بعضی لطیفه ها ( جُک ها ) برخلاف ِ ظاهر ِ ساده و بی شیله پیله شان حکایت از یک اتفاق ِ ذهنی ِ پیچیده می کنند . اتفاقی که شاید سازنده ی ِ لطیفه نتواند آن را برای ما به روشنی تقسیر کند، اما بدون تردید یک آن، غلیان ِتیزفهمی ، آمیخته با احساس ِ جادویی ِ هنر ، سازنده اش را قادر به ساختن ِ همچو اثری کرده است . به نظر من لطیفه ی ِ زیر در زمره ی ِ لطیفه های ِ هوشمندانه جای می گیرد .
" یک روز کمیته چی ها چند جوان را به جرم ِ بد لباسی دستگیر کردند . آن ها را به کمیته بردند و به صف ایستاندند . رییس کمیته جلو آمد و به اولی گفت : پسر ! اسمت چیه ؟ جوان با لحن ِ مکش مرگ ِ مایی جواب داد : اسمم فریدونه اما بهم میگن فری ... رییس کمیته یک چک ِ محکم بیخ ِ گوش ِ پسر خواباند و داد زد : بچه سوسول ِ قرتی ! منو مسخره می کنی ؟ میدم آویزونت کنن ! بعد رفت سراغ ِ دومی که اسمش قلی بود . پرسید : تو اسمت چیه ؟ جوان در حالی که از ترس می لرزید جواب داد : قلیدون ! "
همان طور که می بینید ظاهر ِ داستان ، یک اتفاق ِ ساده ی ِ اجتماعی بیشتر نیست . از این جهت می گویم " یک اتفاق ِ ساده " چرا که هرکس در ایران ِ این سالها زندگی کرده باشد خوب می داند که بیست و نه سال است پایمال شدن ِ حقوق ِ اولیه ی ِ افراد و از جمله آزادی ِ انتخاب ِ تن پوش امری ست عادت شده و طبیعی . هرکس اندکی بدون ِ تعصب در این حال و هوا زیسته باشد کم و بیش می داند بیست و نه سال است که یک حکومت ِ ضدایرانی ( و نه غیر ایرانی بلکه درست ضد ایرانی ) در ایران بر سر ِ کار است و با همه ی ِ توان می کوشد ایران رابه شکل یکی از اقمار فلسطین یا حجاز درآورد . از چادرهای ِ عربی و چفیه های فلسطینی و نخل های ِ پلاستیکی بگیرید تا مسابقات ِ پر هزینه ی ِ قرآن و مصوبات ِ مجلس و مفاد ِ قانونِ اساسی . از لحن ِعرب مال ِ مجریان ِ صدا و سیما تا صحن ِ پر از چال ِ میدان ها و خیابان ها ؛ همه ی این ها دست در دست ِ هم تلاش می کنند تا " ایران" را در هاضمه ی ِ امت ِ اسلامی منحل کنند . و کیست که این ها را نداند ؟ ... کیست که نداند جمهوری اسلامی از روزی که آمد عید خون گرفت؟ کیست که نداند پایه های ِ قدرت ِ نایب ِ امام زمان بر " خون ِ جوانان ِ وطن " استوار شده ؟ در سال های نخستین به جرم ِ وابستگی به طاغوت و منافق و ملحد می کشت و در زمان ِ جنگ با وسوسه ی ِ بهشت و ثواب و نجات، از پشت ِ نیمکت های ِ درس و مدرسه بلند می کرد و به کام ِ مرگ می فرستاد . در این کشت و کشتارها، جان ِ چه کسانی آماج ِ قهر و کین قرار می گرفت ؟ مغز ِ کدام جوانان، طعمه ی ِ ماران ِ ضحاک ِ دوران می شد ؟ آیا جز بهترین فرزندانِ ایران زمین ؟ آیا نمی توان گفت که جمهوری ِ اسلامی در اصل برای ِ این آمد که نسل نوزای ِ ایرانی را از میان بردارد ؟ آیا نمی توان این نسل کشی ِ خاموش را طرحی از پیش انداخته دانست؟
تابستان ِ شصت و هفت را یادتان هست ؟ همان تابستانی که بعد از قبول ِ شکست در جنگ و پذیرش قطعنامه چهار تا دوازده هزار زندانی ِ سیاسی را سنگدلانه سلاخی کردند و ده سال بعدش در تیرماه ِ هفتاد و هفت، خاک ِکوی ِ دانشگاه را به توبره ی ِ انتقام کشیدند ؟ آیا چنین حکومتی را می توان ایرانی به شمار آورد ؟ آیا خمینی ِ گجستک نبود که گفت : این جنگ برای ما نعمت است و جانیان ِ جمارانش نمی بودند که فریاد می کشیدند : جنگ ، جنگ ، تا رفع ِ فتنه در عالم ؟! آری جنگ نعمت بود ، نعمت ، اما برای دلالان ِ اسلحه و بُزخران ِ نفت ِ ایران و ضحاکیان ِ اسلام پناه که هر سرکوب را توجیه و هر خیانت را پنهان کنند . جنگ نعمت ِ الوان بود اما برای ترکیه و سوریه که حماقت های ِ ضحاکیان ، دولتمردانشان را دلشاد می کرد و پول های ِ ایرانیان خرابه هایشان را آباد . ارز ِ تخدیرشدگانی که به زیارت ِ شام می رفتند و پول ِ تحقیرشدگانی که به خاطر ِ نوشیدن ِ یک چتول عرق ِ بی دردسر ، در پروکه های ِ استانبول ساعت ها در زاویه ی ِ میخانه هذیان می گفتند ... بله ، پا روی ِ حق نگذاریم؛ جنگ برای خیلی ها نعمت بود اما بی گمان نه برای ایرانیانی که در اثر ِ آن از هستی ساقط شدند . نه برای ِ آنان که خمیده و مچاله و نابود شدند . برای آنان جنگ ِ هشت ساله ــ که با ترفند ِ خودی و بیگانه، کش آمده بود ــ معنایی نداشت جز : مردن ، ناقص شدن ، موج گرفتگی ، روان پریشی ، اسارت ، آوارگی ، افسردگی ، چشم به راهی ، خانه خرابی ، داغ دیدن ، مصیبت و تباهی .
ای کاش قلم در حاشیه، این گونه عصیان نمی کرد و دیباچه ی ِ "کالبدشکافی" این چنین به درازا نمی کشید ! ای کاش همان طور که از آغاز با خودم قرار گذاشته بودم مطلبی طنز آمیز می نوشتم و لحن ِ نوشتارم بی اختیار ، تلخ و اندوهبار نمی شد ! شاید بهتر باشد عنوان این نوشته را " حاشیه مهم تر متن " بگذاریم ... نمی دانم . نامش با شما . هرچه می خواهید بگذارید . اما گذشته از نام و ننگ، تا کاکُل ِ کِلکم آتش نگرفته است اجازه بدهید به اصل ِ موضوع برگردم .
گفتم که "قلی " از ترس ِ سیلی ِ پاسدار نامش را به "قلیدون " واگرداند . ایران ِ امروز با ناهنجاری های ِ فراوانی دست به گریبان است . بسیاری از مردم تصویری مغشوش و مبهم از گذشته و اکنون ِ خود در دست دارند و افقی ناروشن از آینده ی ِ خویش درپندار . بلاتکلیف اند . نه توانی برای ِ امروز دارند ، نه شناختی از دیروز و نه برنامه ای برای ِ فردا ! مقصود گذران است در تنگنا و گذشتن است از لبه ی ِ تیغ . در واقع جمهوری ِ اسلامی و سیاست هایش چنین وضعیت ِ نابسامان و رقت باری را بر زندگانی ِ ایرانی تحمیل کرده است . این که در تنگنای ِ معیشتی ، فرهنگی و اجتماعی روزگار بگذرانند و مدام خلاصی از وضعیت ِ کنونی و رسیدن به جان پناه ِ بعدی دغدغه ی ِ خاطر ِ شان باشد . فراخنای ِ زندگی برای ِ آنان به باریکی ِ مو یا لبه ی ِ تیغ شده است و هر لغزش یا اشتباه ممکن است در دامچاله های ِ حکومت گرفتارشان کند. زندگی ِ ایرانی همچون بندبازی است که در هر گام، در هراس ِ گام ِ بعدی است . از سویی طیف های ِ متنوع ِ زیستن و سبک های ِ گوناگون ِ زندگی برایشان ممنوع شده ـ مثل ِ فریدون که نمی تواند فری باشد ـ و از سوی ِ دیگر هجوم ِ ترس و ارعاب به زندگی ِ روزمره ی ِ آن ها چنان شدید است که در بازگویی ِ نام ِ خود نیز دچار ِ هراس می شوند . چه چیز خصوصی تر از " نام " برای ِ آدمی ؟ چه چیز باعث می شود که انسان به دست ِ خویش نامش را مسخ کند ؟ آیا چیزی به جز هجوم ِ ترس و واهمه ؟ آیا چیزی به جز اجبار و ارعاب ِ اسلامیان ِ حاکم ؟ ایرانی ِ بیچاره برای ِ از میان نرفتن، برای ِ آن که برق ِ شمشیر ِ دشمن را از خود بگرداند ، دست به مسخ ِ هویت ِ خویش می زند . به پای ِ خود در سنگلاخ ِ استحاله می افتد . استحاله ای که نتیجه اش تنها زنده ماندن است و بس ! خود را همرنگ ِ خواسته ی ِ حاکمان می کند تا کمتر مورد ِ ظلم قرار بگیرد . تکه های ِ مختلف را از سلیقه های ِ متنافر گردآوری می کند و بدون ِ تناسب روی ِ هم سوار می کند؛ تنها برای ِ آن که در مقابل ِ هجوم ِ بیگانه ، سپر ِ دفاعی ساخته باشد . غافل که این کولاژ ِ نامربوط او را به چه موجود ِ مضحکی تبدیل کرده است . از انسان ِ آزاد ، برده ساخته است و از ایرانی ، مسلمان !
سرانگشت
" یک روز کمیته چی ها چند جوان را به جرم ِ بد لباسی دستگیر کردند . آن ها را به کمیته بردند و به صف ایستاندند . رییس کمیته جلو آمد و به اولی گفت : پسر ! اسمت چیه ؟ جوان با لحن ِ مکش مرگ ِ مایی جواب داد : اسمم فریدونه اما بهم میگن فری ... رییس کمیته یک چک ِ محکم بیخ ِ گوش ِ پسر خواباند و داد زد : بچه سوسول ِ قرتی ! منو مسخره می کنی ؟ میدم آویزونت کنن ! بعد رفت سراغ ِ دومی که اسمش قلی بود . پرسید : تو اسمت چیه ؟ جوان در حالی که از ترس می لرزید جواب داد : قلیدون ! "
همان طور که می بینید ظاهر ِ داستان ، یک اتفاق ِ ساده ی ِ اجتماعی بیشتر نیست . از این جهت می گویم " یک اتفاق ِ ساده " چرا که هرکس در ایران ِ این سالها زندگی کرده باشد خوب می داند که بیست و نه سال است پایمال شدن ِ حقوق ِ اولیه ی ِ افراد و از جمله آزادی ِ انتخاب ِ تن پوش امری ست عادت شده و طبیعی . هرکس اندکی بدون ِ تعصب در این حال و هوا زیسته باشد کم و بیش می داند بیست و نه سال است که یک حکومت ِ ضدایرانی ( و نه غیر ایرانی بلکه درست ضد ایرانی ) در ایران بر سر ِ کار است و با همه ی ِ توان می کوشد ایران رابه شکل یکی از اقمار فلسطین یا حجاز درآورد . از چادرهای ِ عربی و چفیه های فلسطینی و نخل های ِ پلاستیکی بگیرید تا مسابقات ِ پر هزینه ی ِ قرآن و مصوبات ِ مجلس و مفاد ِ قانونِ اساسی . از لحن ِعرب مال ِ مجریان ِ صدا و سیما تا صحن ِ پر از چال ِ میدان ها و خیابان ها ؛ همه ی این ها دست در دست ِ هم تلاش می کنند تا " ایران" را در هاضمه ی ِ امت ِ اسلامی منحل کنند . و کیست که این ها را نداند ؟ ... کیست که نداند جمهوری اسلامی از روزی که آمد عید خون گرفت؟ کیست که نداند پایه های ِ قدرت ِ نایب ِ امام زمان بر " خون ِ جوانان ِ وطن " استوار شده ؟ در سال های نخستین به جرم ِ وابستگی به طاغوت و منافق و ملحد می کشت و در زمان ِ جنگ با وسوسه ی ِ بهشت و ثواب و نجات، از پشت ِ نیمکت های ِ درس و مدرسه بلند می کرد و به کام ِ مرگ می فرستاد . در این کشت و کشتارها، جان ِ چه کسانی آماج ِ قهر و کین قرار می گرفت ؟ مغز ِ کدام جوانان، طعمه ی ِ ماران ِ ضحاک ِ دوران می شد ؟ آیا جز بهترین فرزندانِ ایران زمین ؟ آیا نمی توان گفت که جمهوری ِ اسلامی در اصل برای ِ این آمد که نسل نوزای ِ ایرانی را از میان بردارد ؟ آیا نمی توان این نسل کشی ِ خاموش را طرحی از پیش انداخته دانست؟
تابستان ِ شصت و هفت را یادتان هست ؟ همان تابستانی که بعد از قبول ِ شکست در جنگ و پذیرش قطعنامه چهار تا دوازده هزار زندانی ِ سیاسی را سنگدلانه سلاخی کردند و ده سال بعدش در تیرماه ِ هفتاد و هفت، خاک ِکوی ِ دانشگاه را به توبره ی ِ انتقام کشیدند ؟ آیا چنین حکومتی را می توان ایرانی به شمار آورد ؟ آیا خمینی ِ گجستک نبود که گفت : این جنگ برای ما نعمت است و جانیان ِ جمارانش نمی بودند که فریاد می کشیدند : جنگ ، جنگ ، تا رفع ِ فتنه در عالم ؟! آری جنگ نعمت بود ، نعمت ، اما برای دلالان ِ اسلحه و بُزخران ِ نفت ِ ایران و ضحاکیان ِ اسلام پناه که هر سرکوب را توجیه و هر خیانت را پنهان کنند . جنگ نعمت ِ الوان بود اما برای ترکیه و سوریه که حماقت های ِ ضحاکیان ، دولتمردانشان را دلشاد می کرد و پول های ِ ایرانیان خرابه هایشان را آباد . ارز ِ تخدیرشدگانی که به زیارت ِ شام می رفتند و پول ِ تحقیرشدگانی که به خاطر ِ نوشیدن ِ یک چتول عرق ِ بی دردسر ، در پروکه های ِ استانبول ساعت ها در زاویه ی ِ میخانه هذیان می گفتند ... بله ، پا روی ِ حق نگذاریم؛ جنگ برای خیلی ها نعمت بود اما بی گمان نه برای ایرانیانی که در اثر ِ آن از هستی ساقط شدند . نه برای ِ آنان که خمیده و مچاله و نابود شدند . برای آنان جنگ ِ هشت ساله ــ که با ترفند ِ خودی و بیگانه، کش آمده بود ــ معنایی نداشت جز : مردن ، ناقص شدن ، موج گرفتگی ، روان پریشی ، اسارت ، آوارگی ، افسردگی ، چشم به راهی ، خانه خرابی ، داغ دیدن ، مصیبت و تباهی .
ای کاش قلم در حاشیه، این گونه عصیان نمی کرد و دیباچه ی ِ "کالبدشکافی" این چنین به درازا نمی کشید ! ای کاش همان طور که از آغاز با خودم قرار گذاشته بودم مطلبی طنز آمیز می نوشتم و لحن ِ نوشتارم بی اختیار ، تلخ و اندوهبار نمی شد ! شاید بهتر باشد عنوان این نوشته را " حاشیه مهم تر متن " بگذاریم ... نمی دانم . نامش با شما . هرچه می خواهید بگذارید . اما گذشته از نام و ننگ، تا کاکُل ِ کِلکم آتش نگرفته است اجازه بدهید به اصل ِ موضوع برگردم .
گفتم که "قلی " از ترس ِ سیلی ِ پاسدار نامش را به "قلیدون " واگرداند . ایران ِ امروز با ناهنجاری های ِ فراوانی دست به گریبان است . بسیاری از مردم تصویری مغشوش و مبهم از گذشته و اکنون ِ خود در دست دارند و افقی ناروشن از آینده ی ِ خویش درپندار . بلاتکلیف اند . نه توانی برای ِ امروز دارند ، نه شناختی از دیروز و نه برنامه ای برای ِ فردا ! مقصود گذران است در تنگنا و گذشتن است از لبه ی ِ تیغ . در واقع جمهوری ِ اسلامی و سیاست هایش چنین وضعیت ِ نابسامان و رقت باری را بر زندگانی ِ ایرانی تحمیل کرده است . این که در تنگنای ِ معیشتی ، فرهنگی و اجتماعی روزگار بگذرانند و مدام خلاصی از وضعیت ِ کنونی و رسیدن به جان پناه ِ بعدی دغدغه ی ِ خاطر ِ شان باشد . فراخنای ِ زندگی برای ِ آنان به باریکی ِ مو یا لبه ی ِ تیغ شده است و هر لغزش یا اشتباه ممکن است در دامچاله های ِ حکومت گرفتارشان کند. زندگی ِ ایرانی همچون بندبازی است که در هر گام، در هراس ِ گام ِ بعدی است . از سویی طیف های ِ متنوع ِ زیستن و سبک های ِ گوناگون ِ زندگی برایشان ممنوع شده ـ مثل ِ فریدون که نمی تواند فری باشد ـ و از سوی ِ دیگر هجوم ِ ترس و ارعاب به زندگی ِ روزمره ی ِ آن ها چنان شدید است که در بازگویی ِ نام ِ خود نیز دچار ِ هراس می شوند . چه چیز خصوصی تر از " نام " برای ِ آدمی ؟ چه چیز باعث می شود که انسان به دست ِ خویش نامش را مسخ کند ؟ آیا چیزی به جز هجوم ِ ترس و واهمه ؟ آیا چیزی به جز اجبار و ارعاب ِ اسلامیان ِ حاکم ؟ ایرانی ِ بیچاره برای ِ از میان نرفتن، برای ِ آن که برق ِ شمشیر ِ دشمن را از خود بگرداند ، دست به مسخ ِ هویت ِ خویش می زند . به پای ِ خود در سنگلاخ ِ استحاله می افتد . استحاله ای که نتیجه اش تنها زنده ماندن است و بس ! خود را همرنگ ِ خواسته ی ِ حاکمان می کند تا کمتر مورد ِ ظلم قرار بگیرد . تکه های ِ مختلف را از سلیقه های ِ متنافر گردآوری می کند و بدون ِ تناسب روی ِ هم سوار می کند؛ تنها برای ِ آن که در مقابل ِ هجوم ِ بیگانه ، سپر ِ دفاعی ساخته باشد . غافل که این کولاژ ِ نامربوط او را به چه موجود ِ مضحکی تبدیل کرده است . از انسان ِ آزاد ، برده ساخته است و از ایرانی ، مسلمان !
سرانگشت
سرانگشت ِ عزیز!
پاسخحذفاز اینکه در میانه ی ِ کالبد شکافی طنز موجود در یک لطیفه، ناخواسته ذهن ات متوجه ِ گنداب ِ جمهوری ِ اسلامی می شود هیچ عذرخواه مباش!
بی شک در شرائط ِ فعلی باید چنین بود و اگر جز این باشد، تعجب دارد.
این درد و تحقیر و بغض ِ فروخورده ای ست که هر ایرانی (آگاهانه یا ناآگاهانه) آن را به دوش می کشد چه در غربت ِ وطن باشد چه در غربت ِ غرب.
در این شرائط باید هشدار داد و فریاد کشید نسبت به ریشه ی ِ این گنداب.
مثلاً به روشنفکران ِ دینی باید گفت آقایان ِ عزیز!
تمنا داریم دیگر در اسلام نوآوری نکنید و این محتوای ِ متعفن را کم یا زیاد در قالب های ِ امروزی بازتولید نکرده، سبب ِ استمرار ِ سلطه ی ِ این دین بر سامانه ی ِ فکر و فرهنگ ِ مرز و بوم نشوید!
دوست ِ عزیزم!
از اینکه لطف ِ سخن ات، به تلخی ِ تذکر نسبت به این حقارت ِ هزار و چهارصد ساله می انجامد هیچ عذرخواه نباش!
اما بدان که ایده آل ِ امثال ِ من و تو بی هیچ تردیدی، "ایده آل ِ فراموشی" است. یعنی روزی رسد که سخنی از دین ِ محمد ِ تازی و نشانی از تازیانه ی ِ احکام ِ او در ایران نباشد
ما امروز اسلام ستیز هستیم ولی ایده آل فردایی است که نشانی از اسلام نباشد.
فراموشی فراخواهد رسید کما که اکنون نیز می توان نشانه هایی از آن را در بخشی از جامعه ی ِ ایران سراغ گرفت.