دکتر میخ یا چگونه آموختم از فلسفه دست بردارم و به دراکولا عشق بورزم ؟!
این داستان می تواند در هر زمان و برای ِ هرکس اتفاق بیفتد . چند و چون و
دور و نزدیکش مهم نیست . مشخص هم نیست . شاید مربوط به روزگاری باشد که قهرمان ِ داستان ِ ما به دانشکده می رفت و خیر سرش فلسفه می خواند . شاید هم نباشد .
آن روزها دکتر ( میم ـ خ ) که بعدها به دکتر میخ معروف شد ، بت ِ بزرگ ِ دانشگاه بود . استاد و مرشد و مراد بود . دوستداران ِ زیادی داشت . هاله ای اسرار آمیز در اطرافش تنیده شده بود . در کلاسش کسی عطسه نمی کرد، مبادا کلمه ای را از دست بدهد . بعد از کلاس هم علاقمندان رهایش نمی کردند . آمیزه ای بود از پرهیزگاری ِ بودا و دانایی ِ سقراط ... فقط یک جام ِ شوکران کم داشت !
آن ها که می گویند سقراط بدون ِ جام ِ شوکران هم سقراط بود ، عظمت ِ شوکران را درک نکرده اند . راستش قهرمان ِ داستان ِ ما ـ که آنقدر ها هم قهرمان نبود ـ از همان ابتدا به دکتر میخ مشکوک بود . البته نه به این علت که نقصانی در جلوه گری ِ حضرت ِ استاد به چشم می خورد . نه ، ابداً . بلکه چون گیرنده های ِ حسی ِ قهرمان ِ ما ، ناکوک بود . مثلاً نمی دانست که چرا وقتی دکتر میخ در راهروی ِ دانشکده راه می رود چندان گرفته صورت و خمیده قامت است که گویی تمام ِ مصائب ِ بشری را بر قوز ِ مرموزش بار کرده است ؟ و باز نمی فهمید چرا یکی از آن مریدان جسارت نمی کند و قولنج ِ حضرت ِ استاد را نمی شکند تا هم او را از درد و محنت برهاند و هم مصائب ِ بشری را از حقارت و نکبت ؟! آیا دکتر میخ ، ریگی به کفش داشت یا آن که از شدت ِ زهد و ریاضت ، کفش های ِ میخ دار می پوشید ؟ معلوم نبود . هرچه بود ظواهر ِ امر، علیه ِ پسر ِ قصه ی ِ ما بود و اگر مریدان ِ طاق و جفت ِ استاد این حرف ها را می شنیدند ، قطعاً او را به سرنوشت ِ یهودا دچار می کردند .
آدم ها بی شباهت به بادکنک نیستند . در حضور و غیاب، می توانید آن ها را باد کنید و به هوا بفرستید . آن قدر بالا که کلاه از سرتان بیفتد . فقط به جای ِ باد باید از کلمات ِ مناسب استفاده کنید . با ایمان و اشتیاق، جمله ای را وسط بیندازید و دسته جمعی با آن پینگ پونگ بازی کنید . پس از مدتی خواهید دید که آن جمله ی ِ ساده و تخت با اضافه شدن ِ هر کلمه ابعاد ِ تازه تری پیدا خواهد کرد . حجیم خواهد شد . آن قدر حجیم که کم کم سر به فلک خواهد کشید ... می گویید نه ؟ امتحان کنید ! مریدان ِ دکتر میخ نه تنها او را مثال ِ اعلای ِ فلسفیدن می دانستند ، بلکه مثال ِ اعلای ِ مبارزه ، شرافت و انسان دوستی نیز به شمار می آوردند . می گفتند : استاذنا ، مفتاح ِ فلسفه است و هرگونه فتح ِ باب، جز از طریق ِ او ناممکن است . می گفتند : او حقیقت ِ فلسفه است که مجاز ِ بدخواهان مجال ِ تجلی اش نمی دهد . می گفتند : سال هاست که به نشان ِ اعتراض به حکومت، مُهر ِ سکوت بر لب ها زده و به رغم ِ تنگنای ِ معیشتی ، حتا یک دعوت ِ سخنرانی را نپذیرفته است . می گفتند : هیچ کس به اندازه ی ِ او هگل را نمی شناسد و به همین جهت هیچ کس به اندازه ی ِ او با دردهای ِ بچه ها و دانشکده آشنا نیست ! می گفتند : اگر از پرده بیرون بیاید و کتاب بنویسد ، مُشت ِ بسیاری از متفلسف ها را باز می کند و جامعه ی قانقاریا گرفته را در برابر ِ اصیل ترین پرسش های ِ هستی شناسانه قرار می دهد . اگر هم کسی جرات می کرد و می پرسید : پس چرا نمی نویسد ؟ چرا در حجاب مانده است ؟ جواب می دادند : چون جامعه لیاقتش را ندارد ! می گفتند ( اصلاً چه اهمیت دارد چه می گفتند ؟ ) ... خلاصه از این گونه حرف ها در حیاط خلوت ِ دانشکده پُر بود .
دکتر میخ شیفته ی ِ هگل و کی یر کگارد بود ، از هیوم و تحلیلی ها خوشش نمی آمد و از پوزیتیویست های ِ منطقی بیزار بود . ( دکتر میخ با غرب و تمام ِ دستاوردهایش دشمن بود و به همین دلیل ِ موجه " متافیزیک در غرب " درس می داد !) خوب ... تا این جای ِ کار ایرادی نداشت . مشرب ِ فلسفی اش چنین بود ، ریاضیات را هم درک نمی کرد . اما باز قهرمان ِ قصه ی ِ ما ـ که از قهرمانی بویی نبرده بود ـ نمی فهمید که چرا دکتر میخ معتقد است : آزادی، راه است، نه هدف ؟ پس هدف چه بود ؟ تحقق و استقرار ِ بت ِ ذهنی ِ دکتر میخ ؟! بت ِ ذهنی ِ دکتر میخ چه بود ؟ و اگر هگل "فیلسوف ِ آزادی" بود و " آزادی " ( با هر نوع تلقی ) " راه " بود ، " اتحاد ِ جزء با کل " در کجای ِ راه ِ بی مقصد صورت می گرفت ؟ ... هیچ کس نمی پرسید .
دکتر میخ به حکمت و عرفان ِ شرق هم علاقه ای ویژه داشت . اصلاً قوز ِ مرموزش را از آن وادی وام گرفته بود ؛ همین طور کلمات ِ نافذش را . همیشه سعی می کرد اسرار آمیز و پیچیده جلوه کند . اگر یک روده ی ِ پیچ در پیچ و یک قلب ِ صاف ِ تپنده را پیش ِ رویش می گذاشتید و می پرسیدید کدام یک را بیشتر دوست دارد، هرچند روده ی ِ درهم پیچ را ترجیح می داد اما سرّ ِ سُویدا را آشکار نمی کرد و جواب ِ دو پهلو می داد . در متن های ِ کهن زیسته بود و از متن های ِ کهنه می آمد . رازورزی و صبر و سکوت را از حکمت و سنت ِ شرقی آموخته بود ، با این توضیح که به اسفبار ترین شکلش ! ... مثَلی ایرانی می گوید : " گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی " ... دکتر میخ به حلوا ساختن قانع نبود . منتظر بود حلوای ِ همه را بخورد !
سرانجام تاریخ ورق خورد . خورشید از پشت ِ ابر درآمد . حقیقت و واقعیت بر هم منطبق شدند . حق به حق دار رسید . دکتر میخ ، اجر ِ صبرش را دریافت کرد و به او منصبی عالی در دانشگاه پیشنهاد شد . مریدان هجوم آوردند . دکتر میخ با متانت ِ همیشگی تفالی به دیوان ِ خواجه زد . این بیت آمد :
خوش بود گر محک ِ تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هرکه درو غش باشد!
مبارز ِ کهنه کار، این سخن را هم مصادره به مطلوب کرد و بی درنگ منصب ِ عالی را پذیرفت . در دانشگاه ولوله ای به پا شد . خرمُریدها همه جایشان را حنا گرفتند . مگر نمی دانید چه شده بود ؟ دانش ِ مطلق بر اریکه نشسته بود . تاریخ از ذهن به عین آمده بود . رابطه ی ِ شوند ِ آگاهی ، کشف شده بود . " چه می توانم بدانم ؟ " ، " چه می توانم بکنم ؟ " و " به چه چیز باید امیدوار باشم ؟ " جواب یافته بود . و آن استاد ِ حاشیه نشین که به قول ِ مریدانش عمری را به کار ِ دل پرداخته بود ، به شوق ِ کار ِ گل ، چهاردست و پا وارد ِ کارگاه ِ کوزه گری شده بود . خلاصه که : بعد از این هیچ نشانی ز پریشانی نیست .
* * *
خواب ها خیلی زود تعبیر شدند .دکتر میخ با تمام ِ قدرت کارش را آغاز کرد . فاشیسم از زیر ِ لوای ِ زهد بیرون آمد و همه چیز را در سراشیب ِ انحطاط انداخت . اگر تا دیروز تنها در و دیوار ِ دانشگاه چرکمرده و دل بهم زن بود ، حال اعلامیه های ِ شداد و غلاظ هم به آن اضافه شده بود . اگر قبلاً کم و بیش پرده ی ِ کلاس ها بوی ِ گند می داد ، حالا غذای ِ دانشکده هم متعفن بود . اگر تا پیش از این فقط رجّاله ها و مزدبگیر ها به لباس ِ پسران و آرایش ِ دختران کار داشتند ، اکنون خود ِ استاد هم متصدی ِ امر شده بود ! اگر در گذشته بوروکراسی تنها هفت خوان ِ جانفرسا داشت، حالا هر درخواستی با آپوری ( بن بست ) مواجه می شد . اگر در دوره ی ِ قبل فقط چند استاد ِ بی مایه به دانشجویان اماله می شدند ، در این عصر یک طویله ی ِ تازه نفس به هیات ِ علمی آمده بودند ! اگر قبلاً دانشجویان ، " یک مشت بچه ی ِ بیسواد " خوانده می شدند ، امروز دکتر میخ ـ البته در خلوت ـ نام و نشان ِ تازه ای به آن ها داده بود : پسر های ِ دانشگاه را " دیلاق " می نامید و دختران ِ دانشجو را به لقب ِ " تاپاله " مفتخر کرده بود ! اگر ... هرچه بود آن ها که سرنخ های ِ بازی را در دست داشتند و تفاوت ِ دریافتی ِ استاد و صاحب منصب را زمین تا آسمان قرار داده بودند، حاکمانی حکیم بودند . بسیار حکیم تر از دکتر میخ !
دکتر میخ هرگز خود را در آینه نگاه نمی کرد . چرا که در آینه هیچ تصویری شکسته تر و رقّت بار تر از شمایل ِ مبارزی پشیمان نیست . شاید بتوان گفت سال های ِ سکوت ، توام با محرومیت در دکتر میخ بیش از همه چیز نفرت را دامن زده بود . نفرت از واقعیت ، نفرت از تازگی ، نفرت از آدم ها و در یک کلام نفرت از همه چیز . دکتر میخ در خلوت ِ دهشتناک ِ خود آنقدر دایره ی ِ کینه را وسیع کرده بود که در آن از دخترکان ِ سر به هوا و پسرکان ِ خیابانگرد یافت می شد تا مبارزانی که جرم شان مثل ِ او نبودن بود . دکتر میخ آب ِ گل آلودی بود که ماهی نداشت . بهتر بود از همان اول قید ِ مبارزه را می زد و خود را از شر ِ نفرت خلاص می کرد . یا به جای ِ عظمت ِ هگل به سراغ ِ زلالی ِ گاندی می رفت . اما به جای ِ این کارها بیچاره فقط در اوهام غوطه خورده بود و بت ِ ذهنی و انتزاعی اش را صیقل داده بود . نباید اندوهگین شوید که چرا برای ِ دانشجویان ِ نیازمند و گرفتار ، کوچکترین کاری انجام نمی داد و قوز ِ مرموزش را که روزگاری مثال ِ اعلای ِ انسان دوستی بود به طاق ِ نسیان سپرده بود . دکتر میخ تقصیر نداشت . آخر او جز آن بت ِ انتزاعی که در پستوی ِ تاریک ِ ذهنش با ترس و لرز ، ذره به ذره ساخته بود ، چیزی را نمی دید و دوست نمی داشت ... و بت ِ ذهنی ِ او امروز در قامت ِ یک مومیایی ِ خوفناک قد برافراشته بود .
هگل می گوید : " هدف ِ فلسفه فهم ِ چیزی ست که وجود دارد " و برای ِ دکتر میخ چیزی جز آن مومیایی ِ خوفناک وجود نداشت . در او فلسفه با جهانبینی ِ سامی درآمیخته بود یا بهتر بگویم جهانبینی ِ سامی با فلسفه یکی شده بود . متفکر عمیقی بود . اما در عمق ِ وجودش خفقان و خفگی تولید می شد . سنت پرستی ِ او هم عبارت بود از نوستالژیای ِ آروغ پس از تناول ِ دیزی ! ... او به جای ِ جام ِ شوکران ، کاسه ی ِ واجبی سرکشیده بود .
یک روز که دکتر میخ در حیاط ِ دانشگاه بین ِ تاپاله ها و دیلاق ها قدم می زد ، چشمش به نوشته ای افتاد . در آمفی تئاتر، فیلم ِ دراکولا را نمایش می دادند . البته دکتر میخ اهل ِ سینما نبود . در سحر ِ کلام غرق بود و از جادوی ِ تصویر چیزی نمی دانست . افتخار می کرد که در بیست سال ِ اخیر تنها یک بار به سینما رفته آن هم برای ِ این که زیر ِ باران نمانده باشد . اما این بار وسوسه شد که به آمفی تئاتر برود و فیلم دراکولا را ببیند .
دکتر میخ در سالن تاریک ِ نمایش دید که چگونه کنت دراکولا مدت ِ چهارصد سال در قلعه ی ِ قرون ِ وسطایی ِ خود فرمانروایی کرد و چگونه تنهایی ِ کشنده او را به عرصه ی ِ دنیای ِ مدرن کشاند . دید که دراکولا چگونه برای ِ بازتولید ِ عصر خویش و بازگرداندن ِ عقربه ی ِ زمان ، خون ِ دیگران را می مکید تا آن ها را هم خون آشام کند و اصحابی فراهم آورد . همچنین دید که سردار ِ مغضوب ِ جنگ های ِ صلیبی ، با آن قدرت ِ ماوراء الطبیعی ، چگونه پس از ترک ِ جهان ِ باستانی ِ خود و ورود به لندن ِ خوش آب و رنگ، لای ِ چرخ دنده های ِ تمدن ِ جدید له شد و از میان رفت . مرگ ِ کنت دراکولا جز نشناختن ِ واقعیت و ناسازگاری با بافت ِ جهان ِ جدید چه دلیل ِ دیگری می توانست داشته باشد ؟ اوغریق ِ غم انگیزی بر رودخانه ی زمان بود . کالبدی بی روح . مرده ای متحرک... پس از اتمام ِ فیلم دکتر میخ کماکان روی ِ صندلی نشسته بود و تامل می کرد . او به حق کنت دراکولا را شایسته ی ِ احترام و جذاب یافته بود ... دکتر میخ دراکولا نبود اما دراکولا را دوست داشت .
وقتی به دفتر ِ کارش وارد شد هنوز به سرنوشت ِ دراکولا فکر می کرد . پنجره را باز کرد و حیاط دانشکده را نگاه کرد . یک روز پاییزی بود . پشت ِ میزش نشست . چند کاغذ را امضا کرد . خسته بود . پلک هایش سنگین شده بود . پشه ای روی ِ دستش نشست . خونش را خورد . دکتر میخ پشه را دید . با دست پراندش . باد در پرده های ِ چرک ِ اتاق افتاد . دکتر میخ دستش را خاراند . عینکش را جابه جا کرد . پشه را دید که روی ِ دیوار نشسته است . یک رگه ی ِ باریک ِ خون در پشت ِ پشه دیده می شد ... دیگر آن پشه ارزش ِ کشتن نداشت !
سرانگشت
این داستان می تواند در هر زمان و برای ِ هرکس اتفاق بیفتد . چند و چون و
دور و نزدیکش مهم نیست . مشخص هم نیست . شاید مربوط به روزگاری باشد که قهرمان ِ داستان ِ ما به دانشکده می رفت و خیر سرش فلسفه می خواند . شاید هم نباشد .
آن روزها دکتر ( میم ـ خ ) که بعدها به دکتر میخ معروف شد ، بت ِ بزرگ ِ دانشگاه بود . استاد و مرشد و مراد بود . دوستداران ِ زیادی داشت . هاله ای اسرار آمیز در اطرافش تنیده شده بود . در کلاسش کسی عطسه نمی کرد، مبادا کلمه ای را از دست بدهد . بعد از کلاس هم علاقمندان رهایش نمی کردند . آمیزه ای بود از پرهیزگاری ِ بودا و دانایی ِ سقراط ... فقط یک جام ِ شوکران کم داشت !
آن ها که می گویند سقراط بدون ِ جام ِ شوکران هم سقراط بود ، عظمت ِ شوکران را درک نکرده اند . راستش قهرمان ِ داستان ِ ما ـ که آنقدر ها هم قهرمان نبود ـ از همان ابتدا به دکتر میخ مشکوک بود . البته نه به این علت که نقصانی در جلوه گری ِ حضرت ِ استاد به چشم می خورد . نه ، ابداً . بلکه چون گیرنده های ِ حسی ِ قهرمان ِ ما ، ناکوک بود . مثلاً نمی دانست که چرا وقتی دکتر میخ در راهروی ِ دانشکده راه می رود چندان گرفته صورت و خمیده قامت است که گویی تمام ِ مصائب ِ بشری را بر قوز ِ مرموزش بار کرده است ؟ و باز نمی فهمید چرا یکی از آن مریدان جسارت نمی کند و قولنج ِ حضرت ِ استاد را نمی شکند تا هم او را از درد و محنت برهاند و هم مصائب ِ بشری را از حقارت و نکبت ؟! آیا دکتر میخ ، ریگی به کفش داشت یا آن که از شدت ِ زهد و ریاضت ، کفش های ِ میخ دار می پوشید ؟ معلوم نبود . هرچه بود ظواهر ِ امر، علیه ِ پسر ِ قصه ی ِ ما بود و اگر مریدان ِ طاق و جفت ِ استاد این حرف ها را می شنیدند ، قطعاً او را به سرنوشت ِ یهودا دچار می کردند .
آدم ها بی شباهت به بادکنک نیستند . در حضور و غیاب، می توانید آن ها را باد کنید و به هوا بفرستید . آن قدر بالا که کلاه از سرتان بیفتد . فقط به جای ِ باد باید از کلمات ِ مناسب استفاده کنید . با ایمان و اشتیاق، جمله ای را وسط بیندازید و دسته جمعی با آن پینگ پونگ بازی کنید . پس از مدتی خواهید دید که آن جمله ی ِ ساده و تخت با اضافه شدن ِ هر کلمه ابعاد ِ تازه تری پیدا خواهد کرد . حجیم خواهد شد . آن قدر حجیم که کم کم سر به فلک خواهد کشید ... می گویید نه ؟ امتحان کنید ! مریدان ِ دکتر میخ نه تنها او را مثال ِ اعلای ِ فلسفیدن می دانستند ، بلکه مثال ِ اعلای ِ مبارزه ، شرافت و انسان دوستی نیز به شمار می آوردند . می گفتند : استاذنا ، مفتاح ِ فلسفه است و هرگونه فتح ِ باب، جز از طریق ِ او ناممکن است . می گفتند : او حقیقت ِ فلسفه است که مجاز ِ بدخواهان مجال ِ تجلی اش نمی دهد . می گفتند : سال هاست که به نشان ِ اعتراض به حکومت، مُهر ِ سکوت بر لب ها زده و به رغم ِ تنگنای ِ معیشتی ، حتا یک دعوت ِ سخنرانی را نپذیرفته است . می گفتند : هیچ کس به اندازه ی ِ او هگل را نمی شناسد و به همین جهت هیچ کس به اندازه ی ِ او با دردهای ِ بچه ها و دانشکده آشنا نیست ! می گفتند : اگر از پرده بیرون بیاید و کتاب بنویسد ، مُشت ِ بسیاری از متفلسف ها را باز می کند و جامعه ی قانقاریا گرفته را در برابر ِ اصیل ترین پرسش های ِ هستی شناسانه قرار می دهد . اگر هم کسی جرات می کرد و می پرسید : پس چرا نمی نویسد ؟ چرا در حجاب مانده است ؟ جواب می دادند : چون جامعه لیاقتش را ندارد ! می گفتند ( اصلاً چه اهمیت دارد چه می گفتند ؟ ) ... خلاصه از این گونه حرف ها در حیاط خلوت ِ دانشکده پُر بود .
دکتر میخ شیفته ی ِ هگل و کی یر کگارد بود ، از هیوم و تحلیلی ها خوشش نمی آمد و از پوزیتیویست های ِ منطقی بیزار بود . ( دکتر میخ با غرب و تمام ِ دستاوردهایش دشمن بود و به همین دلیل ِ موجه " متافیزیک در غرب " درس می داد !) خوب ... تا این جای ِ کار ایرادی نداشت . مشرب ِ فلسفی اش چنین بود ، ریاضیات را هم درک نمی کرد . اما باز قهرمان ِ قصه ی ِ ما ـ که از قهرمانی بویی نبرده بود ـ نمی فهمید که چرا دکتر میخ معتقد است : آزادی، راه است، نه هدف ؟ پس هدف چه بود ؟ تحقق و استقرار ِ بت ِ ذهنی ِ دکتر میخ ؟! بت ِ ذهنی ِ دکتر میخ چه بود ؟ و اگر هگل "فیلسوف ِ آزادی" بود و " آزادی " ( با هر نوع تلقی ) " راه " بود ، " اتحاد ِ جزء با کل " در کجای ِ راه ِ بی مقصد صورت می گرفت ؟ ... هیچ کس نمی پرسید .
دکتر میخ به حکمت و عرفان ِ شرق هم علاقه ای ویژه داشت . اصلاً قوز ِ مرموزش را از آن وادی وام گرفته بود ؛ همین طور کلمات ِ نافذش را . همیشه سعی می کرد اسرار آمیز و پیچیده جلوه کند . اگر یک روده ی ِ پیچ در پیچ و یک قلب ِ صاف ِ تپنده را پیش ِ رویش می گذاشتید و می پرسیدید کدام یک را بیشتر دوست دارد، هرچند روده ی ِ درهم پیچ را ترجیح می داد اما سرّ ِ سُویدا را آشکار نمی کرد و جواب ِ دو پهلو می داد . در متن های ِ کهن زیسته بود و از متن های ِ کهنه می آمد . رازورزی و صبر و سکوت را از حکمت و سنت ِ شرقی آموخته بود ، با این توضیح که به اسفبار ترین شکلش ! ... مثَلی ایرانی می گوید : " گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی " ... دکتر میخ به حلوا ساختن قانع نبود . منتظر بود حلوای ِ همه را بخورد !
سرانجام تاریخ ورق خورد . خورشید از پشت ِ ابر درآمد . حقیقت و واقعیت بر هم منطبق شدند . حق به حق دار رسید . دکتر میخ ، اجر ِ صبرش را دریافت کرد و به او منصبی عالی در دانشگاه پیشنهاد شد . مریدان هجوم آوردند . دکتر میخ با متانت ِ همیشگی تفالی به دیوان ِ خواجه زد . این بیت آمد :
خوش بود گر محک ِ تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هرکه درو غش باشد!
مبارز ِ کهنه کار، این سخن را هم مصادره به مطلوب کرد و بی درنگ منصب ِ عالی را پذیرفت . در دانشگاه ولوله ای به پا شد . خرمُریدها همه جایشان را حنا گرفتند . مگر نمی دانید چه شده بود ؟ دانش ِ مطلق بر اریکه نشسته بود . تاریخ از ذهن به عین آمده بود . رابطه ی ِ شوند ِ آگاهی ، کشف شده بود . " چه می توانم بدانم ؟ " ، " چه می توانم بکنم ؟ " و " به چه چیز باید امیدوار باشم ؟ " جواب یافته بود . و آن استاد ِ حاشیه نشین که به قول ِ مریدانش عمری را به کار ِ دل پرداخته بود ، به شوق ِ کار ِ گل ، چهاردست و پا وارد ِ کارگاه ِ کوزه گری شده بود . خلاصه که : بعد از این هیچ نشانی ز پریشانی نیست .
* * *
خواب ها خیلی زود تعبیر شدند .دکتر میخ با تمام ِ قدرت کارش را آغاز کرد . فاشیسم از زیر ِ لوای ِ زهد بیرون آمد و همه چیز را در سراشیب ِ انحطاط انداخت . اگر تا دیروز تنها در و دیوار ِ دانشگاه چرکمرده و دل بهم زن بود ، حال اعلامیه های ِ شداد و غلاظ هم به آن اضافه شده بود . اگر قبلاً کم و بیش پرده ی ِ کلاس ها بوی ِ گند می داد ، حالا غذای ِ دانشکده هم متعفن بود . اگر تا پیش از این فقط رجّاله ها و مزدبگیر ها به لباس ِ پسران و آرایش ِ دختران کار داشتند ، اکنون خود ِ استاد هم متصدی ِ امر شده بود ! اگر در گذشته بوروکراسی تنها هفت خوان ِ جانفرسا داشت، حالا هر درخواستی با آپوری ( بن بست ) مواجه می شد . اگر در دوره ی ِ قبل فقط چند استاد ِ بی مایه به دانشجویان اماله می شدند ، در این عصر یک طویله ی ِ تازه نفس به هیات ِ علمی آمده بودند ! اگر قبلاً دانشجویان ، " یک مشت بچه ی ِ بیسواد " خوانده می شدند ، امروز دکتر میخ ـ البته در خلوت ـ نام و نشان ِ تازه ای به آن ها داده بود : پسر های ِ دانشگاه را " دیلاق " می نامید و دختران ِ دانشجو را به لقب ِ " تاپاله " مفتخر کرده بود ! اگر ... هرچه بود آن ها که سرنخ های ِ بازی را در دست داشتند و تفاوت ِ دریافتی ِ استاد و صاحب منصب را زمین تا آسمان قرار داده بودند، حاکمانی حکیم بودند . بسیار حکیم تر از دکتر میخ !
دکتر میخ هرگز خود را در آینه نگاه نمی کرد . چرا که در آینه هیچ تصویری شکسته تر و رقّت بار تر از شمایل ِ مبارزی پشیمان نیست . شاید بتوان گفت سال های ِ سکوت ، توام با محرومیت در دکتر میخ بیش از همه چیز نفرت را دامن زده بود . نفرت از واقعیت ، نفرت از تازگی ، نفرت از آدم ها و در یک کلام نفرت از همه چیز . دکتر میخ در خلوت ِ دهشتناک ِ خود آنقدر دایره ی ِ کینه را وسیع کرده بود که در آن از دخترکان ِ سر به هوا و پسرکان ِ خیابانگرد یافت می شد تا مبارزانی که جرم شان مثل ِ او نبودن بود . دکتر میخ آب ِ گل آلودی بود که ماهی نداشت . بهتر بود از همان اول قید ِ مبارزه را می زد و خود را از شر ِ نفرت خلاص می کرد . یا به جای ِ عظمت ِ هگل به سراغ ِ زلالی ِ گاندی می رفت . اما به جای ِ این کارها بیچاره فقط در اوهام غوطه خورده بود و بت ِ ذهنی و انتزاعی اش را صیقل داده بود . نباید اندوهگین شوید که چرا برای ِ دانشجویان ِ نیازمند و گرفتار ، کوچکترین کاری انجام نمی داد و قوز ِ مرموزش را که روزگاری مثال ِ اعلای ِ انسان دوستی بود به طاق ِ نسیان سپرده بود . دکتر میخ تقصیر نداشت . آخر او جز آن بت ِ انتزاعی که در پستوی ِ تاریک ِ ذهنش با ترس و لرز ، ذره به ذره ساخته بود ، چیزی را نمی دید و دوست نمی داشت ... و بت ِ ذهنی ِ او امروز در قامت ِ یک مومیایی ِ خوفناک قد برافراشته بود .
هگل می گوید : " هدف ِ فلسفه فهم ِ چیزی ست که وجود دارد " و برای ِ دکتر میخ چیزی جز آن مومیایی ِ خوفناک وجود نداشت . در او فلسفه با جهانبینی ِ سامی درآمیخته بود یا بهتر بگویم جهانبینی ِ سامی با فلسفه یکی شده بود . متفکر عمیقی بود . اما در عمق ِ وجودش خفقان و خفگی تولید می شد . سنت پرستی ِ او هم عبارت بود از نوستالژیای ِ آروغ پس از تناول ِ دیزی ! ... او به جای ِ جام ِ شوکران ، کاسه ی ِ واجبی سرکشیده بود .
یک روز که دکتر میخ در حیاط ِ دانشگاه بین ِ تاپاله ها و دیلاق ها قدم می زد ، چشمش به نوشته ای افتاد . در آمفی تئاتر، فیلم ِ دراکولا را نمایش می دادند . البته دکتر میخ اهل ِ سینما نبود . در سحر ِ کلام غرق بود و از جادوی ِ تصویر چیزی نمی دانست . افتخار می کرد که در بیست سال ِ اخیر تنها یک بار به سینما رفته آن هم برای ِ این که زیر ِ باران نمانده باشد . اما این بار وسوسه شد که به آمفی تئاتر برود و فیلم دراکولا را ببیند .
دکتر میخ در سالن تاریک ِ نمایش دید که چگونه کنت دراکولا مدت ِ چهارصد سال در قلعه ی ِ قرون ِ وسطایی ِ خود فرمانروایی کرد و چگونه تنهایی ِ کشنده او را به عرصه ی ِ دنیای ِ مدرن کشاند . دید که دراکولا چگونه برای ِ بازتولید ِ عصر خویش و بازگرداندن ِ عقربه ی ِ زمان ، خون ِ دیگران را می مکید تا آن ها را هم خون آشام کند و اصحابی فراهم آورد . همچنین دید که سردار ِ مغضوب ِ جنگ های ِ صلیبی ، با آن قدرت ِ ماوراء الطبیعی ، چگونه پس از ترک ِ جهان ِ باستانی ِ خود و ورود به لندن ِ خوش آب و رنگ، لای ِ چرخ دنده های ِ تمدن ِ جدید له شد و از میان رفت . مرگ ِ کنت دراکولا جز نشناختن ِ واقعیت و ناسازگاری با بافت ِ جهان ِ جدید چه دلیل ِ دیگری می توانست داشته باشد ؟ اوغریق ِ غم انگیزی بر رودخانه ی زمان بود . کالبدی بی روح . مرده ای متحرک... پس از اتمام ِ فیلم دکتر میخ کماکان روی ِ صندلی نشسته بود و تامل می کرد . او به حق کنت دراکولا را شایسته ی ِ احترام و جذاب یافته بود ... دکتر میخ دراکولا نبود اما دراکولا را دوست داشت .
وقتی به دفتر ِ کارش وارد شد هنوز به سرنوشت ِ دراکولا فکر می کرد . پنجره را باز کرد و حیاط دانشکده را نگاه کرد . یک روز پاییزی بود . پشت ِ میزش نشست . چند کاغذ را امضا کرد . خسته بود . پلک هایش سنگین شده بود . پشه ای روی ِ دستش نشست . خونش را خورد . دکتر میخ پشه را دید . با دست پراندش . باد در پرده های ِ چرک ِ اتاق افتاد . دکتر میخ دستش را خاراند . عینکش را جابه جا کرد . پشه را دید که روی ِ دیوار نشسته است . یک رگه ی ِ باریک ِ خون در پشت ِ پشه دیده می شد ... دیگر آن پشه ارزش ِ کشتن نداشت !
سرانگشت
اگر در دوره ی ِ قبل فقط چند استاد ِ بی مایه به دانشجویان اماله می شدند ، در این عصر یک طویله ی ِ تازه نفس به هیات ِ علمی آمده بودند!
پاسخحذف---------
به جانِ عزیزت نمی دونی چقدر این جمله من رو خندوند!
در واقع وقتی خوندمش بجای خنده از خوشحالی مثل اسب شیهه کشیدم
:)
---------
میگم "محمد" چرا نوشته "پایان"... یعنی دیگه نمی نویسه؟
وقتی آخرین یادداشتش رو خوندم سردم شده بود مثل ِ سگ
:(
امیر یحیا جان !
پاسخحذفخوشحالم که خوشت اومده . در مورد محمد هم مثل ِ خودت نمی دونم چرا نوشته : پایان . امیدوارم اینم یکی از اون لوندی هاش باشه !
آقا این دکتر میخ همون دکتر کس میخ خودمون نیست ؟
پاسخحذفنه دخوجان . کس اگر میخ داشت که اینقدر خوردنی نبود !
پاسخحذف... به جان عزیزت. من یکی از خنده، روده بر شدم. عجب زیبا، مصوّر می کنی اینجور آدما را //
پاسخحذف:)
پاسخحذفخب پس همونه!
چقدر خنده دار بود!
پاسخحذف:)