مذهب و سیاست ؛
1 ـ سیاستمدار ِ مومنی، کنار رودخانه ایستاده بود و دعوت نامه ای در دست داشت. آن سوی ِ رودخانه، اجلاس ِ مهمی در حال برگزاری بود و سیاستمدار دیر کرده بود . هرچه رودخانه را نگاه کرد ، قایق ِ مخصوص ِ خود را ندید . سیاستمدار دست کرد در جیب ِ بغلش . کتاب مقدس را بیرون آورد . یک ورقش را کند و با آن قایق درست کرد . بعد سوار شد و خود را به آن سوی ِ رودخانه رساند .
2 ـ از سیاست مداری پرسیدند : مذهب چیست ؟ گفت : دکانی است دو نبش که گاوصندوقش خداست .
3 ـ سیاستمداری همه ی ِ کلک ها را سوار کرد تا در انتخابات ریاست جمهوری رای بیاورد . یک قدم مانده به فتح ، یاد ِ اصحاب ِ کهف افتاد . رفت تا برایشان لالایی بگوید ، خوابش برد و ریاست را از کف داد . غمگین شد . صاحبدلی به او گفت : سیاست رفیق ِ خفتگان نیست و بیداری نصیب ِ مومنان .
4 ـ به آخوندی گفتند : خدا را قبول داری ؟ گفت : نه ، اما خدا مرا قبول دارد .
5 ـ سیاستمداری به رفیقش گفت : مدتی ست در دنیا فتنه به راه نینداخته ایم و کارمان را به پیش نبرده ایم . چاره چیست ؟ جواب داد : به روزنامه ای پول بدهیم تا مضحک قلمی ِ مقدسات مان را تصویر کند . ( مضحک قلمی : کاریکاتور )
6 ـ سیاستمداری نقشه ی ِ جهان را در خواب می دید و محتلم می شد !
7 ـ سیاستمداری تخته نرد بازی می کرد و تنها جفت شش می آورد . شگفت زده علتش را پرسیدند . گفت : تاس ِ شریعت ، جز عدد ِ شش، رقمی ندارد .
سرانگشت
1 ـ سیاستمدار ِ مومنی، کنار رودخانه ایستاده بود و دعوت نامه ای در دست داشت. آن سوی ِ رودخانه، اجلاس ِ مهمی در حال برگزاری بود و سیاستمدار دیر کرده بود . هرچه رودخانه را نگاه کرد ، قایق ِ مخصوص ِ خود را ندید . سیاستمدار دست کرد در جیب ِ بغلش . کتاب مقدس را بیرون آورد . یک ورقش را کند و با آن قایق درست کرد . بعد سوار شد و خود را به آن سوی ِ رودخانه رساند .
2 ـ از سیاست مداری پرسیدند : مذهب چیست ؟ گفت : دکانی است دو نبش که گاوصندوقش خداست .
3 ـ سیاستمداری همه ی ِ کلک ها را سوار کرد تا در انتخابات ریاست جمهوری رای بیاورد . یک قدم مانده به فتح ، یاد ِ اصحاب ِ کهف افتاد . رفت تا برایشان لالایی بگوید ، خوابش برد و ریاست را از کف داد . غمگین شد . صاحبدلی به او گفت : سیاست رفیق ِ خفتگان نیست و بیداری نصیب ِ مومنان .
4 ـ به آخوندی گفتند : خدا را قبول داری ؟ گفت : نه ، اما خدا مرا قبول دارد .
5 ـ سیاستمداری به رفیقش گفت : مدتی ست در دنیا فتنه به راه نینداخته ایم و کارمان را به پیش نبرده ایم . چاره چیست ؟ جواب داد : به روزنامه ای پول بدهیم تا مضحک قلمی ِ مقدسات مان را تصویر کند . ( مضحک قلمی : کاریکاتور )
6 ـ سیاستمداری نقشه ی ِ جهان را در خواب می دید و محتلم می شد !
7 ـ سیاستمداری تخته نرد بازی می کرد و تنها جفت شش می آورد . شگفت زده علتش را پرسیدند . گفت : تاس ِ شریعت ، جز عدد ِ شش، رقمی ندارد .
سرانگشت
سرانگشت جان
پاسخحذفتو کجا بودی که من تازه تو رو پیدا کردم؟! ها؟
نوشته هات محشره
نثر و محتوای این یادداشت "مذهب و سیاست" بی نظیر و بی نهایت لذت بخش است
واقعا ممنونم
:)