۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

دومینوی ِ فاجعه

یادم نیست از کی شروع شد؛ شاید اولین بار ده سال ِ پیش بود . در خیابان، مرد ِ شهرستانی مآبی که دست ِ کودکی را در دست داشت پیش آمد و در حالی که نسخه ای را به طرفم می گرفت، گفت :
ـ آقا ! درد ِ کلیه دارم ؛ غریبم ؛ بی پول ماندم ؛ یک خرده کمکم می کنی نسخه مو بپیچم ؟
بی اختیار دستم را در جیب کردم و بیشتر ِ پول هایش را به مرد دادم .

* * * *
چندی بعد باز در خیابان یکی (این بار زنی ) جلویم را گرفت .
ـ برادر ... شوهرم زندانه ... بچه هام بی خرجی موندن ... جوونمردی کن یه چیزی به من و بچه هام کمک کن . خدا خیرت بده .
زن ، زیبا بود و چادر مشکی به سر داشت . کمی آنسوتر دو پسربچه حیران ایستاده بودند و دورتر پیرزنی فرتوت روی ِ سکوی ِ بیمارستان نشسته بود و رو به من کرده بود . دستم را به طرف ِ زن بردم و یک مشت اسکناس در دستش گذاشتم .

* * * *
بلافاصله چند روز ِ بعد جوانی مو بلند و آراسته که کت و شلوار ِ لی به تن داشت در کوچه ای سر ِ راهم سبز شد .
ـ جناب ِ آقای ِ مهندس! با یک دنیا عذرخواهی و شرمندگی ، عرض شود خدمتتان بنده گدا نیستم . توی ِ اتوبوس کیف ِ پولمو زدن . می خوام برم منزل ، کرایه ندارم . بزرگواری می کنید اگر پونصد تومن مرحمت بفرمایید !

مگر زبانم لال می شود احتمال داد جوانی خوش تیپ و تحصیلکرده ، جوانی چنین مودب ،خوش اندام و خوش صدا با آن چشمان ِ میشی ِ عمیق ، گدا باشد ؟! ... دور باد !

* * * *
یکی دو سالی از این ماجراها گذشته بود و من تقریباً به زنان ِ بی سرپرست ، جوانان ِ در راه مانده و به خصوص بیماران ِ نسخه به دست عادت کرده بودم . پیش از آن که دهان باز کنند ـ بدون ِ این که علم ِ غیب داشته باشم ـ گفته هایشان را حدس می زدم . یک بار جوان ِ باریک اندامی در خیابانی شلوغ جلویم را گرفت که :" داروخانه نسخه ی ِ اورژانسی اش را نمی پیچد" . از او خواستم نسخه را بدهد تا خودم دوایش را بگیرم . قبول نکرد و رفت !

* * * *
از جایی به بعد حس ِ ترحمی که نسبت به آنها داشتم ، کمتر شد . نمی دانم سقوط کرده بودم یا دانا شده بودم ! هرچه بود افزایش ِ دانایی، دلسوزی ام را کمتر کرده بود . گاه فکر می کردم که اگر قرار باشد برخی دانسته ها اینگونه احساس ِ نیکوکاری ام را تخریب کند در آینده چه انگیزه ای برای ِ بیشتر دانستن و بیشتر تجربه کردن دارم ؟ آیا پس از دانستن می توان دانایی را غربال کرد و نخاله هایش را دور ریخت ؟! گاه یاد ِ لحظه های ِ زلال ِ بی خبری می افتادم ؛ افسوس که حالا اگر در خیابان بذل و بخششی هم می کردم ، "خشنودی" به سراغم نمی آمد . دروغگویی شان بود که آزارم می داد . احساس می کردم از من سوء استفاده می کنند . تا قبل از آن به " اعداد " و به رقم ِ پول هایی که از دست می دادم توجهی نداشتم . خشنودی که رفت پای ِ اعداد نیز به میان آمد . اما آیا می توانستم حکم کنم که همه ی ِ درخواست کنندگان دروغگو هستند ؟

* * * *
پا به مرحله ی ِ تازه ای گذاشتم : مرحله ی ِ بگو مگو ! از سال ِ چهارم هر وقت گدایی پیش می آمد (حالا دیگر آنها را مطلقاً گدا می دانستم) شروع می کردم به بحث کردن ِ با طرف ! می خواستم به آنها و مهمتر به خودم اثبات کنم که نیازمند نیستند و دروغ می گویند . ولی آخر ِ قصه تغییری نکرده بود ؛ اسکناس را می دادم و می رفتم !
در ایستگاه ِ اتوبوس مردی کنارم آمد . قیافه اش زار می زد که معتاد است .

ـ استاد! همین حالا از زندون آزاد شدم . هیچی تو جیبام نیس . می خوام برم خونه ، شرمنده ی ِ زن و بچه ام ! یه کمکی بهم بکن !
ـ شرمنده ی ِ زن و بچه ات نیستی ! اگه بودی عملی نمی شدی .
ـ به علی قسم معتاد نیستم ! از بس تو زندون دل ضعفه ام دادن اینجوری شدم .
ـ دل ضعفه دندوناتم سیاه کرده ؟!

سرش را انداخت پایین . جوابی نداشت . مقداری پول به او دادم .
ـ بیا .... بده هرویین بخر !

* * * *
شب ِ عید ِ نوروز بود . خیابان شلوغ بود ؛ سگ، صاحبش را نمی شناخت . دستفروش ها روی هم بنجل ریخته و مغازه داران ویترین ها را صفا داده بودند . از میان ِ نورهایی که چشم را می زد ، سایه ای بیرون آمد و جلویم ایستاد . خوب و روشن نمی دیدمش . صدایش را که شنیدم پی بردم جوان است :
ـ کارگرم ، حقوق و شب ِ عیدیم تو کارگاه جا مونده . سه چهار تومن بهم لطف کن تا سر ِ سال تحویل کنار ِ سفره و پیش ِ خونواده ام باشم .
ـ چرا دروغ میگی ؟
ـ دروغ نمیگم ؛ چرا شخصیت ِ خودمو خرد کنم و از شما خواهش کنم ؟!
ـ دروغ میگید ... بهانه های ِ همه تون مثل ِ همدیگه اس ... اینم چهار هزار تومن ... اما بدون خر نیستم !

* * * *
پس از مدتی فهمیدم این بگو مگو ها بی فایده است . نه مشکلی را حل می کند و نه راهی را باز . آنهایی که در خیابان جلوی ِ این و آن را می گیرند و دستی می خواهند ،نه محتاج ِ موعظه اند و نه با دلیل و برهان کارشان راست می شود . قبل از این راه های ِ زیادی را پیموده و تجربه های ِ بسیاری را آزموده اند . با توجه به تعداد ِ زیادشان نمی توان گفت همگی تن پرور و بی عارند . وقتی شماره از حد ِ طبیعی بالاتر رفت باید به فاکتورهای ِ بیشتری نگاه کرد . به کارخانه ها و کارگاه هایی که روز به روز ورشکسته و تعطیل می شوند ؛ به اعتیادی که فراگیر می شود ؛ به موسسه ها و نهادهایی که کارمندانشان را اخراج می کنند ؛ به تورمی که بالا می رود ؛ به دانشکده هایی که فارغ التحصیلان ِ بیکار و بی آینده بیرون می دهند ؛ به سرمایه های ِ کلانی که در چاه ِ ویل ِ ، حاکمان ِ اسلامی ، تروریست های ِ بین المللی ، باج خواهان ِ شرق و غرب و طفیلی های ِ فلسطینی و آمریکای ِ جنوبی فرو می ریزند ؛ به جمعیتی که عنان گسیخته زیاد می شود ؛ به نقدینه هایی که در اثر ِ بی دانشی ، سرمایه گذاری ِ غلط ، بی برنامگی و نبود ِ مدیریت حیف و میل می شود و به ...
از اینها گذشته طعنه ها و بگو مگو های ِ من جز خرد کردن ِ شخصیت ِ له شده ی ِ مشتی قربانی چه ماهیتی دارد ؟ چه مشکلی از اوضاع ِ نابسامان ِ مملکت حل می کند ؟
بیشتر به کار ِ عقده ای ها شبیه است . به جز آزار و منت گذاری چیزی نیست ؛ مضر است به خصوص که در پایان به زیان ِ کیسه ام تمام می شود !

* * * *
از روزی که این پدیده ی ِ غم انگیز در جامعه ی ِ ما باب شده هفته ای نبوده که حداقل یکی از این نیازمندان ِ راستین یا دروغین به سراغم نیامده باشد . حالا دیگر شمارشان از حسابم بیرون است . کافی ست شما هم به پیاده روی در خیابان های ِ شهر عادت داشته باشید تا حرفم را تایید کنید .

* * * *
در پیاده رو و در سایه سار ِ دیوار راه می روم . مرد ِ درشت اندامی از روبرو می آید . نزدیکم می رسد . ریش دارد . کت و شلوار پوشیده .
ـ جناب ِ آقا ! ... من یه مَردم ... غرور دارم ... دو روزه چیزی نخوردم . کمکم می کنی ؟
نگاه ِ عذرخواهانه ای به او می کنم و از کنارش می گذرم .

* * * *
نزدیک ِ ظهر است . از پیاده روی ِ خیابانی چهار بانده می گذرم . ماشین ها به سرعت عبور می کنند . زنی با چادری مندرس همراه با کودکش در پیاده رو ظل ِ آفتاب ایستاده . به طرفم می آید . پیاده رو خلوت است .
ـ آقا پول بده واسه بچه ام نون بخرم .
سرم را تکان می دهم و از کنارش عبور می کنم . دورتر که می شوم فریادش بلند می شود :
ـ پدرسگ چرا کمک نمی کنی ؟ بی شرف ! ان ِ بچه ام تو دهنت !
لحظه ای برمی گردم . زن هنوز فحش می دهد . ماشین ها به سرعت از خیابان ِ اصلی می گذرند و طنینی مهیب بر جا می گذارند .

* * * *
دو سه سالی است که آنها را می بینم . سه تا بچه اند با روپوش و کیف ِ مدرسه ؛ دو دختر و یک پسر . سر و وضعشان تا بخواهی کثیف و ژولیده است . ظاهراً فال می فروشند اما در واقع گدایی می کنند . هر عابری می گذرد پاپی اش می شوند که به ما کمک کن ؛ به خصوص اگر زن باشد چند صد متر هم به دنبالش می روند و خودشان را لوس می کنند . معلوم نیست اربابشان چند تا از این بچه ها در کیسه دارد و معلوم نیست چند نفر از این ارباب ها در شهر به سازماندهی ِ کودکان مشغولند .

یکبار دیدم هر سه تایشان کنار ِ دیوار پیش ِ هم نشسته اند و روی ِ کیف های ِ مدرسه شان ضرب گرفته اند . ضرب می زدند و با مسخرگی و آوازخوانی از رهگذران می خواستند به آنها اسکناس بدهند ! تعجبی نداشت که پول را مسخره کنند . آن کودکان ِ دست و رو نشسته نه معنا و کاربرد ِ پول را دریافته بودند و نه آن معیار را بر زندگی ِ آدمیان حاکم کرده بودند . پول برایشان چیزی نبود جز مشتی کاغذ ِ چرک و بی معنا که بهترین ساعت های ِ روزشان را می بلعید . پول برایشان چیزی نبود جز نقاشی های ِ خرچنگ قورباغه ای که آن ها را از کلاس رفتن باز می داشت و به جایش کیف ِ دروغین ِ مدرسه به دستشان می داد . پول، برایشان چیزی نبود جز مُهر ِ قاضی القضات کوبیده بر کاغذی مچاله و زشت که شبها باید به اربابشان تحویل می دادند؛ مُهری که فرمان ِ اسارت و حکم ِ بردگی شان بود ... پس شگفت آور نمی بود که با لودگی اسکناس طلب می کردند . آن پوزخندهای ِ معصومانه از هزار سوگنامه غمبار تر بود .

* * * *
مدتی است که هرگاه یکی از کمک خواهان ِ خیابانی را جواب می کنم پشتم می لرزد . با خودم می گویم این سلسله ی ِ خواهش و تمنا تا کجا پیش می رود ؟ این متکدیان ِ متحرک تا کی تحقیر را تحمل خواهند کرد ؟ آیا روزی فرا نمی رسد که " دروغ " را کنار بگذارند و " دشنه " را بردارند ؟ آیا احتمال ندارد که در یک شامگاه ِ نزدیک ، شبحی که امروز با عجز و لابه حاجت می خواهد، خون به سر دویده از دل ِ تاریکی بیرون بجهد و قداره ای از شاهرگی بگذراند ؟ مگر نه این است که در بازی ِ دومینو، افتادن یک مهره بقیه را هم ساقط می کند ؟ آیا برای ِ مورد ِ انتقام واقع شدن حتماً باید گناهکار بود ؟ چنین به نظر نمی رسد .
در آن روزگار، وارستگان ِ بی گناه بیش از مسببان ِ این فقر ِ فاجعه بار در خطر خواهند بود ؛ چرا که در دومینوی ِ فاجعه به لحظه ی ِ تلخ ِ فرو افتادن ِ نخستین مُهره نزدیک ترند .


سرانگشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر