۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

جراحی ِ روح (2) ـ نوشته ی ِ محسن ِ مخملباف


هیچ توضیحی نمی توانم راجع به حس ِ آن لحظه برایتان بدهم ! حوادث ِ زیادی بر من گذشته است که سایه ی ِ ابهام را روی ِ گذشته های ِ من کشیده است. همه چیز را الان آبی رنگ به یاد می آورم و حتا کمی بنفش، که گاهی به سرخی می زند و انگار همه چیز را،حتا خودم را، از پشت ِ یک طلق ِ کثیف نگاه می کنم. یا از پشت ِ عینک ِ یک مرده که از سردخانه به هوای ِ داغ آمده باشد . همه ی ِ تصاویر در نظرم چرکمرده می آمد و اصلاً نمی فهمیدم کجایم. تا اینکه توی ِ ماشین، بازجو یک سیگار روشن کرد و گفت: " حکم دادگاه در مورد ِ تو اجرا شد و از الان تو رسماً مرده ای و خبرش را هم روزنامه ها چاپ می کنن،دیگه به قهرمانان ِ ملی پیوسته ای." بعد حتا برای ِ خودش سیگار روشن کرد و به راننده اش گفت که ضبط را روشن کند. صدای ِ موسیقی ای که سراسر جیغ بود و آژیر ِ آمبولانسی که در یک تونل می رود،ماشین را پر کرد و من با حیرت،بیرون را نگاه می کردم. در سراسر ِ راه، از پشت ِ شیشه ی ِ ماشین، درختان ِ بی برگ می گذشتند. تا به فلکه برسیم، هیچ حرفی ردّ و بدل نشد و موسیقی، حیرت ِ مرا بیشتر می کرد و نمی دانستم مرده ام ، زنده ام و یا خواب ِ مراسم ِ اعدام ِ خودم را می بینم و حتا وقتی مرا دوباره به سلول برگرداندند،نمی توانستم تشخیص بدهم که واقعا این اتّفاق افتاده است یا اینکه در خواب، همه چیز را دیده ام و گویی حالا هم از خواب پریده ام. آن وقت یک لحظه دیدم که از درد ِ حفره های ِ سینه ام ،دارم به خودم می پیچم و پاهایم را جمع کرده ام توی ِ شکمم و زوزه می کشم. دوباره در ِ سلولم باز شد و دو نگهبان ِ مسخ شده که صورتهای ِ شان بُهتِ بهت بود و سایۀ دماغشان یکی یک مثلث روی ِ لبشان انداخته بود، مرا با خودشان بردند و حتا تا وسط ِ پلّه ها چشمهایم را نبستند و سر پیچ،تازه یکی از آنها به صرافت افتاد که باید چشمم را ببندد و من دو نفر را دیدم که از بازجویی ِ شبانه برمی گرداندند و پانسمان ِ تازه ی ِ پاهایشان خونی بود. توی ِ اتاق ِ بازجویم که رسیدیم، چشمم را باز نکردند و همین طور در را بستند و رفتند. نمی دانم چقدر گذشت ،شاید بیشتر از نیم ساعت نشده بود،اما برای ِ من آن قدر طولانی بود که احساس کردم سه بار تمام ِ زندگی ام را مرور کرده ام. بعد دماغم خارید و من بی اختیار با انگشت،کمی پارچه ی ِ چشمبندم را عقب زدم و چیزی را که نباید ببینم دیدم : دخترم مونا،همسرم سوسن و مادرم نرگس با چشمهای بسته روی صندلی جلوی ِ من نشسته بودند و مثل ِ من کاری نمی کردند . چشمبندم را برداشتم و جیغ کشیدم و به طرف ِ آنها رفتم و آنها هم جیغ کشیدند . همسرم چشمبندش را برداشت. دخترم از صندلی افتاد و مادرم با چشمهای ِ بسته از حال رفت. صد بار از سوسن پرسیدم : " شما زنده اید؟ من زنده ام؟" و او بدون ِ اینکه از بازجو و آن دو نفری که توی ِ اتاق در کنارش بودند ـ و من تا به حال آنها را ندیده بودم ـ خجالت بکشد،مرا بغل کرد و گریه کرد تا عاقبت از حال رفتم . چه مدت بی حال بودم ؟ نمی دانم.اینقدر یادم هست که تن و لباسم خیس ِ آب بود و کسی توی ِ صورتم می زد و یک پنکه ی ِ قرمز رنگ ،رو به روی من می چرخید که به هوش آمدم و غیر از بازجویم و آن دو نفر که همراهش بودند کسی در اتاق نبود . یکی از آن دو که پیرتر بود و پیراهن ِ سفید ِ آستین کوتاه و شلوار ِ مشکی پوشیده بود از لای ِ پوشه ی ِ مشمای ِ زیر ِ بغلش یک ورقه جلوی ِ من گذاشت و به آن یکی که جوانتر بود و پیراهن ِ مشکی پوشیده بود و شلوار ِ سفید به پا داشت،گفت که به من خودکار بدهد و بازجویم سرم را دولا کرد تا ورقه را بخوانم و بعد شمرده شمرده گفت: " خوش خط ، خوانا و یک خط در میون بنویس! جلوی ِ سوالهای ِ چهار جوابی ، فقط یک علامت بزن .اوّل به اون سوال جواب بده !"
" شما مرده اید یا زنده اید؟" بعد هفت هشت بار با پشت ِ دستش توی ِ سرم زد و فریاد کشید: " فکر نکن! فوری جواب بده! مرده ای یا زنده ای مرده ای یا زنده ای مرده ای یا ..." و من با خودکار ، ناخوداگاه توی ِ چهارخانه جلو ( زنده اید ) علامت زدم. پیرمرد به رفیقش گفت: " هوشش سر ِ جاشه، نمونه ی ِ خوبیه ... ادامه بدین." و بازجویم گفت: " حالا اون یکی سوال؛ آیا خانواده ی ِ شما زنده اند؟ فکر نکن ! جواب بده !(( زنده اند یا مرده اند ؟ " و من همان طور که به پس ِ کله ام ضربه های ِ محکم ِ او فرود می آمد، خانه (زنده اند) را علامت زدم. پیرمرده فوراً گفت: " اون یکی، سوال ِ پایینی، اون ته صفحه ای رو،به ترتیب جواب نده که خودتو آماده کنی.سوال هشتم، شما از این ماجرا چیزی به گوشتون خورده بود؟ " و بازجویم به سرعت به زدن توی ِ سر ِ من مشغول شد و هی گفت : "فکر نکن! فکر نکن! جواب بده!" و من خودکار را ول کردم و شروع کردم به زدن ِ خودم و جیغ کشیدم و زار زدم. هنوز نمی دانستم کجا هستم و هیچ چیز مرا از بلا تکلیفی در نمی آورد.وقتی خودم را می زدم،بازجو و آن دو نفر آمدند تا جلوی ِ مرا بگیرند و نگذاشتند من خودم را خیلی بزنم و حتا بازجو به اشاره ی پیرمرد شروع کرد مو های ِ مرا نوازش کردن و پیشانیم را بوسید و بعد رفت برایم قند آب بیاورد. جوان ِ پیراهن مشکی گفت: " کمکت می کنم تا بهتر جواب بدی. هیج به گوشت خورده بود که ما بعضی از اونایی رو که محکوم به اعدام می شن نمی کشیم؟" پیرمرد گفت: "اغلبشونو ". دوباره جوونه گفت: و فقط به ظاهر مراسم ِ اعدامو اجرا می کنیم و می آریمشون برای ِ یک سری آزمایش های روان شناسی .
ـ هیج به گوِشت خورده بود؟
ـ هیج به گوِشت خورده بود؟
دوباره بازجو داشت می زد توی ِ سرم، درست پس ِ کله ام، و می گفت: "فکر نکن ! علامت بزن ! فکر نکن ! پیرمرده گفت:((خودمو معرفی :و من علامت زدم : ( نه ) . پیرمرده گفت خودمو معرفی می کنم ، عضدی دکتر ِ روان شناس" جوانتره گفت : " منوچهری ، دکتر ِ روان شناس " . بازجو گفت : " نگران نباش ! نه خودت مردی نه خانواده ات. همتون پیش ِ ما هستین. البته از نظر ِ بیرونی ها مردین و دیگه وجود ِ خارجی ندارین." پیرمرد گفت: "ببین عزیز جون ،ما خیلی با هم کار داریم،برات توضیح می دم که زودتر به نتیجه برسیم. تو آدم ِ تیز هوشی هستی،خوب می تونی موقعیت ِ خودتو درک کنی. سابقه ات هم نشون می ده که آدم ِ مقاومی بودی . ما مأمور هستیم که منحنی ِ اراده ی ِ تو رو به عنوان یه نمونه یِ آماری برای ِ تحقیقات ِ این سازمان ِ اطلاعاتی و جاهای ِ دیگه اندازه بگیریم. فکر می کنی چقدر آمادگی داری؟ و یک کاغذ ِ بزرگ ِ شطرنجی را به دیوار زد که رویش چند منحنی،نقطه چین شده بود . همین طور نگاهشان می کردم و نمی دانستم چه بر من می گذرد.فقط دوباره زدم به گریه و آنها را نگاه کردم. مثل ِ کودکی هایم که همین طور با چشمهای ِ اشکبار به چشمهای ِ پدرم که شلّاق به دست داشت نگاه می کردم و انگار همین دیروز بود، انگار همین امروز بود، و من نمی دانستم الان چه وقتی است و از این بازی،هیچ سر در نمی آوردم و هنوز احساس می کردم که شاید مرده ام و شاید خوابم .چند بار جیغ زدم و صدایم به راحتی در آمد،هیچ به جیغ زدن در خواب نمی مانست که همیشه صدایم گره می خورد و در نمی آمد و به خفگی شبیه بود. عضدی گفت: "چیزی هست که لو نداده باشی؟ " بازجویم گفت :" نه، اینو به شما قول می دم،اگرم چیزی باشه به درد نخوره،سازمان ِ اونا علمی تر از اینه که اطلاعاتی باقی بذاره. اون، تا سر ِ قرارش مقاومت کرد،بعد همه ی ِ اطلاعات ِ سوخته رو تخلیه کرد . حالا خالی ِ خالیه." عضدی گفت: "پس بهتره بدونی که ما ازت هیچ اطلاعاتی نمی خواهیم و فقط می خواهیم منحنی ِ اراده یِ یک نمونه ی ِ آماری رو به دست بیاریم."
" خیلی خوب، به اون سوال جواب بده : دوست داری زنده بمونی؟ "
دیگر همه چیز داشت دستگیرم می شد و با آن منگی ای که داشتم، برای فرار از این مخمصه،سعی کردم هوش و حواسم را جمع کنم . عضدی دوباره پرسید: " دوست داری زنده باشی؟ " جلوی ِ سوال ، چهار جواب ِ خانه دار گذاشته بودند: (آری) ، ( خیر ) ، (ای یه کمی) و (نمی دانم) و من می دانستم که آنها مرا زنده نخواهند گذاشت، دلم هم این زندگی ِ پر عذاب را نمی خواست. همیشه زیر ِ شکنجه و فشار ِ روانی،آدم دلش می خواهد بمیرد. اما احساس کردم اگر به آنها راست بگویم زودتر به مقصودشان می رسند این بود که گفتم : " آره دلم می خواد زنده باشم " خود ِ عضدی خودکار را از دستم گرفت و جلو خانه ی ِ مثبت را علامت زد . بعد پرسید: "در حال ِ حاضر زیر چه مقدار شکنجه از این آرزو برمی گردی؟ مثلا ً دلت می خواد هزار تا شلاق بخوری و زنده باشی یا بمیری و هزار تا شلاق نخوری؟ " بی معطلی و بی فکر گفتم: "دلم می خواد زنده باشم." دوباره پرسید: "دلت می خواد دو هزار تا شلاق بخوری و بهت شوک وصل کنند و زنده باشی،یا دلت می خواد بمیری و اذیت نشی ؟ " برای ِ این که گیجشان کنم، گفتم: "دلم می خواد بمیرم ." و عضدی خودش علامت زد و گفت: "تا اینجا درسته ، غیر از یک مورد، تقریباً همه همین جوابو دادن. بالاتر از هزار ضربه شلاق با کابل ِ باتونی غیر ِ قابل ِ تحمله و همه دلشون می خواد بمیرن و اگه نتونن بمیرن هر کاری که ما بخواهیم انجام می دن،اینو تو هم قبول داری؟" مانده بودم چه جوابی بدهم. بازجو جلو آمد و با پشت دست تند و تند به پشت سرم کوبید و گفت:"فکر نکن،جواب بده! جواب بده،فکر نکن!" گفتم: "بله " . پیرمرده گفت: " خیلی خب ، اونا رو بیارین!"

در ِ اتاق باز شد و سه تخت ِ باریک ِ چرخدار را به داخل ِ اتاق هل دادند.
خانواده ام را به تختها بسته بودند،چشم هر سه باز بود. بی اختیار بلند شدم و خودم را روی ِ تخت ِ مونا دخترم انداختم. دخترم مرا به اسم صدا می کرد و شده بود مثل ِ ماهها پیش که برای ِ آمپول زدن، او را برده بودم و جیغ می کشید و صورتش را به من می مالید و از من می گریخت و حالا هم معلوم نبود چه بلایی بر سرش آورده بودند که از من هم می ترسید . زنم هم صدایم می کرد، دست و پایش بسته بود. بازجویم خواست مرا به صندلی ام برگرداند ، اما عضدی مانع شد . من صورت ِ دخترم را بوسیدم و به مادرم نرگس و زنم سوسن نگاه کردم . هیچ کاری نمی شد برای ِ آنها بکنم . دست و پای ِ هر سه را بسته بودند و کف ِ پا هایشان از لای ِ میله ی ِ تخت ها بیرون زده بود . بازجو شلاقش را برداشت و انداخت روی ِ دست ِ من . عضدی گفت:"ببین عزیز جان ، دلم می خواد فکر نکرده ،اما دقیق به من بگی کدومشونو بیشتر دوست داری: مادرت، همسرت یا دخترت؟" بی معطلی گفتم: "همه شونو " . عضدی گفت: "اگه قرار باشه تو یا یکی از اونا کتک بخورین ،ترجیح می دی کدوماتون بخورین؟" گفتم: "هیچکدوم ". گفت :"اگه بیشتر از هزار تا شلاق خورده باشی و نتونی بمیری و فقط راهش این باشه که یکی از اونارو صد ضربه شلاق بزنی،کدوما رو ترجیح می دی ؟" مثل ِ یک خوک ِ وحشی شدم و با شلاق توی ِ صورت ِ عضدی کوبیدم . از درد به خودش تا شد .
نگهبان ها داخل شدند و روی ِ سرم ریختند. شلاق را از دستم درآوردند و مرا به آپولو بستند، پاهایم را سفت کردند ،انگشتهایم را از پشت خم کردند و زیر ِ تسمه گذاشتند و کلاه ِ موتور سوارها را به سرم گذاشتند. حالا صدای ِ عضدی توی ِ گوشم می پیچید و رو به رویم یک چراغ ِ قرمز و زرد ، روشن و خاموش می شد و چشمم را می زد . صدای ِ دستیار ِ عضدی مثل ِ پیچیدن ِ صدای ِ آواز ِ بچگی های ِ من توی ِ حمام در گوشم طنین می انداخت .
"تو درست رفتار ِ یک انسان ِ باهوش رو داری. روانشناسی می گه حتا حیوونا وقتی هیچ راه ِ فراری نداشته باشند و احساس ِ خطر شدید بکنند ،حمله می کنند و تو حمله کردی. مثل ِ گربه ی ِ درخطر ، توی ِ یک اتاق ِ دربسته . یا مثل ِ مردمی که در تظاهرات محاصره بشن و راه ِ فراری نداشته باشن ؛ برای ِ همین پلیس یه راه ِ فرار ِ کوچیک می ذاره و بعد به اونا حمله می کنه . این طوری اونا به امید ِ همون یه راه ِ کوچیک دست به حمله نمی زنند . خوب تا اینجاش برای ِ روانشناسی معلومه. حالا ما می خواهیم ببینیم یه آدم ِ آرمانگرا ،که نمونه ی ِ خاصه و از عواطف ِ بالایی نسبت به همنوعانش برخورداره ، وقتی زیر ِ شدید ترین فشارها قرار می گیره و مرگ براش ممکن نیست و هیچ راه ِ فراری نداره چه واکنشی انجام می ده. یه فرضیه هست که می گه اون ،همه ی ِ نیروی ِ معنوی شو جمع می کنه تا بمیره، و می میره. مثل ِ اون درویش که جلوی ِ ((عطار)) تصمیم گرفت و مرد. یه فرضیه یِ دیگه می گه اون ،رفتاری رو می کنه که عاطفی ترین حیوون در خطر با بچه اش می کنه . ماجرای ِ اون میمونو شنیدی که توی ِ حموم ِ داغ ، برای ِ فرار از سوختن بچّه شو گذاشت زیر پاش تا خودش نسوزه ؟ اون ماجرا رو شنیدی؟ اون ماجرا رو شنیدی؟

دردی از کف پایم تا مغز ِ سرم دوید. جای شلاق ؛ گویی درختی را به کف پایم کوبیده باشند. خودم را زیر ِ ضربات ،پیچ و تاب می دادم و انگشتم زیر ِ تسمه ها داشت خرد می شد. نورهای ِ زرد و قرمز با ضربات،هماهنگ شده بود. چراغ قرمز می شد ،ضربه ی ِ شلاق می آمد. همه جایم درد می گرفت و چراغ زرد می شد و آنها نمی زدند و دوباره چراغ ،قرمز می شد و شلاق و من در چراغ ِ زرد دلهره ی ِ قرمز را داشتم و در چراغ ِ قرمز ، درد ِ زرد را . دلهره و درد ِ زرد و قرمز منظم و روی ِ حساب می آمدند و من از درد ،
احساس ِ گوسفندی را داشتم که اخته می شود. صدای ِ پزشکیاری می آمد که پاهایم را بعد از شکنجه پانسمان می کرد . دستهایش را روی ِ کلیه هایم گذاشته بود و آنها را ماساژ می داد و به روانشناس می گفت: " شلاق که کف ِ پا می خوره خون زیر ِ پوست دلمه می بنده . اوره ی ِ خون بالا میره و کلیه ها از کار می افتند ،باید ماساژشون داد . خواهش می کنم آهسته به من کاراتونو بگین که جّراحی ِ روح با هماهنگی پیش بره. من می ترسم ازتون عقب بمونم ." و بعد فشار ِ خون ِ مرا گرفت و همان طور که آنها مرا شلاق می زدند ، با گوشی ضربان ِ قلبم را می شنید و گاه گاه به رگ ِ دستم ، آمپولی تزریق می کرد . حالا شکل ِ کتک زدن را کمی تغییر داده بودند و این ، روح ِ مرا می سوزاند. بارها با روشن شدن ِ چراغ ِ قرمز و با همان ریتم شلاق می زدند و من برای ِ مقابله ، به محض ِ روشن شدن ِ چراغ ، دندانهایم را به هم فشار می دادم و از شدّت ِ درد می کاستم و یا هماهنگ فریاد می کشیدم ؛ چرا که ضربه برایم قابل پیش بینی بود. اما گاهی آنها با روشن شدن ِ چراغ ِ قرمز، وقتی من همه ی ِ عضلاتم را برای مقاومت ، منقبض می کردم ، شلاق را فرود نمی آوردند و می گذاشتند تا چراغ ، زرد شود تا من خودم را سست کنم و آن وقت ضربه را فرود می آوردند در یک بی خبری ِ حسی، در یک عدم ِ آمادگی ِ روحی،... و من روحم می سوخت و مغزم سوت می کشید و چراغ ِ زرد و قرمز را گم می کردم و یک رنج ِ نارنجی ِ مستمری را می دیدم که قابل ِ فهم نبود،قابل دفاع نبود، و فقط می دانم که روحم را می سوزاند . شوکها و سیگارهای وینیستونی که پشت گوش ، روی ِ سینه، و جاهای ِ دیگرم را که حساس بود می سوزاندند و از این سوختن ، روحم کم می آورد. بارها از حال رفتم و به هوشم آوردند . بارها پاهایم بی حس شد و مرا دور ِ فلکه دواندند تا حسّشان باز گردد و مدام اندازه ی ِ شلاق ها را از کُلُفت به نازک و از نازک به کلفت تغییر دادند که نازکها بسوزاند و کلفتها کرخ کنند . بازی حسّ و بی حسی، درد و بی دردی . هیچ چیز نمی دانستم ؛ زمان ِ شکنجه آنقدر طولانی شده بود که انگار صد قرار را سوزانده باشم . بعدها بازجویم به من گفت که مرتبه ی ِ اول، دو روز بعدش مرا از آپولو باز کرده بودند و من مثل زنی بودم که صد بار بچه ای همقد خودش زاییده باشد . زجر کشیده بودم و در همه ی ِ این لحظه ها، مادرم نرگس، همسرم سوسن و دخترم مونا شاهد ِ این شکنجه ی ِ طاقت فرسا بوده اند . عضدی گفت: "مقدمه ی ِ کار بسه . حالا حسی تر حرف می زنیم. در این لحظه، شناخت تو از شکنجه، یک شناخت ِ حضوری است. دلت می خواد بمیری یا زنده باشی؟" دهانم را باز کردم،اما چیزی از آن بیرون نیامد و فقط سرم را تکان دادم . عضدی گفت: "می دونم نمی تونی حرف بزنی،ادا نیست،واقعاً نمی تونی . همه ی ِ نمونه های ِ آماری،همین طور شده اند . فقط با کله ات تصدیق یا رد کن . دلت می خواد بمیری؟" با سر تایید کردم . دستیارش داشت روی ِ کاغذ ِ شطرنجی ِ دیوار ، منحنی ِ نقطه چین را پر رنگ می کرد . عضدی دوباره پرسید:"حاضری برای اینکه تو را بکشیم ،به زنت ، دخترت، یا مادرت صد ضربه شلاق بزنی؟" جوابی ندادم. بازجو گفت: "ببندینش به آپولو ! " و آن رنگرنج ِ نارنجی مثل بختک افتاد روی ِ من و هر چه کردم با چشمهایم از زیر آن کلاه ِ پرواز،التماس کنم و مانع از این کار شوم،نتوانستم این بار گاز ِ پیک نیکی را هم در یک ارتفاع ِ نزدیک،زیر پایم گذاشتند و با همان ریتم ِ درهم، اما این بار سریع تر شلاق را از سر گرفتند . حالا احساس ِ مرغی را داشتم که زنده زنده پخته می شود، زنده زنده پرم را می کندند یا انگار زنی بودم که همه ی ِ دنیا را از رحمش بیرون می کشند. بازجو گفت: "هر وقت راضی شدی شلاق بزنی ،خودتو تکون بده " و من زیر ِ هر ضربه،نا خودآگاه پیچ و تاب می خوردم و آنها مرا باز نمی کردند و من هیچ راهی نداشتم . هزار بار تصمیم گرفتم بمیرم و نمردم . آدم، جان ِ سگ دارد . سه روز بعد مرا باز کردند و انداختند روی ِ میز. دو برابر ِ خودم شده بودم. بازجو آیینه را آورد جلوی ِ صورتم . چشمهایم توی ِ صورت پف کرده ام پیدا نبود. پاهایم به متکایی چرمی و سیاه می مانست و پزشکیار هم بازوبند فشار ِ خونش را با تقلا یک دور هم نتوانست دور ِ بازویم بپیچد . تازه فهمیدم همه ی ِ این مدت به من سرم وصل بوده است و با دارو جسمم تقویت می شده . پزشکیار گفت:"خوشبختانه حالش خوبه و شما می تونین از نو شروع کنین. قلبش به کمک ِ داروها منظم کار می کنه. در صد ِ اوره طبیعیه و پنی سیلین های ِ توی ِ سرم نمی ذاره جراحتش چرک کنه ". و بعد به همه ی ِ بدنم پماد مالید و من احساس کردم از یک متری ِ من ،دستهایش را تکان می دهد. دستیار ِ عضدی هنوز منحنی های ِ نقطه چین را پر رنگ تر می کرد. دهان ِ مادرم،زنم و دخترم همچنان بسته بود و با چشمهای ِ باز مرا نگاه می کردند. اما مثل ِ دفعه ی ِ قبل که مرا باز کرده بودند،بی قراری نمی کردند. مثل ِ اینکه به آنها هم آمپولی زده بودند که فقط مرا مات نگاه کنند و هیچ عکس العملی نشان ندهند. دوباره وهم برم داشت که مرده ام یا خواب می بینم و دلم می خواست چشم باز کنم،بیدار شوم ، زنده شوم، و ببینم که عذابی در کار نیست . ببینم که زندگی به آرامی جاری است . ببینم که رختخواب ِ آسایشی گسترده است. ببینم که دستی مرا نوازش می کند تا از کابوس بیرون بیایم و ببینم که دخترم مونا از صدای ضجه هایی که در کابوس کشیده ام بیدار شده است و به من پناه آورده . آه مونا ! اکنون من به تو محتاج ترم، اکنون این تویی که باید مرا از عذاب برهانی. حالا دیگر وقت ِ آن است که تو مرا پناه بدهی،تو پیش عذاب من شوی.من منحنی ِ اراده ام کامل است . من تا آخر ِ خط رسیده ام. آن اره ی ِ آهن بر را در دست ِ بازجو ، آن متّه ی ِ برقی را در دست ِ آنها نمی بینی؟ مرا از کوه نساخته اند . آهن نیستم. آدمم این حمّام بیش از حمام آن میمون می سوزاند. اما چه کنم؟ من آن میمون نیستم. تو را نمی توانم بزنم.سوسن را شاید؛ نرگس را شاید؛ ولی تو را، هرگز.

بازجو ، اره را روی ِ پایم گذاشت و یک رفت و برگشت آن را امتحان کرد . چیزی مثل ِ قیر از زیر ِ آن بیرون زد. منوچهری دو شاخه ی ِ مته را به برق زد. صدایش اتاق را سوراخ کرد . عضدی گفت: " کار ِ ما از حالا شروع می شه. ما باید تو رو جراحی کنیم و برای ِ اینکه به روحت برسیم ،اول باید از جسمت بگذریم .اما مطمئن باش که پزشکی به کمک روانپزشکی اومده تا نذاره روحت از قفس جسمت خارج شه. اون روح ِ تو رو توی این جسم نگه می داره و ما اونو عمل می کنیم. پس لطفاٌ... "
و من دوباره عضلاتم منقبض شده بود و چرک و خون و ادرارم مخلوط شده بود. عضدی گفت: " دلت می خواد از نوک ِ پات تا فرق ِ سرت ،به فاصله ی ِ یک سانت، با مته سوراخ بشه یا مایلی استفراغتو بخوری؟" منوچهری نوک مته را روی پایم گذاشت و آن را به کار انداخت...
همه ی ِ استفراغ های ِ خونیم را خورده بودم و روح ِ خسته ام، کثیف بود. بالا آوردم و آنها مجبورم کردند تا دوباره آن را بخورم. این بار به بازجو حالت ِ تهوّع دست داد و تف کرد به صورت من و بیرون رفت و منوچهری روی من بالا آورد و عضدی دماغش را گرفت و بیرون دوید. خوک بودن چه حسّی است؟ کفتار بودن چه حالی دارد؟ خودخوری ِ یک کرم، یک زالو چه مزه آی دارد؟ این مرگ پس چیست ؟در کجای ِ نتوانستن ِ آدمی قرار دارد ؟ این تجربه را داشتم که وقتی دستم یا پایم کثیف بود،از درون، روحم به عذاب می آمد تا آن نقطه را تطهیر کنم. اکنون همه ی ِ جسمم از بیرون و دل و اندرون ِ روحم از تو کثیف بود و من خودم را نمی توانستم تحمّل کنم. به هزار زور، مثل ِ یک کرم ِ له شده و به دو نیمه شده ای که خودش را روی ِ زمین می کشد دستم را به دو شاخه ی ِ تخت رساندم و آن را توی ِ پریز کردم تا خودم را بکشم ؛ برق قطع شد. کشوی ِ میز ِ بازجو را کشیدم . کلتش را برداشتم، دو هزار کیلو وزن داشت. لوله اش را روی سرم گذاشتم و ماشه ی ِ اهرمی اش را به شقیقه ام چکاندم .گلوله ای نداشت . در و دیوار ِ اتاق ، در و دیوار ِ جهنم بود. این چند روز را به حال ِ خودم نبودم . چه وقتی بر من گذشته بود ؟ نمی دانم. فقط حس می کردم وارد ِ یک زمان ِ روانی شده ام که طنین ِ همه ی ِ ثانیه هایش (درد،درد ) بود و فریاد دقایقش ( مرگ، مرگ ). مرگی که نبود و دردی که از بودن ِ من بیشتر بود . دردی که در من جمع شده بود،می خواست مرا بترکاند و همه ی ِ اتاق را بگیرد و حتا از اتاق هم بیرون بزند. انگار می خواستند مرا در استکانی فرو کنند و نمی شد. دوباره به اتاق آمدند. مرا به آپولو بستند.کلاه ِ پرواز را به سرم گذاشتند. چشمم چیزی را نمی دید جز آن زرد و قرمز را،آن نارنجی ِ هیولا را که مرا ذوب می کرد. حالا هر چه می اندیشیدم، نمی فهمیدم با من چه می کنند .دیگر گویی شلاق و سوزاندن و شوک و بریدن و سوراخ کردن نبود. هر چه می اندیشیدم به وضع خودم واقف نبودم . حس ِ کسی را داشتم که خودش را می زاید . حس ِ کسی که دوباره خودش را می خورد، تا بار ِ دیگر بزاید. حس ِ ماری که پوست می اندازد . حس ِ مرغی که زنده زنده او را بپزند . حس ِ گوسفندی که زنده زنده پوستش بکنند. حس ِ زخمی که در نمک فرو کنند . حس ِ زخم ِ گردن ِ بی سر ِ مرغی که در حیاط بال بال می زند . حس ِ چشمی که با انگشت یا با نوک چاقو بیرونش کنند و حس ِ کودک ِ زنده ای که شیری، پلنگی،گرگی به راحتی از پایش شروع به خوردن ِ او کرده است. حس ِ تشنه ای که به او آب ِ جوش و نمک بدهند. حس ِ آتش گرفته ای که با قیر مذاب ، او را خاموش کنند و حس ِ کسی که دیگر نمی دانست کیست و حس ِ کسی که حس نداشت و لحظه ی ِ ماکزیمم ِ منحنی رسید.
لحظه ای رسید که هیچ چیز جز رهایی از وضعی که قابل ِ وصف نبود در جانم نمی چرخید. حالا شلاق در دستم بود. این همان لحظه ای بود که مادران ِ باردار وضع حمل می کنند ؛ این همان لحظه ای بود که زنده ها می میرند و مرده ها زنده می شوند؛ همان لحظه ای که زبان، تاوان ِ دست را نمی دهد ؛ دل، طاقت ِ همراهی ِ مغز را ندارد . و من مادرم را می زدم ،اما دستم به اختیار نبود. شلاق ها درست فرود نمی آمدند،این طرف و آن طرف می خوردند و مادرم که به تخت بسته شده بود سعی می کرد خودش را به زیر شلاق من بدهد. کمک می کرد تا شلاقم را درست به سینه اش بزنم، به صورتش . دخترم همان طور نشسته،مرده بود و همسرم سوسن در بستری از خون غرق بود. دیگر هیچ احساسی به آنها نداشتم و سراغشان را حتّا در پس ِ دورترین عواطفم هم نمی توانستم بگیرم . مادرم بیهوده تلاش می کرد شلاق به او بخورد. من خودم این تلاش را داشتم و معنی ِ کار او برایم معلوم نبود. عضدی می گفت:"درست است، عقده های سرکوفته ی ِ پسر نسبت به مادر. این شلاق پاسخ ِ آن عقده های ِ فرو کوفته است." و من از بی حسی از زدن می ماندم و دستیارش آپولو را نشان می داد و من بر سر ِ همسرم سوسن می کوبیدم و عضدی می گفت: "این همان بازتاب ِ شرطی شدن است، به هر شهروند ِ نمونه ی ِ آماری که شلاق نشان بدهی،برای حکومتت هر کاری می کند." و من مونا را زدم. به یک ضربت ِ شلاق افتاد. از پیش مرده بود، اما چشمهایش باز ِ باز بود . و من خودم را زدم و دوباره مونا را و دوباره مادرم و دوباره خودم را و دوباره مونا را . عضدی می گفت : " این همان تداعی است،ناخودآگاه." و من همسرم را می زدم که بر بستری از خون بود ، در لباس ِ عروسی ِ مشکی اش . کانون ِ معصومیت ِ او را ، سینه اش را و او با نگاهش دیگر به ته ِ خط رسیده بود و از من طلاق می گرفت و (نامحرم روح) می شدیم و از شلاق ِ من می گریخت و عضدی و دستیارش آپولو را به من نشان می دادند و من همسرم را می زدم و دستیارش می گفت:" استاد ! هنر ِ عشق ورزیدن هم ؟" و عضدی می گفت: "عشق ورزیدن برای ِ اون وجود نداره . زیر ِ آپولو مرد. عشق ورزیدن برای ِ آنها که هنوز نمی دونن یک من ماست چقدر کره داره ، معنی داره " و من دیگر نای ِ زدن نداشتم و مادرم هنوز خودش را زیر ِ شلّاق من می انداخت و بازجویم می گفت: "بی شرف زنیکه خره." و عضدی می گفت: " این همان دوست داشتنه . ما برای ِ تست ِ اون به نمونه های ِ آماری احتیاج داریم." و بعد شلاق را از دست ِ من گرفتند در حالی که خون ِ مادرم و همسرم که حالا برای ِ من غریبه بودند درهم شده بود.
بازجو گفت:"جناب ِ دکتر ! ببخشید ،من اطلاعات ِ علمی ِ شما رو ندارم ، اما علاقمندم ...یه مثلی ما دهاتی ها داریم...بفرمایین اینم مال ِ روانشناسیه یا از این مثل تخمی هاست؟..." عضدی گفت: "لطفاً جلوی ِ این خانوما ادب رو رعایت کنین " بازجو گفت:"به یارو گفتند عاشقی بدتره یا گشنگی،گفت تنگت نگرفته هر جفتش از یادت بره. اینم مال ِ هنر ِ عشق ورزیدنه ؟ مال روانشناسیه دکتر؟" عضدی گفت: " یه کمی استراحت کنیم تا بعد ."

اکنون نمی توانم بگویم در آن لحظه چه بر من می گذشت . مادرم هنوز با چشمهایش مرا نوازش می داد و
بر زخمهایم مرهم می گذاشت.اما در و دیوار ِ اتاق مرا زنده زنده خاک می کردند، مرا زنده زنده شمع آجین می کردند، و نمی مردم . هزار بار فریاد کشیدم : "ای مرگهای ِ حقیر و کوچک کجایید؟ ای اعدام ،تو را آرزو می کنم! ای ذبح ِ گوسفندان ، تو را می خواهم ! ای مرگ ِ خوب، مرگ ِ عزیز، ای مرگ ِ بزرگ، ای مرگ ِ نجاتبخش ، دستهای ِ من تو را می جویند !" گلویم را می فشردم اما نفسم از راه ِ دیگری بر می آمد ؛ دوباره می فشردم، نفسم که قطع می شد ،بی حس که می شدم ، دستهایم شل می شد و می افتاد و نفس،دوباره به شماره می آمد. برای ِ همین، عضدی می گفت :"هیچ کس نمی تواند خودش را بکشد."
هر کس تنها تصمیم به مرگ می گیرد ،بعد برای توفیق در آن باید انجامش را به عهده ی ِ دیگری بگذارد ؛ به عهده ی ِ یک شی ، به عهده ی ِ یک شیشه قرص، به عهده ی ِ یک طناب که اگر هم خواست، پشیمان نشود ؛ که اگر هم نتوانست،او بتواند . حتا مرگ هم به یار و یاور احتیاج داشت و من همه ی ِ یارانم را از دست داده بودم . مادرم آیا حاضر بود مرا بکشد؟ آیا هنوز مرا اینقدر دوست داشت؟ همسرم هنوز به من عشق می ورزید؟ و مونا...؟ وای که چه لحظه ای بود و من با وجودی که سعی می کنم این حکایت را آن چنان که بوده،بیان کنم و مثل یک جرّاح،خشن بمانم و مثل یک محقّق،بی طرفی پیشه گیرم،نمی توانم . از ناشرم تقاضا می کنم این قسمتها را در ویرایش تصحیح کند و هماهنگی ِ روح علمی را در آن حفظ کند.

مادرم دستهایش بسته بود اما با چشمهایش مرا می کشت و نمی مردم . می خواستم خودم را از آن بالا به کف ِ حیاط پرت کنم ،میله های حصار طبقات نمی گذاشتند. « زمین،دهان نمی گشود و آسمان آغوش باز نمی کرد.» و من به اجبار زنده می ماندم : پوست کنده،سوخته، آش و لاش و درد از شرفم عبور می کرد و غیرتم را می ترکاند.

* * *
آنها باز آمدند . خودم را آماده کردم که هر کاری می خواهند،انجام بدهم . اما عضدی صندلی اش را گذاشت و رو به رویم نشت و دستش را دراز کرد و به من تبریک گفت. و بازجویم گفت: " همه چیز تمام شد. جسم ِ تو رسماً مرده." روزنامه را به دستم داد. این را در صفحه ی ِ دوم اعلام کرده بودند. و ادامه داد :" روح ِ تو که تحت ِ تعقیب بود،تعویض شده است ." عضدی گفت:" تو را شست و شوی ِ قلبی داده ایم حالا به هر که ما بخواهیم عشق می ورزی و به هرکه نخواهیم کینه می ورزی." بازجویم گفت: " ما همین را می خواهیم، والا مردم آزار که نیستیم . " عضدی گفت:" سازمان ِ علمی ِ شما به این نتیجه رسیده که مقاومت ِ انسان محدوده و پس از مدتی تحمل شکنجه، هر کسی اطلاعاتشو لو می ده . برای ِ همین اطلاعاتو طبقه بندی کرد، مقاومتو زمان بندی کرد. حالا سازمان ِ جهانی ِ ما از یک جای ِ دیگه شروع کرده . اطلاعات ِ سوخته نمی خواد،فرار و خانه ی ِ امن نمی خواد،اطلاعات ِ علمی می خواد." منوچهری گفت: " روح در تسخیر ِ علم. ما الان به جایی رسیده ایم که اینشتین با کشف ِ اتم بهش نرسید .او هسته ی ِ اتم را شکافت،ما هسته ی ِ انسان را ،استاد،تبریک!" و همدیگر را بوسیدند و انگشتهایشان پهلو های ِ چاق ِ همدیگر را چنگ زد و دیگر حتا به بازجو محل ِ سگ هم نگذاشتند . کاغذ ِ شطرنجی را از دیوار کندند و گذاشتند زیر ِ بغلشان و از اتاق بیرون رفتند و بازجوی ِ من هرچه فحش بلد بود حواله شان کرد و نشست پیش ِ من و زار زار گریه کرد و التماس کرد تا به آن شرفی که در من مانده،دلم برایش بسوزد و نمانده بود و نمی سوخت . آن وقت عصبانی شد . شلاقش را برداشت،انداخت روی دوشش و یک کاغذ ِ شطرنجی زد به دیوار و با خودکار،یک منحنی روی ِ آن کشید و گفت: "فلان فلان شده،اگه برای ِ من گریه نکنی منحنی ِ تو را تا اینجا بالا می برم." و من برای ِ او زار زدم و خودم را زدم و گریه کردم، بی آنکه دلم بسوزد و او دلش برایم سوخت،مرا بغل کرد و با انگشتهایش پهلوی ِ چاقم را فشار داد و گفت: " از انتشارات ِ سازمان ِ اطلاعاتی،برات یه پیشنهاد دارم . ماوقع را بنویس که همه ی ِ این تحقیقات به اسم ِ این فلان فلان شده های روانشناس در نره و یک وقت وهم ورشون نداره که بی آزمایشگاه ِ ما، اونا پخی بودند و غلطی می کردند."
من پذیرفتم و از یک ماه ِ بعد که حالم خوب شد،شروع به نوشتن کردم و او گفت: " این کتاب این حسن را دارد که من مجبور نیستم روی میلیونها جمعیت یکی یکی آزمایش کنم تا شهروند ِ خوبی بشوند ؛ مثل ِ تو که حتا اگر آزاد شوی هیچ دستی از پا خطا نمی کنی .کافی است ملت این کتاب را بخوانند و همه مثل ِ تو به این نتیجه برسند. بنویس، همه چیز را واقعی بنویس که بیشتر تأثیر کند." بعدها که بازجویم مرا باور کرده بود،اعتراف کرد که این کار را هم به درخواست ِ روانشناسان کرده است. و برای ِ من دیگر چه فرقی می کرد؟ من خود حاضر به هر کاری بودم. حالا خیلی خوب می توانم از این داستان،یک پیام ِ عبرت انگیز بگیرم و اعلام کنم که دیگر من پدیده ای شناخته شده ام که علم ِ روانشناسی زیر و بم ِ مرا میداند و شهروندی شده ام آرام که به کار هر حکومتی می آیم و با بنی ِ من می توانند هزاران تمدن ِ جدید بنا کنند،بی بیم آنکه خطر فرو ریختنش باشد. و حالا همه کس می تواند به من اعتماد کند که به یمن ِ شکنجه ی ِ علمی از حدود و ثغور هیچ علمی پای بیرون نمی گذارم و حتا ناشر ِ من می تواند اعتماد کند که این موضوع را در هر شکل ِ دیگر،بدون ِ آنکه حتا یک جمله اش تکراری باشد دوباره بنویسم و به هزاران عنوان ِ جدید، با اسم ِ مستعار ِ شهروندان ِ دیگر به چاپ برسانم . در عوض ناشرم به من قول داده است که به جای ِ حق التالیف آزادی ام را به من بازگرداند و مرا مختار کرده است که اگر خواستم با خانواده ام : دختر ِ مرده ام مونا، همسر ِ مجروحم سوسن و مادرم نرگس زندگی کنم. و من هر چه فکر می کنم می بینم برایم فرقی نمی کند که با کدام خانواده زندگی کنم. من به عنوان یک شهروند ِ خوب برای وطنم،و به عنوان یک پدیده ی ِ شناخته شده برای روانشناسی ِ سیاسی هیج احساسی نسبت به سرنوشت و موقعیت ِ هیچ کس ندارم و حاضرم خودم و خانواده ام و ملّتم و همه ی ِ جهان را از طرف ِ خودم وقف ِ تحقیقات ِ علمی کنم و خوشحالم و یقین دارم که روانشناسان ِ مشاور ِ ناشر کتابم،یک ماه ِ گذشته را هر شب به راحتی خوابیده اند و اضطراب و دغدغه ی ِ پاسخ گفتن به هیچ مجهولی را نداشته اند. چه شبهای ِ خوبی بر ما می گذرد.

پایان . نیمه شب از روز ِ چهلم از زمان ِ روانی .

موخره ی ِ چاپ ِ اوّل: حق التالیف ِ نویسنده طبق ِ قانون ِ مطبوعات تماماً پرداخت شد و ایشان در حال ِ حاضر به عنوان ِ یک شهروند ِ خوشبخت، در اجتماع زندگی ِ خوبی دارد .
ناشر

موخره ی ِ چاپ ِ دوم : ناشر ضمن ِ عرض ِ تسلیت ِ مرگ ِ نویسنده ی ِ مزبور و خانواده اش، هر نوع شایعه ای دالّ بر کشته شدن در تظاهرات ِ خیابانی را تکذیب می کند و اعلام می دارد هیچ سوء قصدی در کار نبوده و مرگ ِ ایشان در اثر ِ تصادف با یک مینی بوس، تصادفاً اتفاق افتاده است . برای ِ شادی ِ روح ِ این خانواده ، خواندن ِ این کتاب را به همه ی ِ شهروندان ِ واقع بین توصیه می کند.

تهران ـ 66

از کتاب ِ " گنگ ِ خوابدیده " / نویسنده : محسن ِ مخملباف / جلد ِ نخست / نشر ِ نی / صص 37 تا 63

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

جراحی ِ روح (1) ـ نوشته ی ِ محسن ِ مخملباف

جـ ـ ـ ــراحـ ـ ـ ـ ـ ـی ِ روح
نویسنده : محسن ِ مخملباف
سال ِ نگارش : 1366

داستان ِ سیاهی را برای شما می نویسم. این اجازه را از ناشر گرفته ام تا به خواننده بگویم که بهتر است آن را نخواند. حتا خودش قرار گذاشت ـ البته نگفت حتماً ـ که روی ِ جلد بنویسد: "خواندن ِ این کتاب برای افراد ِ زیر هجده سال ممنوع است و هر کس ناراحتی ِ قلبی یا بيماری ِ عصبی دارد، بهتر است آن را نخواند." نمی دانم وقتی شما اين كتاب را می خوانيد،روی ِ جلد به چنين نوشته ی ِ هشدار دهنده ای بر می خوريد يا نه . حتا شک دارم كه اجازه داده باشند داستان با اين چند سطر شروع شود. به هر حال من آدم قُدی بودم و كلّه ام بوی قرمه سبزی می داد. ناشرم اين يكی را اجازه نداده است كه بگويم،به درد شما هم نمی خورد كه بفهميد من جزو چه گروه و دسته و مرامی بودم. اينها فروع ِ قضيه است. زمانی حتا فكر می كردم كه اگر جزو گروه و دسته ی ِ ديگر هم بودم و يا به مرامی ديگر اعتقاد داشتم،باز هم وضع از همين قرار بود.مهم اين است كه من كلّه ام بوی ِ قرمه سبزی می داد و به اين بو تعصب داشتم. حالا شما می توانيد بگوييد "اعتقاد" . برای ِ من ديگر واژه ها حساسيتشان را از دست داده اند. حتا برايم چيز مقدسی نمانده است تا برايتان قسم بخورم كه به معنای ِ هيچ واژه ای معتقد نيستم. شايد بپرسيد:"پس برای ِ چه همين حرفها را هم می زنی ؟" خيلی روشن است. برای اين كه از من خواسته اند و من انجام می دهم‌‌‍، و به همان دليل كه همه یِ آن كارهای ِ ديگر را انجام دادم. اول اين طور فكر نمی كردم. حتا آن موقع كه دستگير شده بودم به همه چيز فكر می كردم جز اين يكی . همه چيز به خوبی و خوشی گذشت. مرا توی خيابان دستگير كردند. كمی از همان شكنجه های معمول‌‍،مثل بستن به تخت و شلاق زدن به كف پا وتخته ی كمر و باسن،يا شوک برقی و دستبند قپانی و آويزان كردن و سوزاندن با سيگار "وينيستون " كه حرارتش بالاتر است . من هم طبق معمول همه را تحمل كردم و قرارهايم را که سوزاندم ، همه چيز را لو دادم. باز هم طبق ِ معمول بازجويم به نتيجه نرسيد،چون همه یِ اطلاعات سوخته بود. خودش هم می گفت همان موقعی كه مرا می زده، اعتقاد نداشته است كه من ظرف ِ آن چند ساعت حرفی بزنم و تنها يک كار ِ اداری را انجام می داده است. من حرف نزدم و وقتی هم حرف زدم فقط برای اين بود كه ديگر دليلی نداشت كتک بخورم. در حالی كه هنوز می توانستم ساعتها و شايد روزها كتک را تحمل كنم و چيزی را لو ندهم. اما حالا که دليلی نداشت و سازمان ِ پيشرفته ی ِ ما حساب همه چيز را كرده بود و من می توانستم دومين قرارم را كه سوزاندم به راحتی حرف بزنم بدون ِ آنكه كسی دستگير شود،چه اجباری داشتم كه شلاق بخورم ؟ نشستم و قهرمانانه همه چيز را گفتم و به ريش ِ بازجويم هم خنديدم. و حتا برای اينكه دلش را بسوزانم،گفتم:"خيلی دلم می خواست تو را هم می كشتم." و بازجويم خيلی خونسرد پرسيده بود:"مگه منو می شناختی؟" گفته بودم: "آره از راديوی ِ انقلابيون اسمتو شنيده بودم و با كارات آشنا بودم ؛ همين !" و او چقدر از اين شهرت خوشش آمده بود و درست مثل يک آدم ِ موفق كه از اعتماد به نفسش شنگول است،برای ِ خودش سيگار روشن كرده بود و بعد مثل يک گارسون ِ خوش برخورد يکی از همان ورقه های ِ شبه امتحانی ِ آرم دار را آورده بودكه "اظهارات ِ خود را با چه گواهی می كنی؟" و من نوشته بودم:"با امضا" و او گفته بود انگشت هم بزنم. بقيه ی ِ كار معلوم بود،حتا احتياج نبود اتهامات ِ دادستان را بشنوم و آن ماده ی ِ "دخول در دسته ی ِ اشرار ِ مسلح " را كه حداقلش اعدام بود در پرونده ام ببينم. اين را حتا قبل از دستگيری هم می دانستم كه حكم ِ تير من در آمده است. برای ِ همين، وقتي زنم سوسن و مونا دخترم و مادرم نرگس به ملاقاتم آمدند با آنها برای ِ هميشه خداحافظی كردم و بهشان گفتم كه منتظر ِ من نباشند،اين ممكن است ديدار ِ آخر باشد. علی الظاهر هم بود،چون بعد از دادگاه ِ اول،مرا به سلول ِ انفرادی بردند؛ دوباره پس از دادگاه ِ دوّم به سلول انفرادی آوردند،و من همه ی ِ آن یک ماه ظاهر سازی ِ فرجام خواهی را به سایه ی ِ نحیف ِ خودم روی ِ دیوار نگاه کردم و حساب ِ روز و ساعتش را نگه داشتم تا شبی رسید که فردا صبحش باید تیرباران می شدم .آن قدر قبل از دستگیری ام راجع به زندان و مراحل ِ شکنجه و اتفاقاتی كه ممكن بود بيفتد خوانده وشنيده بودم كه همه چيز از قبل برايم مثل ِ روز روشن بود. پس طبيعی بود كه فردا صبح،درست يک ماه پس از دادگاه ِ دوم ،مراسم ِ اعدام ِ من اجرا شود. از اين رو سعی كردم خودم را برای ِ اين حكم آماده كنم. لابد می گوييد چرا اين قدر بی احساس از شب ِ مرگم حرف می زنم و مثلاً نمی گويم آن شب چه حالی داشتم و چه می كردم . اين خيلی طبيعی است من الان در شرايطی هستم كه بدون ِ احساساتی شدن به آن لحظه ها می انديشم و برايم علی السّويه است كه در آن شب ترسيده باشم يا شوق ِ رفتن داشته باشم. در واقع هر دو بود. وقتی بدانی رفتنت حتمی است و همه چيز در اينجا تمام شده است،دلت می خواهد زودتر اين اتفاق بيفتد. مرگ ِ محتوم، راحت تر و پذيرفتنی تر از مرگ ِ مشكوکی است كه معلوم نيست کی از راه می رسد. هر چه هست در اين لحظات ِ آخر، انتظاری كشنده يقه آدم را مي گيرد ؛ از اينكه همه چيز به اين سادگی تمام می شود و امكان ِ بازگشتش نيست و از اينكه آدم نمي داند به كجا خواهد رفت، و اين يکی بدتر است.
آن شب،تقريباً ساعت هشت بود كه صدای ِ در ِ بند بلند شد و صدایِ گامهای ِ نگهبان تا پشت در ِ سلولم آمد و تملیک ِ در ِ سلول كشيده شد و نور بر من ريخت و من هيكل ِ ضد ِ نور نگهبان را چون يک هيولا روی ِ خودم ديدم . نمی دانم چرا اين قدر در خودم احساس ِ كوچكی می كردم. انگار قدّم نصف شده بود و حتا وقتی بی اختيار به صدای ِ او بلند شدم وايستادم،باز هم همين احساس را داشتم،درست نصف قد او را داشتم و او از پهنا چند برابر من بود.
به هر جهت نگهبان، چشمبند را به چشمم زد و دستم را گرفت ودر ِ سلول را بست و با پوتين هايش دمپايی های ِ پلاستيكی ِ خشک را به سمت ِ پايم سُر داد و من پوشيدم و راه افتادم. از پلّه هاكه بالا می رفتم فهميدم به اتاق بازجويم در طبقه ی دوم فلكه می رويم . احساسم با بارهای ِ قبل كه برای بازجویی از اين پله ها ايستاده و نشسته رفته بودم،فرق می كرد. وارد اتاق بازجويم كه شدم نگهبان،چشمبند را برداشت و رفت، و مثل هميشه چند ثانيه طول كشيد تا چشمهايم بازجو و اتاقش را به وضوح ببيند. هيچ از آن نورهایِ موضعی ِ توی ِ فيلم ها خبری نبود. دو مهتابی،اتاق را روشن می كرد و زير ِ آن نور، رنگ ِ بازجويم پريده می نمود . برایِ يک لحظه احساس كردم، او هم از مرگ ِ من ترسيده است. تعارف كرد كه بنشينم و حتا برايم سيگار روشن كرد و پرسيد: "چيزی ميل داری؟" منگ تر از آن بودم كه جوابش را بدهم. اگر امكانش بود،حالا از خودش می پرسيدم كه در آن لحظه چه جوابی به او داده ام . ولی احساس می كنم كه زياد در بند ِ آن نبودم كه قُدگری كنم و بگويم نه. در آن لحظات ِ آخر با خودم صمیمی تر از آن بودم که با رد ِ تعارف ِ او مقاومت ِ منفی ِ خود را به ر ُخش بکشم و باز هم انقلابی بنمایم . همین که به راحتی آماده ی ِ مرگ بودم و پلهای پشت ِ سرم را خوب خراب کرده بودم که حتا اگر بخواهم ،نتوانم برگردم ، برای من کافی بود. نمی ترسیدم و امیدی به زندگی نداشتم و پرونده ام سنگین تر از آن بود که احتمال ِ عفوی وجود داشته باشد و من اصلاً راحت تر از این بودم که (ابد) را مثلا از اعدام بهتر بدانم. اما اگر هم در مقابل ِ تعارف ِ او چیزی نخواسته بودم ، برایِ این بود که لابد چیزی نمی خواستم.من نمی توانم حس ِ آدمی را که از مرگ ِ خودش با خبر است برای ِ شما بگویم . این حس قابل ِ انتقال نیست.حتا شنیده ام خیلی از محکومین ِ عادی این را باور نمی کنند که رفتنی اند و برای ِ همین ، آرام و رام تا پای ِ چوبه ی ِ دار می روند. اما من باور کرده بودم. شاید این گفته در مورد ِ آنها هم دروغ باشد .
چند لحظه ای نگذشته بود که بازجویم به حرف آمد: "هیچ دلم نمی خواست بهت یه خبر ِ بد بدم." کلماتش به نظرم مسخره می آمد. پیش ِ خودم فکر کردم آن قدر احمق است که نمی داند من خبر ِ اعدامم را از دادگاه گرفته ام و حتا می توانم ساعت و دقیقه اش را حدس بزنم ؛ اما او مثل ِ اینکه حس ِ مرا حوانده باشد ـ تجربه ی ِ این قیافه اش را داشتم. خیلی این نقش را بازی می کرد که همه چیز را می داند و حتا افکار ِ مرا می تواند بخواند ـ گفت: "نه، نه اعدامتو نمی گم اونو می دونی . یه خبر ِ بدتره. برای ِ همین دلم نمی خواست تو این لحظه که داری برای ِ مرگ آماده می شی این خبرو بهت داده باشم . بیا خودت ببین .همه چیزو روزنامه نوشته." و روزنامه ای را جلوی ِ من انداخت. هنوز منگ بودم .برای ِ همین ، عکس العملی نشان ندادم و روزنامه افتاد زمین . خودش آن را برداشت تا نشانم بدهد. لای ِ ورق هایش را باز کرد ، اما چیزی نیافت .دوباره نگاه کرد و باز هم ادای ِ آن را درآورد که چیزی را که می خواهد، نمی یابد. روزنامه را روی ِ میز ِ من گذاشت و بیرون دوید. احساس کردم به خاطر ِ آن آرمانی که تا اینجا کشیده شده ام ، باید هشیار تر از آن باشم که گول ِ بازی ِ آخر ِ او را بخورم. هر چند به حکم ِ سازمان ِ پیشرفته ای که داشتم ، اگر هم گول می خوردم و تصمیم می گرفتم به آن ضربه ای بزنم نمی توانستم و همین به من یک اعتماد به نفس ِ تشکیلاتی می داد.ولی یک حس ِ درونی ،کنجکاوی ِ مرا تحریک کرده بود و می خواستم ببینم چه خبری ممکن است از خودشان ساخته باشند ، یا چه خبر ِ واقعاً درستی است که از خبر ِ اعدام ِ یک نفر هم مهمتر است .
بازجویم با یک روزنامه ی ِ مچاله شده ی ِ چرب و چیلی به اتاق برگشت و گفت : "بیا ایناهاش ! با ظرف ِ غذا برده بودنش بیرون. این نگهبانا خرند." عکس یک ماشین ِ تصادف کرده را نشان ِ من داد. مدتّی به او، انگشت ِ اشاره اش و عکسی که نشانم می داد خیره شدم و چیزی در نیافتم. بعد روزنامه را روی دسته ی ِ صندلی ِ من گذاشت و رفت پشت میزش نشست و گفت: "به هر جهت متأُسفم . سرنوشت، این طور می خواسته که تو و خانواده ات یه جا از این دنیا برین." در آن لحظه، همان حسی را داشتم که موقع ِ وصل کردن ِ باتون ِ برقی، بارها به من دست داده بود . کرخ شده بودم . تنم سوزن سوزن می شد و از چشمهایم ابر بر می خاست.برای ِ چند لحظه از اینکه کجا هستم در آمدم.
دقیق یادم نیست که چطور روزنامه را نگاه کردم و توانستم بر آن همه ستاره که در چشمهایم منبسط می شدند فائق آیم . درست بود. سوسن، مونا و مادرم، و یک مرد ِ غریبه که راننده بود ، در اثر ِ تصادف با یک مینی بوس کشته شده بودند. نگهبان ، مرا به سلولم برگرداند و بازجویم اجازه داد که آن کاغذ ِ چرب ِ روزنامه را با خودم به سلولم ببرم. توی ِ سلول آن خبر را هزار بار خواندم و باور نکردم. لابد وقتی از ملاقات من بر می گشته اند دچار حادثه شده اند ؛لابد راننده خواب بوده...و اصلاً چه فرقی می کرد؟مهم این بود که آنها غیر مترقبه و زودتر از من مرده بودند. به هزار شکل ِ مختلف، تصادف ِ آنها را برای ِ خودم تصویر کردم. حتا یادم هست که بلند بلند گریه کردم و سرم را به در ِ سلول کوبیدم .
نزدیکی های ِ صبح، بازجویم آمد توی ِ سلول ِ من و صندلی ِ نگهبان را گذاشت و از فلاسک ِ دستی ِ همراهش برایم چایی ریخت و گفت که این اتفاق برای ِ همه می افتد و بهتر است برای ِ اعدام ِ خودم آماده باشم . حتا چایی ِ خودش را نخورد و اصرار کرد که من بخورم . خیلی حرفها زد که من به هیچ کدام گوش نکردم ؛چرا که در ذهنم تصاویر ِ غریبی عبور میکرد و خیال ِ مرا با خود می بُرد : تصادف ِ خانواده ام، مامورین ِ تیر باران ، بچه هایی که آن بیرون از فردا اعلامیه ی ِ شهادت ِ مرا پخش می کنند ...بعد دوباره صدای ِ در ِ بند آمد و بازجو از من خداحافظی کرد و من مثل ِ آدمهای ِ مرده احساس کردم که کینه ام را از دست داده ام . سایه ی ِ مرگ، مرا در یک خلسه ای برده بود که اصلاً به یاد نمی آوردم که او دشمن من است و مرا برای ِ اعدام می فرستد. و ابداً بهایی نمی دادم به نگهبانهایی که مرا می بردند و آن قدر آرام دست مرا گرفته بودند که گویی مریضی عزیز را با احتیاط برای ملاقات یا مداوا می برند . حالا نمی دانم چرا یکباره فکر کردم وقتی تیر بارانم کنند،یکضرب پیش خانواده ام می روم و نمی دانم چرا احساس می کردم آنها را با همان سر و کله ی ِ شکسته می بینم و چرا خودم را آن طور با سینه ی ِ سوراخ تصور می کردم ؟ بیچاره مونا، ،بیچاره سوسن،خدا کند زود مرده باشند ! حتا نمی توانستم تصمیم بگیرم که ای کاش آنها زنده بودند و غصه ی ِ مرا می خوردند و در آن زندگی پر مشغله ی ِ بیرون، روزگار می گذراندند، یا این که خوب شد مردند . هر چه بود حس ِ عزیز مرده ای را داشتم که برای ِ اعدام،او را می برند و بین ِ مادرمردگی و خودمردگی ، بندبازی می کند ؛ از حالا مرده ای بودم عزادار ِ خویش که غصه ی ِ مزار ِ بی عزایش را می خورد .

پادگان ِ چیذر را جور ِ دیگری تصور می کردم . چرا مرگ ِ دیگران برایم آنقدر رمانتیک می نمود،اما حالا این فضا آنقدر عادی و معمولی بود که انگار آدمی که قرار بود تویش بمیرد، هیچ ارزش ِ سیاسی عاطفی نداشت و انگار تنها برای ِ حمام، به یک محله ی ِ غریب و آشنا آمده بودیم. از آمبولانس که پیاده شدم چند نگهبان دوره ام کردند. یکیشان که از همه گنده تر بود بقیه را عقب زد و دست ِ مرا کشید و گفت :"برین عقب! باز مرده خوری راه انداختین؟ برین عقب،خودم تقسیم می کنم." نگهبانها ایستادند و او مرا چند قدم این طرف تر کشید و شروع کرد به بازرسی ِ بدنم و همان طور که دست به پاهایم می کشید،پرسید: " تیغ همرات نداری ؟" گفتم: " تیغ برای ِ چی؟ " گفت: " که یه وقت از ترس، خودکشی نکنی،سابقه داشته." دلم می خواست با لگد بزنم توی صورتش،ولی فقط تف کردم که کمی آن طرف تر افتاد. دوباره پرسید: "ساعتت کو؟... از ما زرنگتراش هَپَلی هَپو کردند؟ " یکی از نگهبانها جلو آمد و گفت: " کیسه ی ِ لباساش تو ماشینه، در آرم؟ "؟ همان که گنده تر بود،گفت: " نه، بعداً. دهنتو وا کن ببینم !" و خودش با مشت زد توی ِ لپ من و لبهایم را از هم کشید و گفت: "اح کن اح کن!" و من یکباره احساس کردم توی دندانسازی هستم و دندانهایم را می کشند و انگشتش را با حرص،گاز گرفتم و توی صورتش تف کردم. آن وقت نگهبانها افتادند به جانم و با لگد و مشت زدند توی صورتم و دهانم را باز کردند و یکی از نگهبان ها گفت :" نداره ، همه ی ِ دندوناش سالمه " و همان که گنده تر بود، تف کرد توی ِ دهنم و بعد همه ی ِ نگهبانها یکی یکی تف کردند توی ِ دهنم و یکیشان دهانم را باز نگه داشته بود و می خواست ادرار کند که حوصله اش نیامد و ولم کرد و دوتاشان مرا بردند و بستند به درخت ِ پهن و سوراخ سوراخی که پوستش از خون ِ خشکیده پر بود و خاکش رنگ ِ زمین ِ تعویض روغنی ها را داشت و دل ِ آدم را به هم می زد. چشمهایم را بستند و همین طور با خودشان حرف زدند و من همه جایم شروع کرد به لرزیدن و گزگز کردن و هی زانویم تا خورد و یکیشان حکم دادگاه را خواند و من احساس ِ کسی را داشتم که هزار ساعت توی ِ برف غلتیده باشد و همان که حکم را می خواند "به زانو "گفت و "آماده " و " شلیک " گفت و شلیک کردند و من بدون ِ هیچ احساس ِ دردی،سرم آویزان شد اما هنوز صدای ِ آنها را می شنیدم . چند لحظه بعد صدای ِ یک ماشین از دور آمد که ایستاد و بعد یکی تیر ِ خلاص را توی ِ سرم شلیک کرد و باز هم من دردی حس نکردم. فقط همه ی ِ سرم ابتدا منقبض شد و بعد انقباض ِ ناخوداگاه ِ همه ی ِ عضله هایم را از دست دادم و راحت شدم و احساس کردم ادرارم پاهایم را داغ کرد . نگهبان ها زدند به خنده و همان که گنده تر بود،چشمبند ِ مرا باز کرد و موهایم را گرفت توی دستش و گفت: "یه دور دیگه دهنتو وا کن ببینم به من کلک نزده باشی" و من احساس کردم طوریم نیست،ولی هنوز توی ِ دست ِ او اسیرم و حالا دلم می خواست بدوم و نمی توانستم. یکی از نگهبان ها آمد و پرسید: " بازش کنیم؟" همان که گنده تر بود، گفت: " آره باید بَرِش گردونیم." و من رنجی غریب به دلم افتاد. از اینکه مرده بودم و هنوز در دست ِ آنها بودم. آنها که بازم کردند، هنوز روی ِ پاهای خودم بودم. سینه ام خونی نبود،اما پای درخت،خون ِ تازه ریخته بود. بازجویم آمد جلوی ِ من و دستش را دراز کرد و گفت: " من از ساواک ِ مرده ها خدمت می رسم ،خوشبختم! " و نگهبان ها خندیدند و دست ِ مرا گرفتند و گذاشتند توی ِ دست ِ بازجو و بعد هلم دادند و سوار ِ ماشینم کردند.

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

نقطه ضعف ؛ شاهکاری کوچک


در نخستین سال های ِ دهه ی ِ شصت ِ خورشیدی، فیلمی به نام ِ "نقطه ضعف" در سینمای ِ ایران ساخته شد که بسیاری کسان از جمله حکومتگران ِ مسلمان را غافلگیر کرد . نقطه ضعف ، فیلمی با جانمایه ی ِ سیاسی ، محصول ِ 1362 و متعلق به زمانه ای بود که سینمای ِ ایران برزخ ِ پیش از دوزخ را می گذراند ! آن دسته از کارگردان های ِ مستقل ِ پیش از انقلاب که هنوز با حکومت ِ خمینی بیعت نکرده بودند، اجازه یِ فیلم ساختن نداشتند و فیلمسازان ِ برآمده از انقلاب هم از این فیلم به آن سریال سیاه مشق می نوشتند . کارگردان ِ نقطه ضعف ، محمدرضا اَعلامی (تولد 1335) نام داشت و این فیلم نخستین ساخته ی ِ بلندش بود ؛ اثری که بسیار پخته تر و هوشمندانه تر از ذهنیت ِ یک جوان ِ بیست و هفت ساله می نمود .

اعلامی تا پیش از نقطه ضعف، چند فیلم ِ تجربی و کوتاه ساخته بود ؛ تحصیلاتش را در رویال آرت کالج ِ لندن ناتمام گذاشته بود و دستیاری ِ مسعود ِ کیمیایی را در فیلم ِ خط ِ قرمز (1359) به عنوان ِ مهمترین تجربه اش در کارنامه داشت . او از جمله جوانان ِ همراه با انقلاب بود و حتا در دوره ای کوتاه پست ِ دولتی پذیرفت . اگرچه بعدها نیز فیلمسازی را ادامه داد، اما چیزی که تا امروز در زندگی ِ هنری اش نقطه ی ِ قوّت محسوب می شود ، همانا ساختن ِ نقطه ضعف است ! با نقطه ضعف ، اعلامی یک شاهکار ِ کوچک اما عمیق خلق کرد . از این جهت کوچک که با اندک سرمایه ی ِ تهیه کننده ی ِ خصوصی و با امکانات ِ محدود ِ سینمای ِ ایران ساخته شد و از آن جهت عمیق که بنیادی ترین خصلت ِ نظام های ِ دیکتاتور را موضوع ِ خود قرار داد و شکست ِ بی نخوردشان را اعلام کرد . " ضد ِ انسانی بودن" صفتی بود که فیلم به رژیم های ِ پلیسی ـ امنیتی نسبت می داد و به دلیل ِ همین ویژگی آنها را محکوم به شکست می دانست . درست است که در زمان ِ ساخت ِ فیلم، بخشی از ماهیت ِ اطلاعاتی ـ امنیتی ِ جمهوری ِ اسلامی در پرده بود یا بهتر بگویم به فعلیت ِ کامل نرسیده بود و درست است که معلوم نبود سازندگان ِ فیلم تا چه حد آگاهانه لبه ی ِ انتقاد را به سوی ِ حکومت ِ اسلامی گرفته بودند،با این همه حوادث ِ سال های ِ بعد نشان داد که حاکمان طعنه ی ِ هولناک ِ فیلم را دریافته اند و به خود گرفته اند .

در سال های ِ بعد هرگز فیلمی نتوانست این گونه مستقیم و آزاد از کنایه به دنیای ِ سیاست بپردازد و آن را به چالش بگیرد . نگاه ِ مستقل به سیاست اجازه ی ِ فیلم شدن نیافت و البته به طور ِ نانوشته در ردیف ِ موضوع های ِ ممنوع در آمد . تا دو سال یکی پس از دیگری طرح های ِ اعلامی رد شد تا سر از فیلم های ِ ضعیفی چون "ترنج" و "شناسایی" در آورد (بنابر مصاحبه ی ِ کارگردان با روزنامه ی ِ ایران). سینمای ِ سیاسی در نطفه خفه شد و آنچه باقی ماند آگهی های ِ تبلیغاتی ِ رژیم ِ جمهوری ِ اسلامی بود ؛ آگهی هایی که سازندگانش مشتی جیره خوار ِ بی هنر و استعداد بودند .

برگردیم به فیلم ... فیلمنامه ی ِ نقطه ضعف بر پایه ی ِ رمانی به همین نام نوشته ی ِ آنتونیس ساماراکیس به نگارش در آمد . ساماراکیس از مبارزان ِ یونانی بود که در جریان ِ جنگ ِ دوم ِ جهانی به نهضت ِ مقاومت ِ یونان پیوست . از سوی ِ نازی ها دستگیر و به اعدام محکوم شد ولی توانست از زندان فرار کند و تا آزادی ِ یونان در اکتبر 1944 مخفیانه به زندگی ادامه دهد . ساماراکیس نخستین رمانش را به نام ِ " امید می خواهند" ده سال بعد از آزادی ِ کشورش منتشر کرد و نقطه ضعف پنجمین کتابش بود . او در سال ِ 1966 موفق شد برای ِ رمان ِ نقطه ضعف جایزه ی ِ ادبی ِ "دوازده تن" را که معتبر ترین نشان ِ ادبی ِ یونان است از آن ِ خود کند . رمان در سال ِ 1357 به وسیله ی ِ مرتضی کلانتریان به فارسی در آمد و چند سال ِ بعد منبع ِ اقتباس ِ اعلامی قرار گرفت . گزینش ِ این قصه ی ِ جذاب ، ژرف و مناسب با سینما را باید از نشانه های ِ پیشگامی و هوشمندی ِ اَعلامی نسبت به فیلمسازان ِ همنسلش دانست، آنهم در سال هایی که با استعداد ترین کارگردان ِ همدوره ی ِ او یعنی محسن ِ مخملباف، مشغول ِ ساختن ِ مهملاتی چون "توبه ی ِ نصوح" و "استعاذه" بود .
داستان ِ نقطه ضعف در ناکجا آبادی امروزین رخ می دهد . به بیان ِ دیگر هیچ نشانه ی ِ گویایی در فیلم (و در رمان) نیست که روشن کند داستان در کدام کشور اتفاق می افتد . جانمایه ی ِ نقطه ضعف را نمی توان در مرز ِ این کشور یا حصار ِ آن اقلیم محدود کرد . پس شاید به دلیل ِ گونه ی ِ لباس ِ مردان ِ فیلم، یعنی داشتن ِ کت و شلوار و کراوات بود که در دومین دوره ی ِ جشنواره ی ِ فجر برگزارکنندگان ِ حکومت ِ انقلابی بدون ِ فهمیدن ِ محتوای ِ جهانشمول ِ اثر، واژه ی ِ "سازمان ِ امنیت" را تنها مساوی با "ساواک" و آدم های ِ فیلم را فقط برابر با ماموران ِ ساواک پنداشتند و از رسوایی و شکست ِ شان ذوق زده شدند !

داستان ِ فیلم : به سازمان ِ امنیت ِ شهرستانی بی نام در کشوری بی نشان خبر می رسد که یکی از فعالان ِ ضد ِ رژیم در روز و ساعتی معین به یک رستوران ِ شناخته شده می آید . ماموران با عکس ِ مظنون به محل می روند و در کمین می نشینند . مظنون به رستوران می آید و در آنجا به طور ِ اتفاقی پای ِ مرد ِ لاغر اندامی را لگد می کند . مرد اعتراض می کند و مظنون به اعتراض ِ او پاسخ می دهد و از رستوران بیرون می رود . از نظر ِ ماموران ممکن است جواب ِ مظنون ، رمز ِ یک ملاقات ِ تشکیلاتی باشد . بنابراین یکی ـ دو مامور همانجا مردی را که پایش لگد شده بود دستگیر می کنند و بقیه به دنبال ِ مظنون ِ اصلی به بیرون از رستوران می روند .
در سازمان ِ امنیت از مرد ِ لاغر اندام در مورد ِ دلیل ِ برخورد و رمز ِ گفت و گوی ِ او با مظنون ِ اصلی سوال می کنند اما وی می گوید که هیچ گونه آشنایی با مظنون ندارد ؛ همه چیز تصادفی بوده و او اصلاً اهل ِ سیاست نیست .
اما رییس ِ سازمان باور ندارد کسی به سیاست کاری نداشته باشد؛ از نظر ِ او آدم ها یا با رژیمند یا علیه ِ رژیم . همچنین به مرد ِ لاغراندام می گوید فرد ِ مظنون دستگیر شده و به همدستی ِ با او اعتراف کرده ؛ اعترافی چنان تکان دهنده که سازمان ِ مرکزی در پایتخت خود می خواهد وارد ِ ماجرا شود . بنابراین به مرد ِ لاغراندام دستور می دهد برای ِ سفر به پایتخت و روبرو شدن با مظنون ِ اصلی آماده شود .
از سوی ِ دیگر رییس، دو تن از ماموران ِ زبده ی ِ خود را به نام های ِ "بازپرس" و "مربی" فرا می خواند و ماموریت ِ بردن ِ مرد لاغراندام را به آنها واگذار می کند . دستور این است که آنان بخشی از راه ِ پایتخت را با ماشین و بخشی دیگر را با هواپیما طی کنند . رییس همچنین اضافه می کند که او به مرد ِ لاغراندام دروغ گفته و آنان مدرکی علیه ِ او ندارند ؛ چرا که فرد ِ مظنون پس از ترک ِ رستوران در درگیری با ماموران ِ اطلاعات کشته شده و از او هیچ برگه ای به دست نیامده . رییس می گوید این ماجرا از نظر ِ امنیتی برای ِ سازمان ِ مرکزی تمام شده است و آنان از جهت ِ دیگری به این پرونده علاقه دارند . آنان می خواهند از مرد ِ لاغراندام که در بازجویی ها خود را کاملاً ساده و بی گناه نشان داده ، استفاده ی ِ آزمایشگاهی کنند و او را موضوع ِ یکی از پروژه های ِ امنیتی قرار دهند . رییس معتقد است سازمان مرکزی یک نقشه ی ِ عالی و نبوغ آمیز طراحی کرده که مبنای ِ آن بر تغییر ِ وضعیت های ِ عاطفی است ؛ تغییر ِ وضعیت از گرم به سرد و بالعکس تا خرد شدن ِ متهم همانند ِ یک ظرف ِ شیشه ای . او می گوید مرد ِ لاغر اندام در رستوران سرگرم ِ نوشیدن ِ قهوه بود که توسط ِ ماموران دستگیر شد و به تعبیری از فضای ِ گرم وارد ِ فضایی سرد شد و حالا نگران است که در پایتخت چه بر سرش می آورند . این سوال او را آزار می دهد تا این که در بین ِ راه، میان ِ او و یکی از همراهان (بازپرس) حس ِ تفاهم و دوستی ایجاد می شود . این دوستی او را امیدوار به نجات و از فضای ِ سرد وارد ِ فضای ِ گرم می کند اما پس از تحویل داده شدن ِ مرد ِ لاغراندام به سازمان ِ مرکزی آنان با شکنجه ها و بازپرسی هایشان متهم را یکمرتبه وارد ِ هوای ِ خیلی سرد می کنند تا این که در اثر ِ این تغییر ِ وضعیت های ِ متوالی شکافی در وجود ِ متهم پیدا می شود و اطلاعاتی می دهد که در وضعیت های ِ دیگر به دست آوردنش محال می نمود .
بازپرس و مربی از این نقشه ی ِ دقیق و ابتکاری خوشحال و شگفت زده می شوند و خود را آماده ی ِ انجامش می کنند . رییس در پایان بازپرس را که در پی ِ نشان دادن ِ لیاقت ، در سازمان ِ امنیت مقامی بالاتر از مربی دارد، مامور ِ طرح ریزی ِ این رابطه ی ِ دوستانه می کند . یک دوستی ِ طبیعی و بی پیرایه که هیچ نکته ی ِ غلو آمیز و چشمگیری نداشته باشد . همچنین به آنان می گوید که طبق ِ نقشه باید ماشین ِ آنها نزدیک ِ یکی از شهرها خراب شود تا بازپرس زمان ِ کافی داشته باشد که روز و شبی با متهم سپری کند .
فردا صبح هر سه به راه می افتند . در راه بازپرس ترفندهایی را برای ِ ایجاد ِ رابطه ی ِ صمیمانه با متهم به کار می برد . بر پایه ی ِ نقشه، ماشین در جایی معین خراب می شود و مسافران به هواپیما نمی رسند . آنان مجبور می شوند در شهری ساحلی اتاقی در هتل بگیرند . ماموران اتاق را در طبقه ی ِ بالای ِ هتل انتخاب می کنند تا متهم نتواند فرار کند . مربی و بازپرس به طور ِ ساختگی میان ِ خود طاق یا جفت بازی می کنند و در نتیجه قرار می شود مربی برای ِ بکسل کردن ِ ماشین برود و بازپرس نزد ِ متهم در هتل بماند . بعد از رفتن ِ مربی ، بازپرس پیشنهاد می کند برای ِ وقت گذرانی شطرنج بازی کنند . آنان مشغول ِ بازی هستند که مربی تلفن می کند و می گوید تا نزدیک ِ صبح مجبور است برای ِ تعمیر ِ ماشین در گاراژ بماند؛ در نتیجه صبح به آنها خواهد پیوست تا به فرودگاه بروند . بازپرس ظاهراً عصبانی می شود . پس از آرام شدن پیشنهاد می کند که برای ِ تنوع از چهاردیواری بیرون بزنند و در شهر گردش کنند . متهم می پذیرد و بازپرس خاطرنشان می کند که باید مدت ِ گردش به یک ساعت محدود باشد .
بازپرس و مرد ِ لاغراندام نخست به سلمانی می روند و سپس در محله های ِ شهر پرسه می زنند و بدون ِ هدف گردش می کنند . از خاطراتشان می گویند و اندک حس ِ اعتمادی نسبت به هم می یابند . بازپرس برای ِ آن که نقشه را بهتر اجرا کند مدت ِ گردش را یک ساعت ِ دیگر تمدید می کند . آن دو به نقاط ِ مختلف ِ شهر مثل ِ پارک ِ تفریحات می روند و خوش می گذرانند ؛ سپس رو به دریا می کنند . از دیدن ِ آب تنی ِ مردم به وجد می آیند و مثل ِ کودکان بازی می کنند . در ساحل، مرد ِ لاغر اندام روی ِ یک خار ِ دریایی پا می گذارد .
گردش به پایان می رسد . بازپرس و متهم به هتل بازمی گردند . هردو منتظرند تا نزدیک ِ صبح مربی به آنها ملحق شود . متهم سرگرم ِ حل کردن ِ جدول می شود و بازپرس روی ِ تخت دراز می کشد و به نقشی که ماهرانه ایفا کرده فکر می کند . متهم در خلوت، خودش را سرزنش می کند که چرا این همه فرصت را که در طول ِ گردش به دست آمد از دست داد و فرار نکرد ! زیرا که برخورد ِ او با مظنون ِ اصلی در رستوران به هیچ وجه اتفاقی نبوده و جنبه ی ِ تشکیلاتی داشته است . اگرچه او پس از دستگیری خود را آدم ِ بی اطلاعی نشان داده بود اما در اداره ی ِ امنیت خود را مطمئن ساخته بود که در بین ِ راه سرانجام به گونه ای از دست ِ ماموران فرار خواهد کرد . اکنون او بیمناک بود که تا چند ساعت ِ دیگر با مظنون ِ اصلی در سازمان ِ مرکزی روبرو خواهد شد و بی گمان زیر ِ شکنجه و فشار قرار خواهد گرفت .
بازپرس از متهم سوال می کند که آیا کار ِ حل کردن ِ جدول به خوبی پیش می رود ؟ مرد ِ لاغر اندام می گوید که در یکی از شرح های ِ جدول "گلی که در آسمان در می آید" خواسته شده و او جواب را نمی داند . بازپرس در این باره فکر می کند ولی او هم جواب را نمی یابد . بازپرس لحظه ای پنجره ی ِ اتاق را باز می کند . هوا بارانی است . متهم از درد ِ خارهای ِ دریایی در پایش ابراز ناراحتی می کند . بازپرس از خدمات ِ هتل روغن می گیرد و با سوزن خارهای ِ پای ِ مرد را بیرون می آورد . بیرون باران می بارد . بازپرس می خواهد به دستشویی برود . از متهم می خواهد پشت ِ در بایستد و حرف بزند تا او خیالش راحت باشد که فرار نمی کند . متهم پشت ِ در ِ دستشویی می ایستد . ناگهان باد ِ شدیدی می وزد و پنجره را باز می کند . در ِ دستشویی بسته می شود و گیر می کند . متهم به سرعت از پنجره بیرون می رود و روی ِ قرنیز می ایستد . می کوشد که از راه ِ قرنیز خود را به پله های ِ اضطراری ِ فرار برساند . بازپرس پس از مقداری تقلا در ِ دستشویی را باز می کند و با اسلحه کنار ِ پنجره می آید . او از متهم که هنوز در زیر ِ باران بر روی ِ قرنیز ایستاده می خواهد که به اتاق برگردد . می گوید اکنون فهمیده که او گناهکار است و تا به حال نقش ِ آدم های ِ ساده را بازی می کرده . متهم ساکت می ماند و چیزی نمی گوید . بازپرس باز از او می خواهد تا مربی نرسیده فوراً به اتاق بازگردد . در این هنگام ناگهان نام ِ کوکب به ذهن ِ بازجو می آید ؛ یعنی همان گلی که در آسمان می روید . با شادمانی کشف ِ خود را به متهم می گوید ؛ نامی که هر دو به دنبالش بودند . گویی در وجود ِ بازپرس چیزی فرو می ریزد و اتفاقی غیر ِ قابل ِ توصیف می افتد . او از متهم خواهش می کند که فرار کند ! در این میان مربی سر می رسد . هرچه در می زند کسی در را باز نمی کند . مربی با شلیک ِ گلوله در را باز می کند . با تعجب می بیند که بازپرس از مرد ِ لاغراندام می خواهد که بگریزد . گلوله ای به کتف ِ بازجو می زند . مرد ِ لاغراندام برای ِ کمک به دوستش به سمت ِ اتاق می آید اما پایش از روی ِ قرنیز سر می خورد و از طبقه ی ِ هفتم سقوط می کند و کشته می شود .
بازپرس به چنگال ِ حکومت می افتد و این گونه پر شور از خود دفاع می کند :


" من نمی تونستم به اون خیانت کنم ... نمی تونستم . اگر در آخرین لحظه با فرارش اعتراف نمی کرد ، شاید این ترَک ، این فرو ریختگی در من به وجود نمی یومد . اما حالا دیگه می دونم اون گناهکاره ؛ با فرارش اینو ثابت کرد و مسوول ِ اعترافش منم ! نقشی که من بازی کردم ، نقشی که من اجرا کردم، نتیجه داد . واسه همینه که نمی تونستم بهش خیانت کنم . چون انسانیت ِ من بود ،اونو وادار کرد اعتراف کنه ؛ این انسانیت ِ من بود … با رفتار ِ دوستانه تظاهر کردم که یک انسان هستم ؛ قلب دارم . من نمی تونستم بهش خیانت کنم . من تمام ِ قدرتمو ... من تمام ِ قدرتمو صرف ِ اجرای ِ این نقشه ی ِ کامل و بی نقطه ضعف کردم . من با اون دوست بودم نمی تونستم بهش خیانت کنم ؛ من با او دوست هستم ! هنوز تصاویر ِ گردشمون،یکی یکی جلوی ِ چشمام رژه می رن . من خارای ِ پاشو درآوردم ؛ به پاش روغن مالیدم . چهار ِ عمودی ِ جدول ِ مونو حل کردم : کــــوکـب ... کـــــــوکـب ؛ همون گلی که در آسمان در می یاد! ... من چطور می تونستم بهش خیانت کنم ؟ چطور ؟ "

" نقشه ، عالی اجرا شده ؛ هیچ نقطه ضعفی نداشته ، جز این که یک دفعه به ضرر ِ من تغییر ِ جهت داده ! این همون خودکشی ِ عقربه !!"

" نقشه ی ِ بی عیب و کامل ، بی نقطه ضعف ، مثل ِ جنایت ِ کامل و بی مدرک ، هرگز وجود نداره ؛ حتماً یه رد ِ پا می مونه . ما همه ی ِ جزییات رو پیش بینی کرده بودیم؛ برای این که نقشه کامل باشه ؛ نقطه ضعف نداشته باشه . اما تو حسابامون نقطه ضعف وجود داشت . یه جای ِ کار عیب داشت ؛ من نمی دونم کجا ... مربی به من خیره خیره نگاه می کرد ... این منم ؟! بازجوی ِ ویژه ؟! ... مرد ِ مورد ِ اعتماد ِ رژیم ؟! کسی که با تعصب برای ِ رژیم خدمت می کنه ؟ ... منم که به متهم میگم فرار کن ؟! ... مربی نمی فهمید چه به سر ِ من اومده . نمی دونست که دیگه رژیم ، توی ِ قلب ِ من ، توی ِ وجدان ِ من ، جای ِ اولو نداره . نمی دونست که این جا رو ، اون مرد ِ روی ِ قرنیز گرفته ! نمی دونست که من و اون با هم دوست هستیم ... یه گردش توی ِ شهر ، یه گردش توی ِ زندگی ، من و اونو به هم پیوند زده . چیزی که ما پیش بینی نمی کردیم ! توی ِ نقشه نقطه ضعف بود ؛ توی ِ رژیم نقطه ضعفه ! ما اشتباه می کردیم . اشتباه ِ کشنده ای که مثل ِ دینامیت ما رو ریز ریز می کنه ... مردم به چیزای ِ دیگه ای ایمان دارن . مردم با هم دوستن . آدما همدیگه رو دوست دارن ...نقطه ضعف اینجاست ! دور و ورِ ما ! توی ِ ما ! ... من خوب می دونم چی در انتظارمه ، ولی به اون خیانت نمی کنم . "

نقطه ضعف به روشن ترین شکل نشان می دهد که در مورد ِ انسان قانون های ِ علمی و فیزیکی ناکارآمد و نادرست است . انسان پیچیده تر و غیر ِ قابل ِ پیش بینی تر از آن است که در فرمول های ِ منجمد بگنجد . همین ناسازگاری با سرشت ِ انسانی آنهم برای ِ نظرگاهی که موضوع ِ کارش "انسان" است کافی است تا آن نگرش را به شکست بکشاند . نقطه ضعف بیانگر ِ چیرگی ِ انسانیت است بر ایدئولوژی . دفاع از سرشت ِ انسانی است در برابر ِ دستکاری های ِ سودپرستان . فریادی است علیه ِ مسخ ِ انسانیت . خواه این مسخ کنندگان دیکتاتور های ِ نظامی باشند ، خواه سرمایه سالاران ِ برده پرور ، خواه صاحبان ِ ایدئولوژی ِ اختناق ِ سرخ و خواه نایبان ِ برحق ِ بتی تبخیر شده .
نقطه ضعف این ذهنیت ِ بیمار را به چالش می گیرد :" آن کس که با من نیست ، ضد ِ من است . رژیم ، حد ِ فاصل ، مرز، بین ِ ما و دیگران است . کسی که طرفدار ِ رژیم است در اینجا می نشیند و کسی که طرفدار ِ رژیم نیست در آنجا می نشیند . میان ِ آن دو : پرتگاه " (رمان ِ نقطه ضعف ،ص 58، انتشارات ِ آگاه)
این درست مخالف ِ آن چیزی است که خمینی بر زبان می راند . خمینی می گفت صلاح ِ حکومت ِ اسلامی بر همه چیز مقدم است . در کار ِ همسایه و خویشاوند جاسوسی کنید و فقط منفعت ِ اسلام را در نظر داشته باشید . پیوند ِ خود را با غیر ِ انقلابی ها ببرید و ضد ِ انقلاب را لو دهید . خمینی اساس ِ پیشبرد ِ انقلابش را بر " خیانت " به دوستی ها و خویشاوندی ها قرار داده بود . این گونه بود که در فرآیند ِ جریانی سرسام آور ، مسخ کننده و پر تزویر ، برادران ، خواهران را لو دادند ، زن ها ،شوهران را به مسلخ فرستادند ، پدران ، فرزندان را قربانی کردند و دوستان ، دوستان را به دار کشیدند .
جمهوری ِ اسلامی برای ِ استقرار ِ خود نخست باید رابطه های ِ مهر آمیز را از میان می برد . دوستی ها را به دشمنی تبدیل می کرد . بی اعتمادی را جایگزین ِ اعتماد می نمود و ایدئولوژی ِ اسلامی ـ انقلابی را به جای ِ انسانیت می نشاند .
بیهوده نیست که فیلمی با ویژگی های ِ نقطه ضعف که رابطه ی ِ انسانی را از هرگونه توطئه ی ِ ایدئولوژیک برتر می دانست ،تنها یکبار در سینمای ِ بعد از انقلاب ساخته شد و یگانه ماند .


سرانگشت
شناسنامه ی فیلم نقطه ضعف :
نویسنده ی ِ فیلمنامه و کارگردان : محمدرضا اَعلامی (بر اساس ِ رمان ِ نقطه ضعف نوشته ی ِ آنتونیس ساماراکیس )
بازیگران : حسین ِ پرورش ـ جواد ِ گلپایگانی ـ جمشیدِ آریا ـ محمد ِ ابهری ـ آنیک
مدیر ِ فیلمبرداری : علیرضا زرین دست
موسیقی : بابک ِ بیات
گریم : فرهنگ ِ معیری ـ محمد ِ قومی
تهیه کننده : جواد ِ گلپایگانی
سال ِ تولید : 1362

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

آدامس

حکومت ِ نفرت انگیز ِ اسلامی می خواهد لایحه ای را به نام ِ " مبارزه با اخلال گران در امنیت ِ روانی ِ جامعه " در مجلس تصویب کند که به وسیله ی ِ آن بتواند وبلاگ نویسان ِ مخالف ِ خود و ایدئولوژی اش را به جرم ِ ترویج ِ فساد ، فحشا و الحاد به سرعت دستگیر و اعدام کند .
نخست این که باید به وبلاگ نویسان ِ ایرانی تبریک گفت که چنین آتشی در لانه ی ِ حاکمان انداخته اند که به کمتر از مرگشان راضی نشده اند . دوم این که اگر این لایحه تصویب شود و به شکل ِ قانون درآید احتمالاً بخش ِ "الحاد"ش بیشتر به کار ِ قانونگزار خواهد آمد . چرا که "فساد" ،صفت ِ ثبوتیه ی ِ حکومتگران ِ جمهوری ِ اسلامی و نان خوردن از راه ِ "فحشا " پیشه ی ِ مورد ِ علاقه ی ِ آخوند ها است . پس حکومت نمی تواند به طور ِ ذاتی با این دو وصف ِ شریف مخالف باشد مگر برای ِ کوتاه کردن ِ دست ِ همکاران و مونوپل کردن ِ افتخارات !
اما مطلب ِ الحاد که به معنای ِ کفر نسبت به الله ِ پتیاره ی ِ کعبه است نکته ی ِ جالبی دارد . در حقیقت این بت ِ تبخیر شده بیش از پیش سایه ی ِ شومش را بر سر ِ انسان های ِ آزاد و آزاده گسترده می کند . مثل ِ آدامس ِ جویده شده ای که با دست، کش می آید و چهره و اندام و لباس و کفش و میز و صندلی و دفتر و دستک را آلوده می کند ، قانون ِ الحاد نیز هزاران تفسیر برمی دارد و حکایت ِ آن روباه را پیدا می کند که دره ای را نریده باقی نمی گذاشت .

البته این قانون برای ِ من رهاورد ِ تازه ای ندارد زیرا تکلیفم از روز ِ اول معلوم بود . به قول ِ رفیقمان دخو " دادگاه ِ تو از آغاز تا صدور ِ حکم ِ اعدام فقط بیست دقیقه طول می کشد " اما برای ِ وبلاگ نویسان ِ میانه رو بدون ِ تردید پیام هایی دارد . آنها می دانند وقتی آدامس ِ الحاد، کش می آید به امام ِ مفقود الاثر ِ زمان و نایب ِ برحقش ولی ِ وقیح بسنده نمی کند بلکه خود را به لواط دهنده ی ِ فلان حوزه و آبدارچی ِ فلان شکنجه خانه هم می رساند و می مالاند . فردا پس فردا آسفالت ِ خیابان ِ ولی ِ عصر (عج) هم جزو مقدسات می شود و ناموس ِ امام ِ زمان .

باید این سقز ِ بی مقدار را به روی ِ همان آسفالت تف کرد .


سرانگشت