۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

نقطه ضعف ؛ شاهکاری کوچک


در نخستین سال های ِ دهه ی ِ شصت ِ خورشیدی، فیلمی به نام ِ "نقطه ضعف" در سینمای ِ ایران ساخته شد که بسیاری کسان از جمله حکومتگران ِ مسلمان را غافلگیر کرد . نقطه ضعف ، فیلمی با جانمایه ی ِ سیاسی ، محصول ِ 1362 و متعلق به زمانه ای بود که سینمای ِ ایران برزخ ِ پیش از دوزخ را می گذراند ! آن دسته از کارگردان های ِ مستقل ِ پیش از انقلاب که هنوز با حکومت ِ خمینی بیعت نکرده بودند، اجازه یِ فیلم ساختن نداشتند و فیلمسازان ِ برآمده از انقلاب هم از این فیلم به آن سریال سیاه مشق می نوشتند . کارگردان ِ نقطه ضعف ، محمدرضا اَعلامی (تولد 1335) نام داشت و این فیلم نخستین ساخته ی ِ بلندش بود ؛ اثری که بسیار پخته تر و هوشمندانه تر از ذهنیت ِ یک جوان ِ بیست و هفت ساله می نمود .

اعلامی تا پیش از نقطه ضعف، چند فیلم ِ تجربی و کوتاه ساخته بود ؛ تحصیلاتش را در رویال آرت کالج ِ لندن ناتمام گذاشته بود و دستیاری ِ مسعود ِ کیمیایی را در فیلم ِ خط ِ قرمز (1359) به عنوان ِ مهمترین تجربه اش در کارنامه داشت . او از جمله جوانان ِ همراه با انقلاب بود و حتا در دوره ای کوتاه پست ِ دولتی پذیرفت . اگرچه بعدها نیز فیلمسازی را ادامه داد، اما چیزی که تا امروز در زندگی ِ هنری اش نقطه ی ِ قوّت محسوب می شود ، همانا ساختن ِ نقطه ضعف است ! با نقطه ضعف ، اعلامی یک شاهکار ِ کوچک اما عمیق خلق کرد . از این جهت کوچک که با اندک سرمایه ی ِ تهیه کننده ی ِ خصوصی و با امکانات ِ محدود ِ سینمای ِ ایران ساخته شد و از آن جهت عمیق که بنیادی ترین خصلت ِ نظام های ِ دیکتاتور را موضوع ِ خود قرار داد و شکست ِ بی نخوردشان را اعلام کرد . " ضد ِ انسانی بودن" صفتی بود که فیلم به رژیم های ِ پلیسی ـ امنیتی نسبت می داد و به دلیل ِ همین ویژگی آنها را محکوم به شکست می دانست . درست است که در زمان ِ ساخت ِ فیلم، بخشی از ماهیت ِ اطلاعاتی ـ امنیتی ِ جمهوری ِ اسلامی در پرده بود یا بهتر بگویم به فعلیت ِ کامل نرسیده بود و درست است که معلوم نبود سازندگان ِ فیلم تا چه حد آگاهانه لبه ی ِ انتقاد را به سوی ِ حکومت ِ اسلامی گرفته بودند،با این همه حوادث ِ سال های ِ بعد نشان داد که حاکمان طعنه ی ِ هولناک ِ فیلم را دریافته اند و به خود گرفته اند .

در سال های ِ بعد هرگز فیلمی نتوانست این گونه مستقیم و آزاد از کنایه به دنیای ِ سیاست بپردازد و آن را به چالش بگیرد . نگاه ِ مستقل به سیاست اجازه ی ِ فیلم شدن نیافت و البته به طور ِ نانوشته در ردیف ِ موضوع های ِ ممنوع در آمد . تا دو سال یکی پس از دیگری طرح های ِ اعلامی رد شد تا سر از فیلم های ِ ضعیفی چون "ترنج" و "شناسایی" در آورد (بنابر مصاحبه ی ِ کارگردان با روزنامه ی ِ ایران). سینمای ِ سیاسی در نطفه خفه شد و آنچه باقی ماند آگهی های ِ تبلیغاتی ِ رژیم ِ جمهوری ِ اسلامی بود ؛ آگهی هایی که سازندگانش مشتی جیره خوار ِ بی هنر و استعداد بودند .

برگردیم به فیلم ... فیلمنامه ی ِ نقطه ضعف بر پایه ی ِ رمانی به همین نام نوشته ی ِ آنتونیس ساماراکیس به نگارش در آمد . ساماراکیس از مبارزان ِ یونانی بود که در جریان ِ جنگ ِ دوم ِ جهانی به نهضت ِ مقاومت ِ یونان پیوست . از سوی ِ نازی ها دستگیر و به اعدام محکوم شد ولی توانست از زندان فرار کند و تا آزادی ِ یونان در اکتبر 1944 مخفیانه به زندگی ادامه دهد . ساماراکیس نخستین رمانش را به نام ِ " امید می خواهند" ده سال بعد از آزادی ِ کشورش منتشر کرد و نقطه ضعف پنجمین کتابش بود . او در سال ِ 1966 موفق شد برای ِ رمان ِ نقطه ضعف جایزه ی ِ ادبی ِ "دوازده تن" را که معتبر ترین نشان ِ ادبی ِ یونان است از آن ِ خود کند . رمان در سال ِ 1357 به وسیله ی ِ مرتضی کلانتریان به فارسی در آمد و چند سال ِ بعد منبع ِ اقتباس ِ اعلامی قرار گرفت . گزینش ِ این قصه ی ِ جذاب ، ژرف و مناسب با سینما را باید از نشانه های ِ پیشگامی و هوشمندی ِ اَعلامی نسبت به فیلمسازان ِ همنسلش دانست، آنهم در سال هایی که با استعداد ترین کارگردان ِ همدوره ی ِ او یعنی محسن ِ مخملباف، مشغول ِ ساختن ِ مهملاتی چون "توبه ی ِ نصوح" و "استعاذه" بود .
داستان ِ نقطه ضعف در ناکجا آبادی امروزین رخ می دهد . به بیان ِ دیگر هیچ نشانه ی ِ گویایی در فیلم (و در رمان) نیست که روشن کند داستان در کدام کشور اتفاق می افتد . جانمایه ی ِ نقطه ضعف را نمی توان در مرز ِ این کشور یا حصار ِ آن اقلیم محدود کرد . پس شاید به دلیل ِ گونه ی ِ لباس ِ مردان ِ فیلم، یعنی داشتن ِ کت و شلوار و کراوات بود که در دومین دوره ی ِ جشنواره ی ِ فجر برگزارکنندگان ِ حکومت ِ انقلابی بدون ِ فهمیدن ِ محتوای ِ جهانشمول ِ اثر، واژه ی ِ "سازمان ِ امنیت" را تنها مساوی با "ساواک" و آدم های ِ فیلم را فقط برابر با ماموران ِ ساواک پنداشتند و از رسوایی و شکست ِ شان ذوق زده شدند !

داستان ِ فیلم : به سازمان ِ امنیت ِ شهرستانی بی نام در کشوری بی نشان خبر می رسد که یکی از فعالان ِ ضد ِ رژیم در روز و ساعتی معین به یک رستوران ِ شناخته شده می آید . ماموران با عکس ِ مظنون به محل می روند و در کمین می نشینند . مظنون به رستوران می آید و در آنجا به طور ِ اتفاقی پای ِ مرد ِ لاغر اندامی را لگد می کند . مرد اعتراض می کند و مظنون به اعتراض ِ او پاسخ می دهد و از رستوران بیرون می رود . از نظر ِ ماموران ممکن است جواب ِ مظنون ، رمز ِ یک ملاقات ِ تشکیلاتی باشد . بنابراین یکی ـ دو مامور همانجا مردی را که پایش لگد شده بود دستگیر می کنند و بقیه به دنبال ِ مظنون ِ اصلی به بیرون از رستوران می روند .
در سازمان ِ امنیت از مرد ِ لاغر اندام در مورد ِ دلیل ِ برخورد و رمز ِ گفت و گوی ِ او با مظنون ِ اصلی سوال می کنند اما وی می گوید که هیچ گونه آشنایی با مظنون ندارد ؛ همه چیز تصادفی بوده و او اصلاً اهل ِ سیاست نیست .
اما رییس ِ سازمان باور ندارد کسی به سیاست کاری نداشته باشد؛ از نظر ِ او آدم ها یا با رژیمند یا علیه ِ رژیم . همچنین به مرد ِ لاغراندام می گوید فرد ِ مظنون دستگیر شده و به همدستی ِ با او اعتراف کرده ؛ اعترافی چنان تکان دهنده که سازمان ِ مرکزی در پایتخت خود می خواهد وارد ِ ماجرا شود . بنابراین به مرد ِ لاغراندام دستور می دهد برای ِ سفر به پایتخت و روبرو شدن با مظنون ِ اصلی آماده شود .
از سوی ِ دیگر رییس، دو تن از ماموران ِ زبده ی ِ خود را به نام های ِ "بازپرس" و "مربی" فرا می خواند و ماموریت ِ بردن ِ مرد لاغراندام را به آنها واگذار می کند . دستور این است که آنان بخشی از راه ِ پایتخت را با ماشین و بخشی دیگر را با هواپیما طی کنند . رییس همچنین اضافه می کند که او به مرد ِ لاغراندام دروغ گفته و آنان مدرکی علیه ِ او ندارند ؛ چرا که فرد ِ مظنون پس از ترک ِ رستوران در درگیری با ماموران ِ اطلاعات کشته شده و از او هیچ برگه ای به دست نیامده . رییس می گوید این ماجرا از نظر ِ امنیتی برای ِ سازمان ِ مرکزی تمام شده است و آنان از جهت ِ دیگری به این پرونده علاقه دارند . آنان می خواهند از مرد ِ لاغراندام که در بازجویی ها خود را کاملاً ساده و بی گناه نشان داده ، استفاده ی ِ آزمایشگاهی کنند و او را موضوع ِ یکی از پروژه های ِ امنیتی قرار دهند . رییس معتقد است سازمان مرکزی یک نقشه ی ِ عالی و نبوغ آمیز طراحی کرده که مبنای ِ آن بر تغییر ِ وضعیت های ِ عاطفی است ؛ تغییر ِ وضعیت از گرم به سرد و بالعکس تا خرد شدن ِ متهم همانند ِ یک ظرف ِ شیشه ای . او می گوید مرد ِ لاغر اندام در رستوران سرگرم ِ نوشیدن ِ قهوه بود که توسط ِ ماموران دستگیر شد و به تعبیری از فضای ِ گرم وارد ِ فضایی سرد شد و حالا نگران است که در پایتخت چه بر سرش می آورند . این سوال او را آزار می دهد تا این که در بین ِ راه، میان ِ او و یکی از همراهان (بازپرس) حس ِ تفاهم و دوستی ایجاد می شود . این دوستی او را امیدوار به نجات و از فضای ِ سرد وارد ِ فضای ِ گرم می کند اما پس از تحویل داده شدن ِ مرد ِ لاغراندام به سازمان ِ مرکزی آنان با شکنجه ها و بازپرسی هایشان متهم را یکمرتبه وارد ِ هوای ِ خیلی سرد می کنند تا این که در اثر ِ این تغییر ِ وضعیت های ِ متوالی شکافی در وجود ِ متهم پیدا می شود و اطلاعاتی می دهد که در وضعیت های ِ دیگر به دست آوردنش محال می نمود .
بازپرس و مربی از این نقشه ی ِ دقیق و ابتکاری خوشحال و شگفت زده می شوند و خود را آماده ی ِ انجامش می کنند . رییس در پایان بازپرس را که در پی ِ نشان دادن ِ لیاقت ، در سازمان ِ امنیت مقامی بالاتر از مربی دارد، مامور ِ طرح ریزی ِ این رابطه ی ِ دوستانه می کند . یک دوستی ِ طبیعی و بی پیرایه که هیچ نکته ی ِ غلو آمیز و چشمگیری نداشته باشد . همچنین به آنان می گوید که طبق ِ نقشه باید ماشین ِ آنها نزدیک ِ یکی از شهرها خراب شود تا بازپرس زمان ِ کافی داشته باشد که روز و شبی با متهم سپری کند .
فردا صبح هر سه به راه می افتند . در راه بازپرس ترفندهایی را برای ِ ایجاد ِ رابطه ی ِ صمیمانه با متهم به کار می برد . بر پایه ی ِ نقشه، ماشین در جایی معین خراب می شود و مسافران به هواپیما نمی رسند . آنان مجبور می شوند در شهری ساحلی اتاقی در هتل بگیرند . ماموران اتاق را در طبقه ی ِ بالای ِ هتل انتخاب می کنند تا متهم نتواند فرار کند . مربی و بازپرس به طور ِ ساختگی میان ِ خود طاق یا جفت بازی می کنند و در نتیجه قرار می شود مربی برای ِ بکسل کردن ِ ماشین برود و بازپرس نزد ِ متهم در هتل بماند . بعد از رفتن ِ مربی ، بازپرس پیشنهاد می کند برای ِ وقت گذرانی شطرنج بازی کنند . آنان مشغول ِ بازی هستند که مربی تلفن می کند و می گوید تا نزدیک ِ صبح مجبور است برای ِ تعمیر ِ ماشین در گاراژ بماند؛ در نتیجه صبح به آنها خواهد پیوست تا به فرودگاه بروند . بازپرس ظاهراً عصبانی می شود . پس از آرام شدن پیشنهاد می کند که برای ِ تنوع از چهاردیواری بیرون بزنند و در شهر گردش کنند . متهم می پذیرد و بازپرس خاطرنشان می کند که باید مدت ِ گردش به یک ساعت محدود باشد .
بازپرس و مرد ِ لاغراندام نخست به سلمانی می روند و سپس در محله های ِ شهر پرسه می زنند و بدون ِ هدف گردش می کنند . از خاطراتشان می گویند و اندک حس ِ اعتمادی نسبت به هم می یابند . بازپرس برای ِ آن که نقشه را بهتر اجرا کند مدت ِ گردش را یک ساعت ِ دیگر تمدید می کند . آن دو به نقاط ِ مختلف ِ شهر مثل ِ پارک ِ تفریحات می روند و خوش می گذرانند ؛ سپس رو به دریا می کنند . از دیدن ِ آب تنی ِ مردم به وجد می آیند و مثل ِ کودکان بازی می کنند . در ساحل، مرد ِ لاغر اندام روی ِ یک خار ِ دریایی پا می گذارد .
گردش به پایان می رسد . بازپرس و متهم به هتل بازمی گردند . هردو منتظرند تا نزدیک ِ صبح مربی به آنها ملحق شود . متهم سرگرم ِ حل کردن ِ جدول می شود و بازپرس روی ِ تخت دراز می کشد و به نقشی که ماهرانه ایفا کرده فکر می کند . متهم در خلوت، خودش را سرزنش می کند که چرا این همه فرصت را که در طول ِ گردش به دست آمد از دست داد و فرار نکرد ! زیرا که برخورد ِ او با مظنون ِ اصلی در رستوران به هیچ وجه اتفاقی نبوده و جنبه ی ِ تشکیلاتی داشته است . اگرچه او پس از دستگیری خود را آدم ِ بی اطلاعی نشان داده بود اما در اداره ی ِ امنیت خود را مطمئن ساخته بود که در بین ِ راه سرانجام به گونه ای از دست ِ ماموران فرار خواهد کرد . اکنون او بیمناک بود که تا چند ساعت ِ دیگر با مظنون ِ اصلی در سازمان ِ مرکزی روبرو خواهد شد و بی گمان زیر ِ شکنجه و فشار قرار خواهد گرفت .
بازپرس از متهم سوال می کند که آیا کار ِ حل کردن ِ جدول به خوبی پیش می رود ؟ مرد ِ لاغر اندام می گوید که در یکی از شرح های ِ جدول "گلی که در آسمان در می آید" خواسته شده و او جواب را نمی داند . بازپرس در این باره فکر می کند ولی او هم جواب را نمی یابد . بازپرس لحظه ای پنجره ی ِ اتاق را باز می کند . هوا بارانی است . متهم از درد ِ خارهای ِ دریایی در پایش ابراز ناراحتی می کند . بازپرس از خدمات ِ هتل روغن می گیرد و با سوزن خارهای ِ پای ِ مرد را بیرون می آورد . بیرون باران می بارد . بازپرس می خواهد به دستشویی برود . از متهم می خواهد پشت ِ در بایستد و حرف بزند تا او خیالش راحت باشد که فرار نمی کند . متهم پشت ِ در ِ دستشویی می ایستد . ناگهان باد ِ شدیدی می وزد و پنجره را باز می کند . در ِ دستشویی بسته می شود و گیر می کند . متهم به سرعت از پنجره بیرون می رود و روی ِ قرنیز می ایستد . می کوشد که از راه ِ قرنیز خود را به پله های ِ اضطراری ِ فرار برساند . بازپرس پس از مقداری تقلا در ِ دستشویی را باز می کند و با اسلحه کنار ِ پنجره می آید . او از متهم که هنوز در زیر ِ باران بر روی ِ قرنیز ایستاده می خواهد که به اتاق برگردد . می گوید اکنون فهمیده که او گناهکار است و تا به حال نقش ِ آدم های ِ ساده را بازی می کرده . متهم ساکت می ماند و چیزی نمی گوید . بازپرس باز از او می خواهد تا مربی نرسیده فوراً به اتاق بازگردد . در این هنگام ناگهان نام ِ کوکب به ذهن ِ بازجو می آید ؛ یعنی همان گلی که در آسمان می روید . با شادمانی کشف ِ خود را به متهم می گوید ؛ نامی که هر دو به دنبالش بودند . گویی در وجود ِ بازپرس چیزی فرو می ریزد و اتفاقی غیر ِ قابل ِ توصیف می افتد . او از متهم خواهش می کند که فرار کند ! در این میان مربی سر می رسد . هرچه در می زند کسی در را باز نمی کند . مربی با شلیک ِ گلوله در را باز می کند . با تعجب می بیند که بازپرس از مرد ِ لاغراندام می خواهد که بگریزد . گلوله ای به کتف ِ بازجو می زند . مرد ِ لاغراندام برای ِ کمک به دوستش به سمت ِ اتاق می آید اما پایش از روی ِ قرنیز سر می خورد و از طبقه ی ِ هفتم سقوط می کند و کشته می شود .
بازپرس به چنگال ِ حکومت می افتد و این گونه پر شور از خود دفاع می کند :


" من نمی تونستم به اون خیانت کنم ... نمی تونستم . اگر در آخرین لحظه با فرارش اعتراف نمی کرد ، شاید این ترَک ، این فرو ریختگی در من به وجود نمی یومد . اما حالا دیگه می دونم اون گناهکاره ؛ با فرارش اینو ثابت کرد و مسوول ِ اعترافش منم ! نقشی که من بازی کردم ، نقشی که من اجرا کردم، نتیجه داد . واسه همینه که نمی تونستم بهش خیانت کنم . چون انسانیت ِ من بود ،اونو وادار کرد اعتراف کنه ؛ این انسانیت ِ من بود … با رفتار ِ دوستانه تظاهر کردم که یک انسان هستم ؛ قلب دارم . من نمی تونستم بهش خیانت کنم . من تمام ِ قدرتمو ... من تمام ِ قدرتمو صرف ِ اجرای ِ این نقشه ی ِ کامل و بی نقطه ضعف کردم . من با اون دوست بودم نمی تونستم بهش خیانت کنم ؛ من با او دوست هستم ! هنوز تصاویر ِ گردشمون،یکی یکی جلوی ِ چشمام رژه می رن . من خارای ِ پاشو درآوردم ؛ به پاش روغن مالیدم . چهار ِ عمودی ِ جدول ِ مونو حل کردم : کــــوکـب ... کـــــــوکـب ؛ همون گلی که در آسمان در می یاد! ... من چطور می تونستم بهش خیانت کنم ؟ چطور ؟ "

" نقشه ، عالی اجرا شده ؛ هیچ نقطه ضعفی نداشته ، جز این که یک دفعه به ضرر ِ من تغییر ِ جهت داده ! این همون خودکشی ِ عقربه !!"

" نقشه ی ِ بی عیب و کامل ، بی نقطه ضعف ، مثل ِ جنایت ِ کامل و بی مدرک ، هرگز وجود نداره ؛ حتماً یه رد ِ پا می مونه . ما همه ی ِ جزییات رو پیش بینی کرده بودیم؛ برای این که نقشه کامل باشه ؛ نقطه ضعف نداشته باشه . اما تو حسابامون نقطه ضعف وجود داشت . یه جای ِ کار عیب داشت ؛ من نمی دونم کجا ... مربی به من خیره خیره نگاه می کرد ... این منم ؟! بازجوی ِ ویژه ؟! ... مرد ِ مورد ِ اعتماد ِ رژیم ؟! کسی که با تعصب برای ِ رژیم خدمت می کنه ؟ ... منم که به متهم میگم فرار کن ؟! ... مربی نمی فهمید چه به سر ِ من اومده . نمی دونست که دیگه رژیم ، توی ِ قلب ِ من ، توی ِ وجدان ِ من ، جای ِ اولو نداره . نمی دونست که این جا رو ، اون مرد ِ روی ِ قرنیز گرفته ! نمی دونست که من و اون با هم دوست هستیم ... یه گردش توی ِ شهر ، یه گردش توی ِ زندگی ، من و اونو به هم پیوند زده . چیزی که ما پیش بینی نمی کردیم ! توی ِ نقشه نقطه ضعف بود ؛ توی ِ رژیم نقطه ضعفه ! ما اشتباه می کردیم . اشتباه ِ کشنده ای که مثل ِ دینامیت ما رو ریز ریز می کنه ... مردم به چیزای ِ دیگه ای ایمان دارن . مردم با هم دوستن . آدما همدیگه رو دوست دارن ...نقطه ضعف اینجاست ! دور و ورِ ما ! توی ِ ما ! ... من خوب می دونم چی در انتظارمه ، ولی به اون خیانت نمی کنم . "

نقطه ضعف به روشن ترین شکل نشان می دهد که در مورد ِ انسان قانون های ِ علمی و فیزیکی ناکارآمد و نادرست است . انسان پیچیده تر و غیر ِ قابل ِ پیش بینی تر از آن است که در فرمول های ِ منجمد بگنجد . همین ناسازگاری با سرشت ِ انسانی آنهم برای ِ نظرگاهی که موضوع ِ کارش "انسان" است کافی است تا آن نگرش را به شکست بکشاند . نقطه ضعف بیانگر ِ چیرگی ِ انسانیت است بر ایدئولوژی . دفاع از سرشت ِ انسانی است در برابر ِ دستکاری های ِ سودپرستان . فریادی است علیه ِ مسخ ِ انسانیت . خواه این مسخ کنندگان دیکتاتور های ِ نظامی باشند ، خواه سرمایه سالاران ِ برده پرور ، خواه صاحبان ِ ایدئولوژی ِ اختناق ِ سرخ و خواه نایبان ِ برحق ِ بتی تبخیر شده .
نقطه ضعف این ذهنیت ِ بیمار را به چالش می گیرد :" آن کس که با من نیست ، ضد ِ من است . رژیم ، حد ِ فاصل ، مرز، بین ِ ما و دیگران است . کسی که طرفدار ِ رژیم است در اینجا می نشیند و کسی که طرفدار ِ رژیم نیست در آنجا می نشیند . میان ِ آن دو : پرتگاه " (رمان ِ نقطه ضعف ،ص 58، انتشارات ِ آگاه)
این درست مخالف ِ آن چیزی است که خمینی بر زبان می راند . خمینی می گفت صلاح ِ حکومت ِ اسلامی بر همه چیز مقدم است . در کار ِ همسایه و خویشاوند جاسوسی کنید و فقط منفعت ِ اسلام را در نظر داشته باشید . پیوند ِ خود را با غیر ِ انقلابی ها ببرید و ضد ِ انقلاب را لو دهید . خمینی اساس ِ پیشبرد ِ انقلابش را بر " خیانت " به دوستی ها و خویشاوندی ها قرار داده بود . این گونه بود که در فرآیند ِ جریانی سرسام آور ، مسخ کننده و پر تزویر ، برادران ، خواهران را لو دادند ، زن ها ،شوهران را به مسلخ فرستادند ، پدران ، فرزندان را قربانی کردند و دوستان ، دوستان را به دار کشیدند .
جمهوری ِ اسلامی برای ِ استقرار ِ خود نخست باید رابطه های ِ مهر آمیز را از میان می برد . دوستی ها را به دشمنی تبدیل می کرد . بی اعتمادی را جایگزین ِ اعتماد می نمود و ایدئولوژی ِ اسلامی ـ انقلابی را به جای ِ انسانیت می نشاند .
بیهوده نیست که فیلمی با ویژگی های ِ نقطه ضعف که رابطه ی ِ انسانی را از هرگونه توطئه ی ِ ایدئولوژیک برتر می دانست ،تنها یکبار در سینمای ِ بعد از انقلاب ساخته شد و یگانه ماند .


سرانگشت
شناسنامه ی فیلم نقطه ضعف :
نویسنده ی ِ فیلمنامه و کارگردان : محمدرضا اَعلامی (بر اساس ِ رمان ِ نقطه ضعف نوشته ی ِ آنتونیس ساماراکیس )
بازیگران : حسین ِ پرورش ـ جواد ِ گلپایگانی ـ جمشیدِ آریا ـ محمد ِ ابهری ـ آنیک
مدیر ِ فیلمبرداری : علیرضا زرین دست
موسیقی : بابک ِ بیات
گریم : فرهنگ ِ معیری ـ محمد ِ قومی
تهیه کننده : جواد ِ گلپایگانی
سال ِ تولید : 1362

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر