آخر ِ شب بود و مترو خلوت.
در واگن گـُله به گـُله
آدمها نشسته بودند؛ دور از هم.
خیلی هاشان بالاپوش ِ
زمستانی به تن داشتند.
پیرمرد، کوچک اندام بود.
لاغر بود و دوپاره استخوان.
مو و ته ریشش سفید بود و
در صندلی مچاله شده بود.
شال گردن داشت و خودش را
توی ِ پالتو پیچیده بود.
قطار به ایستگاه رسید و
در باز شد.
هوای ِ سرد ِ بیرون به واگن
آمد.
روبروی ِ پیرمرد، زن ِ
جوانی نشسته بود.
خسته به نظر می رسید اما
صورت ِ دلچسبی داشت.
پیرمرد نگاهش می کرد.
صدای ِ زنی از توی ِ بلندگو
گفت که قطار به ایستگاه ِ بعدی رسیده.
در باز شد و چند نفر پیاده
شدند.
بیرون تاریک بود و هوای ِ
سرد دوباره تو زد.
در بسته شد و قطار راه
افتاد.
پیرمرد هنوز به زن نگاه
میکرد که نگاهش نمیکرد و حالا پلک روی ِ پلک گذاشته بود.
یک نفر که مداد شمعی
میفروخت از جلوی ِ آنها رد شد.
پیرمرد سر
چرخاند و راهروی ِ دراز ِ قطار را نگاه
کرد.
راهرو مثل ِ
مار، پیچ و تاب میخورد و یکی ـ دو آدم را
که هنوز پیاده نشده بودند، جلو میآورد
و قایم می کرد.
قطار به ایستگاه ِ بعدی رسید.
زن چشمهایش
را باز کرد.
در باز شد و زن
پیاده شد.
در بسته شد.
قطار راه افتاد.
پیرمرد به جای ِ خالی ِ زن نگاه می کرد.
کسی توی ِ قطار
چیزی نمی فروخت.
پیرمرد، آرام
از جایش بلند شد.
چند قدم جلو
رفت.
روی ِ صندلی ِ
سرخی نشست که هنوز از بود ِ زن گرم بود.
سرانگشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر