یک شهاب سنگ ِ مهاجم به سوی ِ سلسله ای از درهای ِ متوالی هجوم می آورد. درها، شیشه ای و مجهز به چشم ِ الکترونیکی هستند. به طور ِ خودکار باز و بسته می شوند اما برای ِ باز شدن نیازمند ِ هماهنگی و مجوزند. شهاب سنگ به سرعت به طرف ِ اولین در می رود. در، بسته است. شهاب سنگ سرعتش را زیاد می کند. یک لحظه مانده به آن که به در بخورد، در باز می شود و شهاب سنگ را عبور می دهد. شهاب سنگ به راهش ادامه می دهد. در ِ الکترونیکی، آژیر می کشد تا قضیه را به بقیه گزارش دهد. شهاب سنگ، مصمم و شتابان به سوی ِ در ِ دوم می رود. در ِ دوم هم در لحظه ی ِ آخر کم می آورد و راه را باز می کند و بعد از عبور ِ شهاب سنگ آژیر می کشد. شهاب سنگ حوزه ی ِ او را هم پشت ِ سر می گذارد و سراغ ِ درهای ِ بعدی می رود. درهای ِ الکترونیکی یکی پس از دیگری می ترسند و باز می شوند و برای ِ چند لحظه آژیر می کشند. سنگ ِ آتشین هنوز دیوانه وار پیش می رود. مانعی بر سر ِ راه نمی بیند. به سوی ِ یکی دیگر از درها حمله می کند. در ِ شیشه ای بسته است. شهاب سنگ نزدیک می شود. در کماکان بسته می ماند. شهاب سنگ نزدیک تر می شود و در نهایت با در مماس می شود. در حتا در آخرین لحظه باز نمی شود. شهاب سنگ می ایستد. دور می زند و اوج می گیرد و با سرعتی چند برابر به طرف ِ در هجوم می آورد. در ِ شیشه ای هنوز بسته است. شهاب سنگ خودش را به شیشه می کوبد و از آن رد می شود. مقداری از شیشه خرد می شود و به زمین می ریزد. در بسته است اما جای ِ خالی ِ عبور ِ سنگ بر تنش دیده می شود. شهاب سنگ کماکان جلو می رود. درهای ِ دیگر یکی پس از دیگری باز می شوند و به مهاجم راه می دهند. شهاب سنگ از همه ی ِ درها عبور می کند تا به فضایی باز و بی انتها می رسد. در بیکران راه می پیماید تا ناگهان سیاه چاله ای آن را به درون ِ خود می کشد....
درهای ِ شیشه ای همگی بسته و سالم اند به جز یکی که بر تن ِ شکسته اش، چشم ِ بزرگی دیده می شود. چشم می چرخد و به پشت ِ سر، به مسیر ِ گذر ِ شهاب سنگ نگاه می کند. در دوردست ها شهاب سنگ را می بیند که اندک اندک به اعماق ِ تاریکی فرو می رود... در ِ شکسته به دشواری باز می شود و انگار که زار بزند، آژیر می کشد.
سرانگشت
درهای ِ شیشه ای همگی بسته و سالم اند به جز یکی که بر تن ِ شکسته اش، چشم ِ بزرگی دیده می شود. چشم می چرخد و به پشت ِ سر، به مسیر ِ گذر ِ شهاب سنگ نگاه می کند. در دوردست ها شهاب سنگ را می بیند که اندک اندک به اعماق ِ تاریکی فرو می رود... در ِ شکسته به دشواری باز می شود و انگار که زار بزند، آژیر می کشد.
سرانگشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر