حروف ِ سُربی ؛
آقای " صحنه زاده " قبل از انقلاب روزنامه نگار بود . برای خودش برو بیایی داشت و عکس های دخترکُش ِ او که بیشتر از خودش به الویس پریسلی شبیه بود، همراه ِ مقاله هایش چاپ می شد . روزنامه ای به آقای صحنه زاده یک ستون به پهنای ِ بیستون داده بود تا هرچه می تواند ـ و البته نه هرچه می خواهد ـ در آن ستون بنویسد . او هم خداروایی از نوشتن هیچ راست و دروغی مضایقه نمی کرد . دروغ ها را در " جاذبه " ضرب می کرد ، به راست ها تقسیم می کرد ، آن گاه به تفاریق برای حروف چینی می فرستاد . فقط چون شرافت ِ حرفه ای اش لک بر می داشت ، قرار گذاشته بود با هیچ چیز موافقت نکند . صد البته آقای ِ صحنه زاده آنارشیست نبود ، اما به فراست دریافته بود که بزرگی و کوچکی عکس هایش با جنجالی بودن مقاله ها رابطه ی مستقیم دارد . هر مقاله ی جنجالی یک سایز عکسش را درشت تر و هر نوشته ی ِ خردمندانه،یک درجه تصویرش را کوچک تر و در نتیجه یک قدم از موفقیت دورترش می کرد . آن وقت دیگر نه از حق التحریرهای بالا خبری بود ، نه از تمجید های ِ ریسه لُغوی . نه از بوسه های تاول ساز ، نه از پستان های نیمه کُروی ... آقای صحنه زاده به درستی فهمیده بود که خوانندگان و گردانندگان از او چیزی جز تولید انبوه ِ احساسات نمی خواهند . فهمیده بود دروغ های شاخ دار ، مشتریان مشتاق تری دارند و نویسندگی یعنی دامن زدن به موج ِ هیجان . همان چیزی که جایش در زندگی شخصی ِ مخاطبان خالی بود . یا اگر هم نبود ، آن ها زَهره ی ِ چشیدنش را نداشتند . آقای صحنه زاده یک بار سوار فان فار شده بود و لذت هیجان را تجربه کرده بود .
حرف ِ انقلاب که پیش آمد ، آقای صحنه زاده فکر کرد حالا وقت ِ آن است تا بزرگ ترین موج زندگی اش را به راه بیندازد و نان هفت پشتش را بپزد . بنابراین عهد خود را زیر پا گذاشت ، طرفدار ِ انقلاب شد و به اعتصاب مطبوعات پیوست . اوایل مصمم بود که بعد از این نام خود را به آقای ِ " صخره زاده " تغییر دهد و تا وقتی یکی از معشوقه ها در حالت ارگاسم ، قسمش داد که این کار را نکند از تصمیم خود برنگشت . از فردای ِ پیروزی ِ انقلاب ، دوباره سر و کله ی آقای صحنه زاده پیدا شد . او در روزنامه های کثیر الانتشار مقاله های ِ آتشین می نوشت و از اعدام و شکنجه ی سران رژیم گذشته دفاع می کرد . مخالفان اعدام و شکنجه را همدست جنایت کاران و سوسول های ضدانقلاب می نامید و معتقد بود انقلاب ، اخلاق ِ خودش را طلب می کند . معتقد بود باید آن قدر کشت و شکنجه داد تا به دروازه های ِ آزادی رسید . حالا دیگر عکس های آقای صحنه زاده بزرگ تر از نوشته هایش کار می شد و عجیب آن که عکس های جدید بیش از الویس پریسلی و خودش به "ارنستو چه گوارا " شباهت داشت .
مخالفان که سرکوب شدند ، نوبت ِ دستگیری ِ آقای ِ صحنه زاده رسید . او را به زندان ِ اوین بردند و به پیروی از معجزات الهی ، ترکه ای را در آستینش فرو کردند و چماقی را از ماتحتش بیرون آوردند . در آن احوال آقای صحنه زاده دفاعیه اش را از " اخلاق انقلابی " به کل فراموش کرده بود .
روزنامه نگار انقلابی مدتی زندانی کشید و بعد خانه نشین شد . هیچ نشریه ای نوشته هایش را چاپ نمی کرد . همکاران سابق نه از خودش سراغ می گرفتند نه از عکس هایش . آقای صحنه زاده افسرده شد . به روان پزشک مراجعه کرد . داروهایش را که مصرف کرد و از آن سوی ِ بام افتاد . یعنی آتشین مزاج تر از قبل شد و پا برهنه وسط ِ صحنه دوید . تا خرخره عرق می خورد و در افراطی ترین نشریه های اسلامی مقاله های چهار صفحه ای می نوشت . البته این بار بدون عکس و تفصیلات و حتا بدون اسم واقعی . اگر قبلاً آقای صحنه زاده در نوشته هایش به تبعیت از خودشیفتگی مردم را " قهرمان " می نامید، اکنون به پیروی از دیگران آن ها را " گله " خطاب می کرد . گله ای که بیش از هر چیز نیازمند ِ چوپانی به نام " مقام ولایت " است . بسیاری می گفتند مقاله های ِ این نویسنده ی مرموز و گمنام جز هذیان هایِ ذهنی ماخولیایی نیست . با این همه تعدادی هم مرید افکار و قلمش بودند و بدبختانه هرچه می گشتند نشانی از صاحب ِ قلم پیدا نمی کردند .
یک روز دختر کوچک آقای ِ صحنه زاده روی پای ِ پدر نشست و از او خواست تا محبوب ترین شعر زندگی اش را دکلمه کند . روزنامه نویس ِ فرتوت سرش را به میان موهای ِ بلوطی رنگ ِ دخترک برد و خواند :
" همکاری ِ حروف ِ سربی بیهوده است .
همکاری ِ حروف ِ سربی
اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد .
من از سلاله ی درختانم .
تنفس ِ هوای ِ مانده ملولم می کند . " *
سرانگشت
* بخشی از شعر " تنها صداست که می ماند " سروده ی ِ فروغ فرخزاد .
آقای " صحنه زاده " قبل از انقلاب روزنامه نگار بود . برای خودش برو بیایی داشت و عکس های دخترکُش ِ او که بیشتر از خودش به الویس پریسلی شبیه بود، همراه ِ مقاله هایش چاپ می شد . روزنامه ای به آقای صحنه زاده یک ستون به پهنای ِ بیستون داده بود تا هرچه می تواند ـ و البته نه هرچه می خواهد ـ در آن ستون بنویسد . او هم خداروایی از نوشتن هیچ راست و دروغی مضایقه نمی کرد . دروغ ها را در " جاذبه " ضرب می کرد ، به راست ها تقسیم می کرد ، آن گاه به تفاریق برای حروف چینی می فرستاد . فقط چون شرافت ِ حرفه ای اش لک بر می داشت ، قرار گذاشته بود با هیچ چیز موافقت نکند . صد البته آقای ِ صحنه زاده آنارشیست نبود ، اما به فراست دریافته بود که بزرگی و کوچکی عکس هایش با جنجالی بودن مقاله ها رابطه ی مستقیم دارد . هر مقاله ی جنجالی یک سایز عکسش را درشت تر و هر نوشته ی ِ خردمندانه،یک درجه تصویرش را کوچک تر و در نتیجه یک قدم از موفقیت دورترش می کرد . آن وقت دیگر نه از حق التحریرهای بالا خبری بود ، نه از تمجید های ِ ریسه لُغوی . نه از بوسه های تاول ساز ، نه از پستان های نیمه کُروی ... آقای صحنه زاده به درستی فهمیده بود که خوانندگان و گردانندگان از او چیزی جز تولید انبوه ِ احساسات نمی خواهند . فهمیده بود دروغ های شاخ دار ، مشتریان مشتاق تری دارند و نویسندگی یعنی دامن زدن به موج ِ هیجان . همان چیزی که جایش در زندگی شخصی ِ مخاطبان خالی بود . یا اگر هم نبود ، آن ها زَهره ی ِ چشیدنش را نداشتند . آقای صحنه زاده یک بار سوار فان فار شده بود و لذت هیجان را تجربه کرده بود .
حرف ِ انقلاب که پیش آمد ، آقای صحنه زاده فکر کرد حالا وقت ِ آن است تا بزرگ ترین موج زندگی اش را به راه بیندازد و نان هفت پشتش را بپزد . بنابراین عهد خود را زیر پا گذاشت ، طرفدار ِ انقلاب شد و به اعتصاب مطبوعات پیوست . اوایل مصمم بود که بعد از این نام خود را به آقای ِ " صخره زاده " تغییر دهد و تا وقتی یکی از معشوقه ها در حالت ارگاسم ، قسمش داد که این کار را نکند از تصمیم خود برنگشت . از فردای ِ پیروزی ِ انقلاب ، دوباره سر و کله ی آقای صحنه زاده پیدا شد . او در روزنامه های کثیر الانتشار مقاله های ِ آتشین می نوشت و از اعدام و شکنجه ی سران رژیم گذشته دفاع می کرد . مخالفان اعدام و شکنجه را همدست جنایت کاران و سوسول های ضدانقلاب می نامید و معتقد بود انقلاب ، اخلاق ِ خودش را طلب می کند . معتقد بود باید آن قدر کشت و شکنجه داد تا به دروازه های ِ آزادی رسید . حالا دیگر عکس های آقای صحنه زاده بزرگ تر از نوشته هایش کار می شد و عجیب آن که عکس های جدید بیش از الویس پریسلی و خودش به "ارنستو چه گوارا " شباهت داشت .
مخالفان که سرکوب شدند ، نوبت ِ دستگیری ِ آقای ِ صحنه زاده رسید . او را به زندان ِ اوین بردند و به پیروی از معجزات الهی ، ترکه ای را در آستینش فرو کردند و چماقی را از ماتحتش بیرون آوردند . در آن احوال آقای صحنه زاده دفاعیه اش را از " اخلاق انقلابی " به کل فراموش کرده بود .
روزنامه نگار انقلابی مدتی زندانی کشید و بعد خانه نشین شد . هیچ نشریه ای نوشته هایش را چاپ نمی کرد . همکاران سابق نه از خودش سراغ می گرفتند نه از عکس هایش . آقای صحنه زاده افسرده شد . به روان پزشک مراجعه کرد . داروهایش را که مصرف کرد و از آن سوی ِ بام افتاد . یعنی آتشین مزاج تر از قبل شد و پا برهنه وسط ِ صحنه دوید . تا خرخره عرق می خورد و در افراطی ترین نشریه های اسلامی مقاله های چهار صفحه ای می نوشت . البته این بار بدون عکس و تفصیلات و حتا بدون اسم واقعی . اگر قبلاً آقای صحنه زاده در نوشته هایش به تبعیت از خودشیفتگی مردم را " قهرمان " می نامید، اکنون به پیروی از دیگران آن ها را " گله " خطاب می کرد . گله ای که بیش از هر چیز نیازمند ِ چوپانی به نام " مقام ولایت " است . بسیاری می گفتند مقاله های ِ این نویسنده ی مرموز و گمنام جز هذیان هایِ ذهنی ماخولیایی نیست . با این همه تعدادی هم مرید افکار و قلمش بودند و بدبختانه هرچه می گشتند نشانی از صاحب ِ قلم پیدا نمی کردند .
یک روز دختر کوچک آقای ِ صحنه زاده روی پای ِ پدر نشست و از او خواست تا محبوب ترین شعر زندگی اش را دکلمه کند . روزنامه نویس ِ فرتوت سرش را به میان موهای ِ بلوطی رنگ ِ دخترک برد و خواند :
" همکاری ِ حروف ِ سربی بیهوده است .
همکاری ِ حروف ِ سربی
اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد .
من از سلاله ی درختانم .
تنفس ِ هوای ِ مانده ملولم می کند . " *
سرانگشت
* بخشی از شعر " تنها صداست که می ماند " سروده ی ِ فروغ فرخزاد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر