۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

جراحی ِ روح (2) ـ نوشته ی ِ محسن ِ مخملباف


هیچ توضیحی نمی توانم راجع به حس ِ آن لحظه برایتان بدهم ! حوادث ِ زیادی بر من گذشته است که سایه ی ِ ابهام را روی ِ گذشته های ِ من کشیده است. همه چیز را الان آبی رنگ به یاد می آورم و حتا کمی بنفش، که گاهی به سرخی می زند و انگار همه چیز را،حتا خودم را، از پشت ِ یک طلق ِ کثیف نگاه می کنم. یا از پشت ِ عینک ِ یک مرده که از سردخانه به هوای ِ داغ آمده باشد . همه ی ِ تصاویر در نظرم چرکمرده می آمد و اصلاً نمی فهمیدم کجایم. تا اینکه توی ِ ماشین، بازجو یک سیگار روشن کرد و گفت: " حکم دادگاه در مورد ِ تو اجرا شد و از الان تو رسماً مرده ای و خبرش را هم روزنامه ها چاپ می کنن،دیگه به قهرمانان ِ ملی پیوسته ای." بعد حتا برای ِ خودش سیگار روشن کرد و به راننده اش گفت که ضبط را روشن کند. صدای ِ موسیقی ای که سراسر جیغ بود و آژیر ِ آمبولانسی که در یک تونل می رود،ماشین را پر کرد و من با حیرت،بیرون را نگاه می کردم. در سراسر ِ راه، از پشت ِ شیشه ی ِ ماشین، درختان ِ بی برگ می گذشتند. تا به فلکه برسیم، هیچ حرفی ردّ و بدل نشد و موسیقی، حیرت ِ مرا بیشتر می کرد و نمی دانستم مرده ام ، زنده ام و یا خواب ِ مراسم ِ اعدام ِ خودم را می بینم و حتا وقتی مرا دوباره به سلول برگرداندند،نمی توانستم تشخیص بدهم که واقعا این اتّفاق افتاده است یا اینکه در خواب، همه چیز را دیده ام و گویی حالا هم از خواب پریده ام. آن وقت یک لحظه دیدم که از درد ِ حفره های ِ سینه ام ،دارم به خودم می پیچم و پاهایم را جمع کرده ام توی ِ شکمم و زوزه می کشم. دوباره در ِ سلولم باز شد و دو نگهبان ِ مسخ شده که صورتهای ِ شان بُهتِ بهت بود و سایۀ دماغشان یکی یک مثلث روی ِ لبشان انداخته بود، مرا با خودشان بردند و حتا تا وسط ِ پلّه ها چشمهایم را نبستند و سر پیچ،تازه یکی از آنها به صرافت افتاد که باید چشمم را ببندد و من دو نفر را دیدم که از بازجویی ِ شبانه برمی گرداندند و پانسمان ِ تازه ی ِ پاهایشان خونی بود. توی ِ اتاق ِ بازجویم که رسیدیم، چشمم را باز نکردند و همین طور در را بستند و رفتند. نمی دانم چقدر گذشت ،شاید بیشتر از نیم ساعت نشده بود،اما برای ِ من آن قدر طولانی بود که احساس کردم سه بار تمام ِ زندگی ام را مرور کرده ام. بعد دماغم خارید و من بی اختیار با انگشت،کمی پارچه ی ِ چشمبندم را عقب زدم و چیزی را که نباید ببینم دیدم : دخترم مونا،همسرم سوسن و مادرم نرگس با چشمهای بسته روی صندلی جلوی ِ من نشسته بودند و مثل ِ من کاری نمی کردند . چشمبندم را برداشتم و جیغ کشیدم و به طرف ِ آنها رفتم و آنها هم جیغ کشیدند . همسرم چشمبندش را برداشت. دخترم از صندلی افتاد و مادرم با چشمهای ِ بسته از حال رفت. صد بار از سوسن پرسیدم : " شما زنده اید؟ من زنده ام؟" و او بدون ِ اینکه از بازجو و آن دو نفری که توی ِ اتاق در کنارش بودند ـ و من تا به حال آنها را ندیده بودم ـ خجالت بکشد،مرا بغل کرد و گریه کرد تا عاقبت از حال رفتم . چه مدت بی حال بودم ؟ نمی دانم.اینقدر یادم هست که تن و لباسم خیس ِ آب بود و کسی توی ِ صورتم می زد و یک پنکه ی ِ قرمز رنگ ،رو به روی من می چرخید که به هوش آمدم و غیر از بازجویم و آن دو نفر که همراهش بودند کسی در اتاق نبود . یکی از آن دو که پیرتر بود و پیراهن ِ سفید ِ آستین کوتاه و شلوار ِ مشکی پوشیده بود از لای ِ پوشه ی ِ مشمای ِ زیر ِ بغلش یک ورقه جلوی ِ من گذاشت و به آن یکی که جوانتر بود و پیراهن ِ مشکی پوشیده بود و شلوار ِ سفید به پا داشت،گفت که به من خودکار بدهد و بازجویم سرم را دولا کرد تا ورقه را بخوانم و بعد شمرده شمرده گفت: " خوش خط ، خوانا و یک خط در میون بنویس! جلوی ِ سوالهای ِ چهار جوابی ، فقط یک علامت بزن .اوّل به اون سوال جواب بده !"
" شما مرده اید یا زنده اید؟" بعد هفت هشت بار با پشت ِ دستش توی ِ سرم زد و فریاد کشید: " فکر نکن! فوری جواب بده! مرده ای یا زنده ای مرده ای یا زنده ای مرده ای یا ..." و من با خودکار ، ناخوداگاه توی ِ چهارخانه جلو ( زنده اید ) علامت زدم. پیرمرد به رفیقش گفت: " هوشش سر ِ جاشه، نمونه ی ِ خوبیه ... ادامه بدین." و بازجویم گفت: " حالا اون یکی سوال؛ آیا خانواده ی ِ شما زنده اند؟ فکر نکن ! جواب بده !(( زنده اند یا مرده اند ؟ " و من همان طور که به پس ِ کله ام ضربه های ِ محکم ِ او فرود می آمد، خانه (زنده اند) را علامت زدم. پیرمرده فوراً گفت: " اون یکی، سوال ِ پایینی، اون ته صفحه ای رو،به ترتیب جواب نده که خودتو آماده کنی.سوال هشتم، شما از این ماجرا چیزی به گوشتون خورده بود؟ " و بازجویم به سرعت به زدن توی ِ سر ِ من مشغول شد و هی گفت : "فکر نکن! فکر نکن! جواب بده!" و من خودکار را ول کردم و شروع کردم به زدن ِ خودم و جیغ کشیدم و زار زدم. هنوز نمی دانستم کجا هستم و هیچ چیز مرا از بلا تکلیفی در نمی آورد.وقتی خودم را می زدم،بازجو و آن دو نفر آمدند تا جلوی ِ مرا بگیرند و نگذاشتند من خودم را خیلی بزنم و حتا بازجو به اشاره ی پیرمرد شروع کرد مو های ِ مرا نوازش کردن و پیشانیم را بوسید و بعد رفت برایم قند آب بیاورد. جوان ِ پیراهن مشکی گفت: " کمکت می کنم تا بهتر جواب بدی. هیج به گوشت خورده بود که ما بعضی از اونایی رو که محکوم به اعدام می شن نمی کشیم؟" پیرمرد گفت: "اغلبشونو ". دوباره جوونه گفت: و فقط به ظاهر مراسم ِ اعدامو اجرا می کنیم و می آریمشون برای ِ یک سری آزمایش های روان شناسی .
ـ هیج به گوِشت خورده بود؟
ـ هیج به گوِشت خورده بود؟
دوباره بازجو داشت می زد توی ِ سرم، درست پس ِ کله ام، و می گفت: "فکر نکن ! علامت بزن ! فکر نکن ! پیرمرده گفت:((خودمو معرفی :و من علامت زدم : ( نه ) . پیرمرده گفت خودمو معرفی می کنم ، عضدی دکتر ِ روان شناس" جوانتره گفت : " منوچهری ، دکتر ِ روان شناس " . بازجو گفت : " نگران نباش ! نه خودت مردی نه خانواده ات. همتون پیش ِ ما هستین. البته از نظر ِ بیرونی ها مردین و دیگه وجود ِ خارجی ندارین." پیرمرد گفت: "ببین عزیز جون ،ما خیلی با هم کار داریم،برات توضیح می دم که زودتر به نتیجه برسیم. تو آدم ِ تیز هوشی هستی،خوب می تونی موقعیت ِ خودتو درک کنی. سابقه ات هم نشون می ده که آدم ِ مقاومی بودی . ما مأمور هستیم که منحنی ِ اراده ی ِ تو رو به عنوان یه نمونه یِ آماری برای ِ تحقیقات ِ این سازمان ِ اطلاعاتی و جاهای ِ دیگه اندازه بگیریم. فکر می کنی چقدر آمادگی داری؟ و یک کاغذ ِ بزرگ ِ شطرنجی را به دیوار زد که رویش چند منحنی،نقطه چین شده بود . همین طور نگاهشان می کردم و نمی دانستم چه بر من می گذرد.فقط دوباره زدم به گریه و آنها را نگاه کردم. مثل ِ کودکی هایم که همین طور با چشمهای ِ اشکبار به چشمهای ِ پدرم که شلّاق به دست داشت نگاه می کردم و انگار همین دیروز بود، انگار همین امروز بود، و من نمی دانستم الان چه وقتی است و از این بازی،هیچ سر در نمی آوردم و هنوز احساس می کردم که شاید مرده ام و شاید خوابم .چند بار جیغ زدم و صدایم به راحتی در آمد،هیچ به جیغ زدن در خواب نمی مانست که همیشه صدایم گره می خورد و در نمی آمد و به خفگی شبیه بود. عضدی گفت: "چیزی هست که لو نداده باشی؟ " بازجویم گفت :" نه، اینو به شما قول می دم،اگرم چیزی باشه به درد نخوره،سازمان ِ اونا علمی تر از اینه که اطلاعاتی باقی بذاره. اون، تا سر ِ قرارش مقاومت کرد،بعد همه ی ِ اطلاعات ِ سوخته رو تخلیه کرد . حالا خالی ِ خالیه." عضدی گفت: "پس بهتره بدونی که ما ازت هیچ اطلاعاتی نمی خواهیم و فقط می خواهیم منحنی ِ اراده یِ یک نمونه ی ِ آماری رو به دست بیاریم."
" خیلی خوب، به اون سوال جواب بده : دوست داری زنده بمونی؟ "
دیگر همه چیز داشت دستگیرم می شد و با آن منگی ای که داشتم، برای فرار از این مخمصه،سعی کردم هوش و حواسم را جمع کنم . عضدی دوباره پرسید: " دوست داری زنده باشی؟ " جلوی ِ سوال ، چهار جواب ِ خانه دار گذاشته بودند: (آری) ، ( خیر ) ، (ای یه کمی) و (نمی دانم) و من می دانستم که آنها مرا زنده نخواهند گذاشت، دلم هم این زندگی ِ پر عذاب را نمی خواست. همیشه زیر ِ شکنجه و فشار ِ روانی،آدم دلش می خواهد بمیرد. اما احساس کردم اگر به آنها راست بگویم زودتر به مقصودشان می رسند این بود که گفتم : " آره دلم می خواد زنده باشم " خود ِ عضدی خودکار را از دستم گرفت و جلو خانه ی ِ مثبت را علامت زد . بعد پرسید: "در حال ِ حاضر زیر چه مقدار شکنجه از این آرزو برمی گردی؟ مثلا ً دلت می خواد هزار تا شلاق بخوری و زنده باشی یا بمیری و هزار تا شلاق نخوری؟ " بی معطلی و بی فکر گفتم: "دلم می خواد زنده باشم." دوباره پرسید: "دلت می خواد دو هزار تا شلاق بخوری و بهت شوک وصل کنند و زنده باشی،یا دلت می خواد بمیری و اذیت نشی ؟ " برای ِ این که گیجشان کنم، گفتم: "دلم می خواد بمیرم ." و عضدی خودش علامت زد و گفت: "تا اینجا درسته ، غیر از یک مورد، تقریباً همه همین جوابو دادن. بالاتر از هزار ضربه شلاق با کابل ِ باتونی غیر ِ قابل ِ تحمله و همه دلشون می خواد بمیرن و اگه نتونن بمیرن هر کاری که ما بخواهیم انجام می دن،اینو تو هم قبول داری؟" مانده بودم چه جوابی بدهم. بازجو جلو آمد و با پشت دست تند و تند به پشت سرم کوبید و گفت:"فکر نکن،جواب بده! جواب بده،فکر نکن!" گفتم: "بله " . پیرمرده گفت: " خیلی خب ، اونا رو بیارین!"

در ِ اتاق باز شد و سه تخت ِ باریک ِ چرخدار را به داخل ِ اتاق هل دادند.
خانواده ام را به تختها بسته بودند،چشم هر سه باز بود. بی اختیار بلند شدم و خودم را روی ِ تخت ِ مونا دخترم انداختم. دخترم مرا به اسم صدا می کرد و شده بود مثل ِ ماهها پیش که برای ِ آمپول زدن، او را برده بودم و جیغ می کشید و صورتش را به من می مالید و از من می گریخت و حالا هم معلوم نبود چه بلایی بر سرش آورده بودند که از من هم می ترسید . زنم هم صدایم می کرد، دست و پایش بسته بود. بازجویم خواست مرا به صندلی ام برگرداند ، اما عضدی مانع شد . من صورت ِ دخترم را بوسیدم و به مادرم نرگس و زنم سوسن نگاه کردم . هیچ کاری نمی شد برای ِ آنها بکنم . دست و پای ِ هر سه را بسته بودند و کف ِ پا هایشان از لای ِ میله ی ِ تخت ها بیرون زده بود . بازجو شلاقش را برداشت و انداخت روی ِ دست ِ من . عضدی گفت:"ببین عزیز جان ، دلم می خواد فکر نکرده ،اما دقیق به من بگی کدومشونو بیشتر دوست داری: مادرت، همسرت یا دخترت؟" بی معطلی گفتم: "همه شونو " . عضدی گفت: "اگه قرار باشه تو یا یکی از اونا کتک بخورین ،ترجیح می دی کدوماتون بخورین؟" گفتم: "هیچکدوم ". گفت :"اگه بیشتر از هزار تا شلاق خورده باشی و نتونی بمیری و فقط راهش این باشه که یکی از اونارو صد ضربه شلاق بزنی،کدوما رو ترجیح می دی ؟" مثل ِ یک خوک ِ وحشی شدم و با شلاق توی ِ صورت ِ عضدی کوبیدم . از درد به خودش تا شد .
نگهبان ها داخل شدند و روی ِ سرم ریختند. شلاق را از دستم درآوردند و مرا به آپولو بستند، پاهایم را سفت کردند ،انگشتهایم را از پشت خم کردند و زیر ِ تسمه گذاشتند و کلاه ِ موتور سوارها را به سرم گذاشتند. حالا صدای ِ عضدی توی ِ گوشم می پیچید و رو به رویم یک چراغ ِ قرمز و زرد ، روشن و خاموش می شد و چشمم را می زد . صدای ِ دستیار ِ عضدی مثل ِ پیچیدن ِ صدای ِ آواز ِ بچگی های ِ من توی ِ حمام در گوشم طنین می انداخت .
"تو درست رفتار ِ یک انسان ِ باهوش رو داری. روانشناسی می گه حتا حیوونا وقتی هیچ راه ِ فراری نداشته باشند و احساس ِ خطر شدید بکنند ،حمله می کنند و تو حمله کردی. مثل ِ گربه ی ِ درخطر ، توی ِ یک اتاق ِ دربسته . یا مثل ِ مردمی که در تظاهرات محاصره بشن و راه ِ فراری نداشته باشن ؛ برای ِ همین پلیس یه راه ِ فرار ِ کوچیک می ذاره و بعد به اونا حمله می کنه . این طوری اونا به امید ِ همون یه راه ِ کوچیک دست به حمله نمی زنند . خوب تا اینجاش برای ِ روانشناسی معلومه. حالا ما می خواهیم ببینیم یه آدم ِ آرمانگرا ،که نمونه ی ِ خاصه و از عواطف ِ بالایی نسبت به همنوعانش برخورداره ، وقتی زیر ِ شدید ترین فشارها قرار می گیره و مرگ براش ممکن نیست و هیچ راه ِ فراری نداره چه واکنشی انجام می ده. یه فرضیه هست که می گه اون ،همه ی ِ نیروی ِ معنوی شو جمع می کنه تا بمیره، و می میره. مثل ِ اون درویش که جلوی ِ ((عطار)) تصمیم گرفت و مرد. یه فرضیه یِ دیگه می گه اون ،رفتاری رو می کنه که عاطفی ترین حیوون در خطر با بچه اش می کنه . ماجرای ِ اون میمونو شنیدی که توی ِ حموم ِ داغ ، برای ِ فرار از سوختن بچّه شو گذاشت زیر پاش تا خودش نسوزه ؟ اون ماجرا رو شنیدی؟ اون ماجرا رو شنیدی؟

دردی از کف پایم تا مغز ِ سرم دوید. جای شلاق ؛ گویی درختی را به کف پایم کوبیده باشند. خودم را زیر ِ ضربات ،پیچ و تاب می دادم و انگشتم زیر ِ تسمه ها داشت خرد می شد. نورهای ِ زرد و قرمز با ضربات،هماهنگ شده بود. چراغ قرمز می شد ،ضربه ی ِ شلاق می آمد. همه جایم درد می گرفت و چراغ زرد می شد و آنها نمی زدند و دوباره چراغ ،قرمز می شد و شلاق و من در چراغ ِ زرد دلهره ی ِ قرمز را داشتم و در چراغ ِ قرمز ، درد ِ زرد را . دلهره و درد ِ زرد و قرمز منظم و روی ِ حساب می آمدند و من از درد ،
احساس ِ گوسفندی را داشتم که اخته می شود. صدای ِ پزشکیاری می آمد که پاهایم را بعد از شکنجه پانسمان می کرد . دستهایش را روی ِ کلیه هایم گذاشته بود و آنها را ماساژ می داد و به روانشناس می گفت: " شلاق که کف ِ پا می خوره خون زیر ِ پوست دلمه می بنده . اوره ی ِ خون بالا میره و کلیه ها از کار می افتند ،باید ماساژشون داد . خواهش می کنم آهسته به من کاراتونو بگین که جّراحی ِ روح با هماهنگی پیش بره. من می ترسم ازتون عقب بمونم ." و بعد فشار ِ خون ِ مرا گرفت و همان طور که آنها مرا شلاق می زدند ، با گوشی ضربان ِ قلبم را می شنید و گاه گاه به رگ ِ دستم ، آمپولی تزریق می کرد . حالا شکل ِ کتک زدن را کمی تغییر داده بودند و این ، روح ِ مرا می سوزاند. بارها با روشن شدن ِ چراغ ِ قرمز و با همان ریتم شلاق می زدند و من برای ِ مقابله ، به محض ِ روشن شدن ِ چراغ ، دندانهایم را به هم فشار می دادم و از شدّت ِ درد می کاستم و یا هماهنگ فریاد می کشیدم ؛ چرا که ضربه برایم قابل پیش بینی بود. اما گاهی آنها با روشن شدن ِ چراغ ِ قرمز، وقتی من همه ی ِ عضلاتم را برای مقاومت ، منقبض می کردم ، شلاق را فرود نمی آوردند و می گذاشتند تا چراغ ، زرد شود تا من خودم را سست کنم و آن وقت ضربه را فرود می آوردند در یک بی خبری ِ حسی، در یک عدم ِ آمادگی ِ روحی،... و من روحم می سوخت و مغزم سوت می کشید و چراغ ِ زرد و قرمز را گم می کردم و یک رنج ِ نارنجی ِ مستمری را می دیدم که قابل ِ فهم نبود،قابل دفاع نبود، و فقط می دانم که روحم را می سوزاند . شوکها و سیگارهای وینیستونی که پشت گوش ، روی ِ سینه، و جاهای ِ دیگرم را که حساس بود می سوزاندند و از این سوختن ، روحم کم می آورد. بارها از حال رفتم و به هوشم آوردند . بارها پاهایم بی حس شد و مرا دور ِ فلکه دواندند تا حسّشان باز گردد و مدام اندازه ی ِ شلاق ها را از کُلُفت به نازک و از نازک به کلفت تغییر دادند که نازکها بسوزاند و کلفتها کرخ کنند . بازی حسّ و بی حسی، درد و بی دردی . هیچ چیز نمی دانستم ؛ زمان ِ شکنجه آنقدر طولانی شده بود که انگار صد قرار را سوزانده باشم . بعدها بازجویم به من گفت که مرتبه ی ِ اول، دو روز بعدش مرا از آپولو باز کرده بودند و من مثل زنی بودم که صد بار بچه ای همقد خودش زاییده باشد . زجر کشیده بودم و در همه ی ِ این لحظه ها، مادرم نرگس، همسرم سوسن و دخترم مونا شاهد ِ این شکنجه ی ِ طاقت فرسا بوده اند . عضدی گفت: "مقدمه ی ِ کار بسه . حالا حسی تر حرف می زنیم. در این لحظه، شناخت تو از شکنجه، یک شناخت ِ حضوری است. دلت می خواد بمیری یا زنده باشی؟" دهانم را باز کردم،اما چیزی از آن بیرون نیامد و فقط سرم را تکان دادم . عضدی گفت: "می دونم نمی تونی حرف بزنی،ادا نیست،واقعاً نمی تونی . همه ی ِ نمونه های ِ آماری،همین طور شده اند . فقط با کله ات تصدیق یا رد کن . دلت می خواد بمیری؟" با سر تایید کردم . دستیارش داشت روی ِ کاغذ ِ شطرنجی ِ دیوار ، منحنی ِ نقطه چین را پر رنگ می کرد . عضدی دوباره پرسید:"حاضری برای اینکه تو را بکشیم ،به زنت ، دخترت، یا مادرت صد ضربه شلاق بزنی؟" جوابی ندادم. بازجو گفت: "ببندینش به آپولو ! " و آن رنگرنج ِ نارنجی مثل بختک افتاد روی ِ من و هر چه کردم با چشمهایم از زیر آن کلاه ِ پرواز،التماس کنم و مانع از این کار شوم،نتوانستم این بار گاز ِ پیک نیکی را هم در یک ارتفاع ِ نزدیک،زیر پایم گذاشتند و با همان ریتم ِ درهم، اما این بار سریع تر شلاق را از سر گرفتند . حالا احساس ِ مرغی را داشتم که زنده زنده پخته می شود، زنده زنده پرم را می کندند یا انگار زنی بودم که همه ی ِ دنیا را از رحمش بیرون می کشند. بازجو گفت: "هر وقت راضی شدی شلاق بزنی ،خودتو تکون بده " و من زیر ِ هر ضربه،نا خودآگاه پیچ و تاب می خوردم و آنها مرا باز نمی کردند و من هیچ راهی نداشتم . هزار بار تصمیم گرفتم بمیرم و نمردم . آدم، جان ِ سگ دارد . سه روز بعد مرا باز کردند و انداختند روی ِ میز. دو برابر ِ خودم شده بودم. بازجو آیینه را آورد جلوی ِ صورتم . چشمهایم توی ِ صورت پف کرده ام پیدا نبود. پاهایم به متکایی چرمی و سیاه می مانست و پزشکیار هم بازوبند فشار ِ خونش را با تقلا یک دور هم نتوانست دور ِ بازویم بپیچد . تازه فهمیدم همه ی ِ این مدت به من سرم وصل بوده است و با دارو جسمم تقویت می شده . پزشکیار گفت:"خوشبختانه حالش خوبه و شما می تونین از نو شروع کنین. قلبش به کمک ِ داروها منظم کار می کنه. در صد ِ اوره طبیعیه و پنی سیلین های ِ توی ِ سرم نمی ذاره جراحتش چرک کنه ". و بعد به همه ی ِ بدنم پماد مالید و من احساس کردم از یک متری ِ من ،دستهایش را تکان می دهد. دستیار ِ عضدی هنوز منحنی های ِ نقطه چین را پر رنگ تر می کرد. دهان ِ مادرم،زنم و دخترم همچنان بسته بود و با چشمهای ِ باز مرا نگاه می کردند. اما مثل ِ دفعه ی ِ قبل که مرا باز کرده بودند،بی قراری نمی کردند. مثل ِ اینکه به آنها هم آمپولی زده بودند که فقط مرا مات نگاه کنند و هیچ عکس العملی نشان ندهند. دوباره وهم برم داشت که مرده ام یا خواب می بینم و دلم می خواست چشم باز کنم،بیدار شوم ، زنده شوم، و ببینم که عذابی در کار نیست . ببینم که زندگی به آرامی جاری است . ببینم که رختخواب ِ آسایشی گسترده است. ببینم که دستی مرا نوازش می کند تا از کابوس بیرون بیایم و ببینم که دخترم مونا از صدای ضجه هایی که در کابوس کشیده ام بیدار شده است و به من پناه آورده . آه مونا ! اکنون من به تو محتاج ترم، اکنون این تویی که باید مرا از عذاب برهانی. حالا دیگر وقت ِ آن است که تو مرا پناه بدهی،تو پیش عذاب من شوی.من منحنی ِ اراده ام کامل است . من تا آخر ِ خط رسیده ام. آن اره ی ِ آهن بر را در دست ِ بازجو ، آن متّه ی ِ برقی را در دست ِ آنها نمی بینی؟ مرا از کوه نساخته اند . آهن نیستم. آدمم این حمّام بیش از حمام آن میمون می سوزاند. اما چه کنم؟ من آن میمون نیستم. تو را نمی توانم بزنم.سوسن را شاید؛ نرگس را شاید؛ ولی تو را، هرگز.

بازجو ، اره را روی ِ پایم گذاشت و یک رفت و برگشت آن را امتحان کرد . چیزی مثل ِ قیر از زیر ِ آن بیرون زد. منوچهری دو شاخه ی ِ مته را به برق زد. صدایش اتاق را سوراخ کرد . عضدی گفت: " کار ِ ما از حالا شروع می شه. ما باید تو رو جراحی کنیم و برای ِ اینکه به روحت برسیم ،اول باید از جسمت بگذریم .اما مطمئن باش که پزشکی به کمک روانپزشکی اومده تا نذاره روحت از قفس جسمت خارج شه. اون روح ِ تو رو توی این جسم نگه می داره و ما اونو عمل می کنیم. پس لطفاٌ... "
و من دوباره عضلاتم منقبض شده بود و چرک و خون و ادرارم مخلوط شده بود. عضدی گفت: " دلت می خواد از نوک ِ پات تا فرق ِ سرت ،به فاصله ی ِ یک سانت، با مته سوراخ بشه یا مایلی استفراغتو بخوری؟" منوچهری نوک مته را روی پایم گذاشت و آن را به کار انداخت...
همه ی ِ استفراغ های ِ خونیم را خورده بودم و روح ِ خسته ام، کثیف بود. بالا آوردم و آنها مجبورم کردند تا دوباره آن را بخورم. این بار به بازجو حالت ِ تهوّع دست داد و تف کرد به صورت من و بیرون رفت و منوچهری روی من بالا آورد و عضدی دماغش را گرفت و بیرون دوید. خوک بودن چه حسّی است؟ کفتار بودن چه حالی دارد؟ خودخوری ِ یک کرم، یک زالو چه مزه آی دارد؟ این مرگ پس چیست ؟در کجای ِ نتوانستن ِ آدمی قرار دارد ؟ این تجربه را داشتم که وقتی دستم یا پایم کثیف بود،از درون، روحم به عذاب می آمد تا آن نقطه را تطهیر کنم. اکنون همه ی ِ جسمم از بیرون و دل و اندرون ِ روحم از تو کثیف بود و من خودم را نمی توانستم تحمّل کنم. به هزار زور، مثل ِ یک کرم ِ له شده و به دو نیمه شده ای که خودش را روی ِ زمین می کشد دستم را به دو شاخه ی ِ تخت رساندم و آن را توی ِ پریز کردم تا خودم را بکشم ؛ برق قطع شد. کشوی ِ میز ِ بازجو را کشیدم . کلتش را برداشتم، دو هزار کیلو وزن داشت. لوله اش را روی سرم گذاشتم و ماشه ی ِ اهرمی اش را به شقیقه ام چکاندم .گلوله ای نداشت . در و دیوار ِ اتاق ، در و دیوار ِ جهنم بود. این چند روز را به حال ِ خودم نبودم . چه وقتی بر من گذشته بود ؟ نمی دانم. فقط حس می کردم وارد ِ یک زمان ِ روانی شده ام که طنین ِ همه ی ِ ثانیه هایش (درد،درد ) بود و فریاد دقایقش ( مرگ، مرگ ). مرگی که نبود و دردی که از بودن ِ من بیشتر بود . دردی که در من جمع شده بود،می خواست مرا بترکاند و همه ی ِ اتاق را بگیرد و حتا از اتاق هم بیرون بزند. انگار می خواستند مرا در استکانی فرو کنند و نمی شد. دوباره به اتاق آمدند. مرا به آپولو بستند.کلاه ِ پرواز را به سرم گذاشتند. چشمم چیزی را نمی دید جز آن زرد و قرمز را،آن نارنجی ِ هیولا را که مرا ذوب می کرد. حالا هر چه می اندیشیدم، نمی فهمیدم با من چه می کنند .دیگر گویی شلاق و سوزاندن و شوک و بریدن و سوراخ کردن نبود. هر چه می اندیشیدم به وضع خودم واقف نبودم . حس ِ کسی را داشتم که خودش را می زاید . حس ِ کسی که دوباره خودش را می خورد، تا بار ِ دیگر بزاید. حس ِ ماری که پوست می اندازد . حس ِ مرغی که زنده زنده او را بپزند . حس ِ گوسفندی که زنده زنده پوستش بکنند. حس ِ زخمی که در نمک فرو کنند . حس ِ زخم ِ گردن ِ بی سر ِ مرغی که در حیاط بال بال می زند . حس ِ چشمی که با انگشت یا با نوک چاقو بیرونش کنند و حس ِ کودک ِ زنده ای که شیری، پلنگی،گرگی به راحتی از پایش شروع به خوردن ِ او کرده است. حس ِ تشنه ای که به او آب ِ جوش و نمک بدهند. حس ِ آتش گرفته ای که با قیر مذاب ، او را خاموش کنند و حس ِ کسی که دیگر نمی دانست کیست و حس ِ کسی که حس نداشت و لحظه ی ِ ماکزیمم ِ منحنی رسید.
لحظه ای رسید که هیچ چیز جز رهایی از وضعی که قابل ِ وصف نبود در جانم نمی چرخید. حالا شلاق در دستم بود. این همان لحظه ای بود که مادران ِ باردار وضع حمل می کنند ؛ این همان لحظه ای بود که زنده ها می میرند و مرده ها زنده می شوند؛ همان لحظه ای که زبان، تاوان ِ دست را نمی دهد ؛ دل، طاقت ِ همراهی ِ مغز را ندارد . و من مادرم را می زدم ،اما دستم به اختیار نبود. شلاق ها درست فرود نمی آمدند،این طرف و آن طرف می خوردند و مادرم که به تخت بسته شده بود سعی می کرد خودش را به زیر شلاق من بدهد. کمک می کرد تا شلاقم را درست به سینه اش بزنم، به صورتش . دخترم همان طور نشسته،مرده بود و همسرم سوسن در بستری از خون غرق بود. دیگر هیچ احساسی به آنها نداشتم و سراغشان را حتّا در پس ِ دورترین عواطفم هم نمی توانستم بگیرم . مادرم بیهوده تلاش می کرد شلاق به او بخورد. من خودم این تلاش را داشتم و معنی ِ کار او برایم معلوم نبود. عضدی می گفت:"درست است، عقده های سرکوفته ی ِ پسر نسبت به مادر. این شلاق پاسخ ِ آن عقده های ِ فرو کوفته است." و من از بی حسی از زدن می ماندم و دستیارش آپولو را نشان می داد و من بر سر ِ همسرم سوسن می کوبیدم و عضدی می گفت: "این همان بازتاب ِ شرطی شدن است، به هر شهروند ِ نمونه ی ِ آماری که شلاق نشان بدهی،برای حکومتت هر کاری می کند." و من مونا را زدم. به یک ضربت ِ شلاق افتاد. از پیش مرده بود، اما چشمهایش باز ِ باز بود . و من خودم را زدم و دوباره مونا را و دوباره مادرم و دوباره خودم را و دوباره مونا را . عضدی می گفت : " این همان تداعی است،ناخودآگاه." و من همسرم را می زدم که بر بستری از خون بود ، در لباس ِ عروسی ِ مشکی اش . کانون ِ معصومیت ِ او را ، سینه اش را و او با نگاهش دیگر به ته ِ خط رسیده بود و از من طلاق می گرفت و (نامحرم روح) می شدیم و از شلاق ِ من می گریخت و عضدی و دستیارش آپولو را به من نشان می دادند و من همسرم را می زدم و دستیارش می گفت:" استاد ! هنر ِ عشق ورزیدن هم ؟" و عضدی می گفت: "عشق ورزیدن برای ِ اون وجود نداره . زیر ِ آپولو مرد. عشق ورزیدن برای ِ آنها که هنوز نمی دونن یک من ماست چقدر کره داره ، معنی داره " و من دیگر نای ِ زدن نداشتم و مادرم هنوز خودش را زیر ِ شلّاق من می انداخت و بازجویم می گفت: "بی شرف زنیکه خره." و عضدی می گفت: " این همان دوست داشتنه . ما برای ِ تست ِ اون به نمونه های ِ آماری احتیاج داریم." و بعد شلاق را از دست ِ من گرفتند در حالی که خون ِ مادرم و همسرم که حالا برای ِ من غریبه بودند درهم شده بود.
بازجو گفت:"جناب ِ دکتر ! ببخشید ،من اطلاعات ِ علمی ِ شما رو ندارم ، اما علاقمندم ...یه مثلی ما دهاتی ها داریم...بفرمایین اینم مال ِ روانشناسیه یا از این مثل تخمی هاست؟..." عضدی گفت: "لطفاً جلوی ِ این خانوما ادب رو رعایت کنین " بازجو گفت:"به یارو گفتند عاشقی بدتره یا گشنگی،گفت تنگت نگرفته هر جفتش از یادت بره. اینم مال ِ هنر ِ عشق ورزیدنه ؟ مال روانشناسیه دکتر؟" عضدی گفت: " یه کمی استراحت کنیم تا بعد ."

اکنون نمی توانم بگویم در آن لحظه چه بر من می گذشت . مادرم هنوز با چشمهایش مرا نوازش می داد و
بر زخمهایم مرهم می گذاشت.اما در و دیوار ِ اتاق مرا زنده زنده خاک می کردند، مرا زنده زنده شمع آجین می کردند، و نمی مردم . هزار بار فریاد کشیدم : "ای مرگهای ِ حقیر و کوچک کجایید؟ ای اعدام ،تو را آرزو می کنم! ای ذبح ِ گوسفندان ، تو را می خواهم ! ای مرگ ِ خوب، مرگ ِ عزیز، ای مرگ ِ بزرگ، ای مرگ ِ نجاتبخش ، دستهای ِ من تو را می جویند !" گلویم را می فشردم اما نفسم از راه ِ دیگری بر می آمد ؛ دوباره می فشردم، نفسم که قطع می شد ،بی حس که می شدم ، دستهایم شل می شد و می افتاد و نفس،دوباره به شماره می آمد. برای ِ همین، عضدی می گفت :"هیچ کس نمی تواند خودش را بکشد."
هر کس تنها تصمیم به مرگ می گیرد ،بعد برای توفیق در آن باید انجامش را به عهده ی ِ دیگری بگذارد ؛ به عهده ی ِ یک شی ، به عهده ی ِ یک شیشه قرص، به عهده ی ِ یک طناب که اگر هم خواست، پشیمان نشود ؛ که اگر هم نتوانست،او بتواند . حتا مرگ هم به یار و یاور احتیاج داشت و من همه ی ِ یارانم را از دست داده بودم . مادرم آیا حاضر بود مرا بکشد؟ آیا هنوز مرا اینقدر دوست داشت؟ همسرم هنوز به من عشق می ورزید؟ و مونا...؟ وای که چه لحظه ای بود و من با وجودی که سعی می کنم این حکایت را آن چنان که بوده،بیان کنم و مثل یک جرّاح،خشن بمانم و مثل یک محقّق،بی طرفی پیشه گیرم،نمی توانم . از ناشرم تقاضا می کنم این قسمتها را در ویرایش تصحیح کند و هماهنگی ِ روح علمی را در آن حفظ کند.

مادرم دستهایش بسته بود اما با چشمهایش مرا می کشت و نمی مردم . می خواستم خودم را از آن بالا به کف ِ حیاط پرت کنم ،میله های حصار طبقات نمی گذاشتند. « زمین،دهان نمی گشود و آسمان آغوش باز نمی کرد.» و من به اجبار زنده می ماندم : پوست کنده،سوخته، آش و لاش و درد از شرفم عبور می کرد و غیرتم را می ترکاند.

* * *
آنها باز آمدند . خودم را آماده کردم که هر کاری می خواهند،انجام بدهم . اما عضدی صندلی اش را گذاشت و رو به رویم نشت و دستش را دراز کرد و به من تبریک گفت. و بازجویم گفت: " همه چیز تمام شد. جسم ِ تو رسماً مرده." روزنامه را به دستم داد. این را در صفحه ی ِ دوم اعلام کرده بودند. و ادامه داد :" روح ِ تو که تحت ِ تعقیب بود،تعویض شده است ." عضدی گفت:" تو را شست و شوی ِ قلبی داده ایم حالا به هر که ما بخواهیم عشق می ورزی و به هرکه نخواهیم کینه می ورزی." بازجویم گفت: " ما همین را می خواهیم، والا مردم آزار که نیستیم . " عضدی گفت:" سازمان ِ علمی ِ شما به این نتیجه رسیده که مقاومت ِ انسان محدوده و پس از مدتی تحمل شکنجه، هر کسی اطلاعاتشو لو می ده . برای ِ همین اطلاعاتو طبقه بندی کرد، مقاومتو زمان بندی کرد. حالا سازمان ِ جهانی ِ ما از یک جای ِ دیگه شروع کرده . اطلاعات ِ سوخته نمی خواد،فرار و خانه ی ِ امن نمی خواد،اطلاعات ِ علمی می خواد." منوچهری گفت: " روح در تسخیر ِ علم. ما الان به جایی رسیده ایم که اینشتین با کشف ِ اتم بهش نرسید .او هسته ی ِ اتم را شکافت،ما هسته ی ِ انسان را ،استاد،تبریک!" و همدیگر را بوسیدند و انگشتهایشان پهلو های ِ چاق ِ همدیگر را چنگ زد و دیگر حتا به بازجو محل ِ سگ هم نگذاشتند . کاغذ ِ شطرنجی را از دیوار کندند و گذاشتند زیر ِ بغلشان و از اتاق بیرون رفتند و بازجوی ِ من هرچه فحش بلد بود حواله شان کرد و نشست پیش ِ من و زار زار گریه کرد و التماس کرد تا به آن شرفی که در من مانده،دلم برایش بسوزد و نمانده بود و نمی سوخت . آن وقت عصبانی شد . شلاقش را برداشت،انداخت روی دوشش و یک کاغذ ِ شطرنجی زد به دیوار و با خودکار،یک منحنی روی ِ آن کشید و گفت: "فلان فلان شده،اگه برای ِ من گریه نکنی منحنی ِ تو را تا اینجا بالا می برم." و من برای ِ او زار زدم و خودم را زدم و گریه کردم، بی آنکه دلم بسوزد و او دلش برایم سوخت،مرا بغل کرد و با انگشتهایش پهلوی ِ چاقم را فشار داد و گفت: " از انتشارات ِ سازمان ِ اطلاعاتی،برات یه پیشنهاد دارم . ماوقع را بنویس که همه ی ِ این تحقیقات به اسم ِ این فلان فلان شده های روانشناس در نره و یک وقت وهم ورشون نداره که بی آزمایشگاه ِ ما، اونا پخی بودند و غلطی می کردند."
من پذیرفتم و از یک ماه ِ بعد که حالم خوب شد،شروع به نوشتن کردم و او گفت: " این کتاب این حسن را دارد که من مجبور نیستم روی میلیونها جمعیت یکی یکی آزمایش کنم تا شهروند ِ خوبی بشوند ؛ مثل ِ تو که حتا اگر آزاد شوی هیچ دستی از پا خطا نمی کنی .کافی است ملت این کتاب را بخوانند و همه مثل ِ تو به این نتیجه برسند. بنویس، همه چیز را واقعی بنویس که بیشتر تأثیر کند." بعدها که بازجویم مرا باور کرده بود،اعتراف کرد که این کار را هم به درخواست ِ روانشناسان کرده است. و برای ِ من دیگر چه فرقی می کرد؟ من خود حاضر به هر کاری بودم. حالا خیلی خوب می توانم از این داستان،یک پیام ِ عبرت انگیز بگیرم و اعلام کنم که دیگر من پدیده ای شناخته شده ام که علم ِ روانشناسی زیر و بم ِ مرا میداند و شهروندی شده ام آرام که به کار هر حکومتی می آیم و با بنی ِ من می توانند هزاران تمدن ِ جدید بنا کنند،بی بیم آنکه خطر فرو ریختنش باشد. و حالا همه کس می تواند به من اعتماد کند که به یمن ِ شکنجه ی ِ علمی از حدود و ثغور هیچ علمی پای بیرون نمی گذارم و حتا ناشر ِ من می تواند اعتماد کند که این موضوع را در هر شکل ِ دیگر،بدون ِ آنکه حتا یک جمله اش تکراری باشد دوباره بنویسم و به هزاران عنوان ِ جدید، با اسم ِ مستعار ِ شهروندان ِ دیگر به چاپ برسانم . در عوض ناشرم به من قول داده است که به جای ِ حق التالیف آزادی ام را به من بازگرداند و مرا مختار کرده است که اگر خواستم با خانواده ام : دختر ِ مرده ام مونا، همسر ِ مجروحم سوسن و مادرم نرگس زندگی کنم. و من هر چه فکر می کنم می بینم برایم فرقی نمی کند که با کدام خانواده زندگی کنم. من به عنوان یک شهروند ِ خوب برای وطنم،و به عنوان یک پدیده ی ِ شناخته شده برای روانشناسی ِ سیاسی هیج احساسی نسبت به سرنوشت و موقعیت ِ هیچ کس ندارم و حاضرم خودم و خانواده ام و ملّتم و همه ی ِ جهان را از طرف ِ خودم وقف ِ تحقیقات ِ علمی کنم و خوشحالم و یقین دارم که روانشناسان ِ مشاور ِ ناشر کتابم،یک ماه ِ گذشته را هر شب به راحتی خوابیده اند و اضطراب و دغدغه ی ِ پاسخ گفتن به هیچ مجهولی را نداشته اند. چه شبهای ِ خوبی بر ما می گذرد.

پایان . نیمه شب از روز ِ چهلم از زمان ِ روانی .

موخره ی ِ چاپ ِ اوّل: حق التالیف ِ نویسنده طبق ِ قانون ِ مطبوعات تماماً پرداخت شد و ایشان در حال ِ حاضر به عنوان ِ یک شهروند ِ خوشبخت، در اجتماع زندگی ِ خوبی دارد .
ناشر

موخره ی ِ چاپ ِ دوم : ناشر ضمن ِ عرض ِ تسلیت ِ مرگ ِ نویسنده ی ِ مزبور و خانواده اش، هر نوع شایعه ای دالّ بر کشته شدن در تظاهرات ِ خیابانی را تکذیب می کند و اعلام می دارد هیچ سوء قصدی در کار نبوده و مرگ ِ ایشان در اثر ِ تصادف با یک مینی بوس، تصادفاً اتفاق افتاده است . برای ِ شادی ِ روح ِ این خانواده ، خواندن ِ این کتاب را به همه ی ِ شهروندان ِ واقع بین توصیه می کند.

تهران ـ 66

از کتاب ِ " گنگ ِ خوابدیده " / نویسنده : محسن ِ مخملباف / جلد ِ نخست / نشر ِ نی / صص 37 تا 63

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر