۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه

محمد ابن ِ دوال پا

افسانه های ِ قدیم می گویند در بیابان های ِ بزرگ و سوزان، حتا در برخی جنگل های ِ دوردست ، موجودی زندگی می کند به نام ِ دوال پا . دوال پا ها مردانی نحیف و به ظاهر درمانده بودند با پاهایی به لاغری ِ تسمه ( دوال ) که در کنار ِ جاده ها شل و بی رمق می افتادند یا دراز می کشیدند . وقتی مسافران که در قدیم اغلب تنها و پیاده سفر می کردند به آن ها بر می خوردند ناگهان می ایستادند و بعد که نزدیک تر می رفتند یکه می خوردند . پیرمردی را می دیدند پاره پوش و لاغر اندام ، با سر کوچک و ریش ِ تنک که با چشمان ِ نیمه باز و پر التماس به آن ها نگاه می کرد :
.... [مسافر : چه شده پدر جان ؟ در راه مانده ای ؟
( دوال پا حرفی نمی زند و فقط ناله می کند . )
مسافر : راهزن ها دارایی ات را برده اند ؟ حیوانات ِ درنده به تو حمله کرده اند ؟ من چه کاری برایت انجام دهم ؟
دوال پا : ( نالان ) دیگر نای ِ راه رفتن ندارم .... پیر شی جوان، من را تا زیر ِ سایه ی ِ آن درخت برسان ؛ بعدش برو که دست ِ خدا به همراهت ! ( و با دستش تک درختی را که قدری جلوتر است نشان می دهد .) ] ...
مسافر که می دید پیرمرد با این همه ناتوانی چه اندک توقع است با همه ی ِ وجود مردک را از جا بلند می کرد و قلمدوش می گرفت . اما .... سوار شدن ِ جناب ِ دوال پا همان و قفل شدن ِ تسمه ی ِ پاهایش به دور ِ گردن ِ مسافر ِ بدبخت همان ! بیچاره مسافر، اول خیال می کرد به زودی و با رسیدن به سایه ی ِ درخت از فشار ِ پاها آسوده می شود اما آنجا بود که تازه می فهمید دوال پا خیال ِ پیاده شدن ندارد .
... [ مسافر : ( نفس زنان ) رسیدیم پدرجان .... بی زحمت پیاده شو ! ... گردنم خرد شد !
دوال پا : من پدرت نیستم بدبخت ! من دوال پایم ! کارم این است که احمق هایی مثل ِ تو را شکار کنم و از گرده شان پایین نیایم ! چرا ایستاده ای ؟ یاللا راه بیفت ! ] ...
خلاصه آن که دوال پای ِ ناجوانمرد چون بختک بر شانه های ِ مسافر ِ بیچاره می افتاد و به هر طرف که می خواست او را می کشاند . مسافر هم مجبور بود فرمان های ِ دوال پا را گردن بگذارد؛ اولین کار ِ دوال پا این بود که مسافر را از مسیر ِ اصلی اش خارج می کرد و در بیراهه می انداخت . دوال پا که سراسر ِ بیابان را مثل ِ کف ِ دست می شناخت کوره راه های ِ بی سرانجام و دور های ِ باطلی را انتخاب می کرد که راه به هیچ دهکوره ای نمی برد . بعد آذوقه و آب ِ مسافر را تصاحب می کرد و خودش می خورد و می نوشید . و دست ِ آخر پس از چند روز سواری پیکر ِ نیمه جان ِ قربانی را وسط ِ بیابان رها می کرد تا خوراک ِ لاشخوران شود و خودش به کناره ی ِ راه اصلی باز می گشت و در انتظار ِ مسافر ِ بعدی می ماند .

اگر در مسیر ِ تاریخ بخواهیم نزدیک ترین نمونه را به دوال پا پیدا کنیم ، شبیه تر از محمد ابن ِ عبدالله نخواهیم یافت . حق شناسی ِ این پیامبر ِ بیابانی نسبت به کسانی که او را یاری و پناه دادند و بر شانه های ِ خود سوار کردند ، بهتر از حق شناسی ِ دوال پا نبود . لازم به تکرار نیست که محمد ابن ِ عبدالله در آغاز که از مکه به یثرب ( مدینه ) گریخت از اهالی ِ آن شهر خواهش کرد که جوانمردی کنند و او را همراه با یاران ِ کم شمارش پناه دهند . در آغاز محمد با همه از یهودی تا کافر پیمان های ِ صلح و دوستی امضا می کرد اما همین که قدرت یافت و دینش را گسترش داد به بهانه های ِ واهی یکی پس از دیگری پیمان های ِ دوستی را شکست و به قتل ِ عام ِ میزبابانش پرداخت . بسیاری را کشت و بسیاری را تبعید کرد تا خانه ها ، قلعه ها ، نخلستان ها ، کالا ها ، طلاها و زنان ِ آنها را تصاحب کند . قرآنی که محمد بر خودش نازل کرد در واقع لعنت نامه ای بود علیه ِ بنی اسراییل تا با این حربه، عمده ی ِ ثروت ِ شبه ِ جزیره را که در دست ِ یهودیان بود، از آنان سرقت کند . محمد ابن عبدالله یا بهتر بگویم محمد ابن دوال پا پیامبری بود که پاسخ ِ جوانمردی را با ناجوانمردی ، جواب ِ شرافت را با رذالت ، پاسخ ِ مهربانی را با سنگدلی و جواب ِ نمک خوردن را با شکستن ِ نمکدان می داد ؛ و در نتیجه باید گفت خاتم ِ پیامبران بود !
اما چیزی که مرا به بازگویی ِ بخشی از تاریخ واداشت آن بود که متاسفانه پس از هزار و چهارصد سال بسیاری از مردم ِ جهان و از جمله مردم ِ ایران اسیر ِ این دوال پا هستند . در جامعه ی ِ ما چه بسیارند ایرانیانی که دوال پایی به نام ِ اسلام را بر گردن ِ خود سوار کرده اند . دوال پایی که آنان را در کوره راه ِ جهل ، عقب ماندگی ، نکبت و جنایت می چرخاند و تمام دارایی های ِ مالی و استعداد های ِ انسانی ِ آن ها را تباه می کند . سرانجام هم مسلمانان ِ فرسوده را به لاشخوری به نام ِ " الله " می سپارد تا از آسمان فرود بیاید و جسدهای ِ متعفن شان را به منقار بگیرد و به بهشت ببرد .
من کتاب های ِ به اصطلاح مقدس را خوانده ام و می دانم در این باره که گرفتار شدگان ِ دوال پا همیشه باید اسیر بمانند آیه ای نازل نشده است ! یعنی بوده اند کسانی که با زیرکی و دلاوری خود را از شر ِ دوال پا خلاص کرده اند . پس اجازه بدهید باز به داستان ِ دوال پا برگردم .

در روزگاران ِ قدیم مسافر ِ دانایی در راه گول ِ دوال پایی را خورد و او را بر پشت ِ خود سوار کرد . وقتی فهمید دوال پا پیش از مردنِ او قصد ِ پیاده شدن ندارد، چاره ای اندیشید . مسافر هندوانه ای به همراه داشت که دوال پا مغزش را خورد و پوستش را به زمین انداخت . مرد پوست ِ هندوانه را برداشت و زیر ِ جامه پنهان کرد . چند خوشه انگور را هم که به همراه داشت دور از چشم ِ دوال پا در پوست ِ هندوانه انداخت . مرد در حالی که تسمه ی ِ دوال پا بر گردنش استوار شده بود چهل روز در بیابان سواری داد و زجر کشید . چهل روز تاب آورد و خودش را زنده نگه داشت؛تا این که پس از چهل روز انگور ها در پوست ِ هندوانه تبدیل به شراب شدند ! مسافر کاسه ی ِ هندوانه را از زیر ِ جامه بیرون آورد . دوال پا پوست ِ هندوانه را دید و قاپ زد. بعد جرعه جرعه شراب را نوشید . اندکی که گذشت دوال پا مست شد و از پشت ِ مسافر به زمین افتاد . مرد ِ خسته دوال پای ِ خبیث را کشت و به سوی ِ راه ِ آبادی حرکت کرد .... نمی دانم ، اما شاید آن مسافر یک مرد ِ اندولسی بود !
درود بر مردم ِ اسپانیا ! درود بر زنان و مردان ِ اسپانیایی که در میان ِ کشورهای ِ اسلام زده تنها مملکتی بودند که شجاعانه شادی و زندگی و آزادی را در آغوش گرفتند و اسلام و نکبت و عقب ماندگی را به دریا ریختند . اسپانیا تنها کشوری بود که شاخ ِ اسلام را خرد کرد و به افسانه ی ِ ماندگاری ِ اندیشه ی ِ اسلامی پایان داد . درود بر مردم ِ اسپانیا که شراب ِ ناب را جرعه جرعه به دوال پا نوشاندند و در پی ِ آن آینده ی ِ خود را نجات دادند . فکرش را بکنید که اگر کماکان اسلام بر اسپانیا حاکم بود امروز چهره ی ِ شهرهای ِ مادرید ، بارسلون و مارسی چگونه بود ؟ چه قانون هایی در آن کشور به اجرا در می آمد و روزگار ِ مردم چگونه می گذشت ؟
... سرانجام ما هم شراب ِ شیراز را در کام ِ دوال پا خواهیم افشاند و او را به دریا نه که به فاضلاب پرتاب خواهیم کرد !


سرانگشت



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر