من به تاریخ ِ مطبوعات ِ ایران و اصولاً
به ژورنالیسم علاقه دارم.
چند روز پیش در خیابان چشمم به کتابی
افتاد به نام ِ «امیرانی
در آیینه ی ِ خواندنی ها».
فوری کتاب را خریدم، چون خیلی کنجکاو ِ خواندنش بودم. برای ِ کسانی که امیرانی و خواندنی ها را نمی
شناسند همین قدر بگویم که علی اصغر ِ
امیرانی از سال ِ 1319
تا سال ِ انقلاب، مجله ی ِ پرخواننده
ای به نام ِ «خواندنی
ها» درمی آورد.
شماری از روزنامه نگاران ِ مشهور ِ
ایران از جمله خسرو شاهانی، محمود ِ طلوعی،
حسین ِ سرفراز و ذبیح الله ِ منصوری با
این نشریه همکاری می کردند.
ابتکار ِ امیرانی در انتشار ِ خواندنی
ها جالب بود. او
علاوه بر نشر ِ نوشته ها و ترجمه های ِ
همکارانش، گشتی هم در سایر ِ مطبوعات
میزد و گزیده ای از بهترین مطالب ِ آنها
را بازچاپ می کرد.
بدین ترتیب خوانندگان ِ خواندنی ها
به اصطلاح با یک تیر، دو نشان می زدند!
هم آثار ِ پدیدآورندگان ِ خواندنی ها
را میخواندند، هم از بهترین نوشتههای ِ دیگر مجله ها (البته
به انتخاب ِ امیرانی)
بهره مند می شدند.
«خواندنی ها»
برخلاف ِ «فردوسی»
پایگاه ِ روشنفکران و بهخصوص چپ
گرایان نبود(شاید
به دلیل ِ نفرت و هراسی که امیرانی از
کمونیسم داشت)،
بحثهای ِ داغ ِ روشنفکرانه در آن رواج
نداشت، اما در میان ِ مردم
شناخته شده بود و سالهای ِ دراز بر میز ِ روزنامه فروشی ها دیده می شد.
سرمقاله های ِ امیرانی تحت ِ عنوان «بدون
ِ رتوش» در
باب ّ مسایل ِ اجتماعی و سیاسی ِ روز نوشته
میشد و بر جامعه تأثیر می گذاشت.
متأسفانه حکومت ِ نابودگر
و جنایتکار ِ اسلامی در سال ِ 1360
امیرانی را اعدام کرد و
مُزد ِ عمری روزنامهنگاری را به او
پرداخت.
اما به رغم ِ این مقدمه آنچه
میخواهم در این یادداشت بنویسم، ارتباطی
به تاریخچه یا تحلیل ِ مطبوعات ِ وطنی
ندارد بلکه به وضعیت ِ اجتماعی ِ ایران
مربوط است. نویسنده
ی کتاب ِ «امیرانی
در آیینه ی ِ مطبوعات»،
خانمی است به نام ِ زبیده جهانگیری (شبنم)
که سالهای ِ سال با نشریه
ی خواندنی ها همکاری میکرده و عضو ِ هیات
ِ تحریریه ی ِ مجله بوده است.
او در کتاب ِ مفصل و نهصد
صفحهای اش (که
هنوز یک سوم آنرا هم تمام نکرده ام)
شرح داده که امیرانی تا چه
اندازه در تهیه و اداره ی ِ خواندنی ها
سختگیر و دقیق بوده است.
بسیار پیش می آمده که اعضای ِ هیات ِ تحریریه تا پاسی از شب در دفتر ِ
مجله می مانده و به کارها سر و صورت میداده
اند ـ بهخصوص وقتی سانسورچیان ِ دولتی
زحمت و درد ِ سر درست میکرده و شیرازه ی ِ نشریه را از هم می پاشیده اند.
خاطره ی ِ یکی از این شبها
جالب است و مقایسه ی آن با وضعیت ِ فعلی
نکتههای ِ تأمل برانگیزی دارد.
در یک شب ِ برفی زبیده
جهانگیری چنان غرق در کار ِ مجله میشود
که فراموش میکند ساعت از یک ِ شب گذشته
و او هنوز به خانه نرفته.
وسایلش را جمع و جور میکند
و از دفتر بیرون می آید.
بقیهاش را از قلم ِ نویسنده
بخوانید:
« ...برف
همچنان می بارید و خیابان ِ شمیران از این
سوی ِ قلهک تا بالا، عین ِ روز روشن بود.
خوشبختانه وسط ِ خیابان
به علت عبور ِ اتومبیل ها که سربالا می
رفتند، از برف تقریباً خالی [بود].
پوشه ها را روی ِ سینه
گذاشته با پالتو روی ِ آن را پوشانده بودم،
اما کتابها و کیف ِ وامانده و سنگین را
روی شکم قرار داده و با استفاده از دستِ
دیگر که پوشه ها را نگه داشته بود، خود را
به جلو می کشیدم.
کفشهایم چنان خیس شده
بود که از پایم درمی آمد.
اتومبیلی انسانیت کرد و مرا
تا سر ِ خیابان ِ مورد ِ نظر ـ که به سفارت ِ شوروی و الاهیه و فرشته میرفت ـ رسانید.
در گوشه ی ِ خیابان، روی ِ
زمین نشستم. عین ِ موش ِ آب کشیده، درمانده و بیچاره به
اتومبیل هایی که از کنارم می گذشتند نگاه
می کردم. خانوادهام
در چه حال است؟ حتماً ده بار به منزل ِ
امیرانی زنگ زده اند، اما کسی در خانه
نبوده که جوابشان را بدهد و تلفن را به
اتاق ِ من وصل کند.
کادیلاک ِ آلبالویی یا قهوه
ای رنگی نمی دانم، از من رد شده بود که
دنده عقب گرفت و جلوی ِ پایم ایستاد.
خانمی در ِ جلو را باز کرد
و به من که روی ِ زمین نشسته بودم گفت:
خانم مشکلی دارید؟
ـ بله خانم!
میخواهم به خانهام
بروم، ماشین پیدا نمی کنم.
زن ِ باشرف در نهایت ِ
بزرگواری پیاده شد، در ِ عقب را باز کرد
و از همسرش خواست کمک کند کودکشان را به
آنطرف بکشاند و سپس به سراغ ِ من آمد
کتابها را گرفت و توی ِ ماشین گذاشت،
مرا از زمین بلند کرد و کمک کرد سوار شوم
ـ شدم.
آنها با اینکه مسیرشان تا
میدان ِ فرشته به من میخورد و در غیر ِ
این صورت در آن شب ِ برفی باید میرفتند
و دور می زدند، مرا تا سر ِ کوچه ی ِ تختی،
روبروی ِ مسجد ِ فرشته، بردند.
با تشکر از لطف ِ آن زن و
شوهر ِ بزرگوار که هرکجا هستند خدا به
سلامت بداردشان، پیاده شدم و سربالایی ِ
خیابان ِ تختی را تا کوچه و از آنجا، با
کمک ِ دو پلیس ِ وظیفه شناس که وسایلم را
حمل میکردند تا در ِ خانه رفتم(پلیس
های ِ محله ی ِ ما، ما را که از ساکنان ِ
قدیم ِ آنجا بودیم می شناختند و میدانستند
که من روزنامه نگارم و هفتهای یکی دو شب
دیر به خانه میآیم ـ اما آن شب از شبهای ِ بستن ِ مجله نبود).»(جهانگیری،
زبیده، امیرانی در آینه ی ِ خواندنی ها،
صص 102 ـ101)
این واقعه چهل و چند سال ِ پیش
در تهران اتفاق افتاده است.
(شبیه ِ آن را از یکی دو زن ِ دیگر هم شنیده ام)
… ساعت ِ یک ِ شب، زنی تنها
و جوان و مردمی که به او کمک میکنند به
جای ِ آنکه آزارش دهند!
حالا فرض کنید به جای ِ دهه
ی ِ چهل به دهه ی ِ نود، هشتاد یا حتا هفتاد ِ شمسی بیاییم و همهنگام از موهبت ِ وجود ِ حکومت و فرهنگ ِ اسلامی بهره مند شویم!
اگر مردم ِ تهران (چه
مرد چه زن) در
چنان ساعتی منظره ی ِ زنی را ببیند که گوشه
ی ِ خیابان ایستاده دربارهاش چه می
اندیشند و اولین فکر و ایده ای که به ذهنشان
میآید چیست؟ میگویند طرف حتماً «فاحشه»
است و مشتری ِ قبلی بعد از
گرفتن ِ سرویس، کنار ِ خیابان رهایش کرده
و او حالا خودش را در کمینگاه ِ مشتری ِ
بعدی قرار داده!
مطمئنم یک درصد ِ مردم ِ
این شهر هم حدس نمی زنند که آن زن کارمند،
کارگر، یا مسافری است که به رفتن ِ خانه
یا مسافرخانه فکر می کند.
اینطوری است که همه ی ِ
مردم، چه ماشین سوار چه موتورسوار چه عابر ِ پیاده، مزاحم ِ زن میشوند، متلک بارش
می کنند و میخواهند بلندش کنند.
جالبتر از آن برخورد ِ
پلیس و نیروی ِ انتظامی است که اگر در دهه
ی ِ چهل روزنامهنگار را یاری میکنند
و وسایلش را تا در ِ خانه می برند، در دهه
ی ِ نود او را به عنوان ِ «زن ِ خیابانی» دستگیر
میکنند و در بازداشتگاه ها مورد ِ تعرض
قرار می دهند.
این واپسگرد نتیجه ی ِ آن است
که ملتی فرهنگی شبه ِ مدرن را که با همه ی ِ اشکال هایش رو به پیش دارد وامی گذارد
و خرده فرهنگی اسلامی ـ فقهی ـ شیعی را
برمی دارد. خرده
فرهنگ ِ انشاالله و ماشاالله که همه چیز
را پست و فرومایه و کثیف میکند و از هر
سلولش بوی ِ تعفن و تحجر به مشام می رسد.
سرانگشت
همه ی اینها برمیگرده به مسئله ی اخلاق و منش. وقتی که پایه ی اخلاقی بخواد بر امر به معروف و نهی از منکر استوار بشه، نتیجه همینی از آب در میاد که خودت وصفش را نوشته ای. سابق بر این، اخلاق و منش، پیدایشی / زایشی بود و در سیمای پهلوانان و جوانمردان و لوطیهای با معرفت، واقعیّت پیدا می کرد که دیگر انسانها را با گفتارها و رفتارهای آدمیگری به بهمنشی می انگیختند. امّا امروزه روز، گور بابای پهلوانی و بهمنشی!. مهم اینه که با کاربست هر گونه ابزار و روشی فقط رهبر معظّم اسلام، حاکم و مالک روسپی خانه ای به نام ولایت فقیه باشه. فقط کسانی و حکومتگرانی می توانند در فکر مردم و مسائلشون باشند که نه تنها مردم را از صمیم قلب بدون هیچ تبعیضی دوست بدارند؛ بلکه میهن خود را - نه مذهب و دین و ایدئولوژی و مرام و مسلک و صنف و امثالهم خود را - نیز سربلند و آبرومند و شایسته ی فرمانروایی بدانند. واقعیّت امروز ایران در تحت حکومت فقها و اخانید و پاسداران باطوم و شکنجه و آزار و امثالهم، روزگار بهتر از اینی که هست، نخواهد دید؛ چه بسا به قول ایرج میرزا: در ایران تا بُوَد مُلّا و مُفتی ...... به روز بدتر از این هم بیُفتی
پاسخحذفممنون از زحمتی که برای این متن کشیدی! واقعاً آموزنده و البته تلخ بود... خصوصاً ماجرای اعدامِ امیرانی که از آن بهکل بیخبر بودم
پاسخحذف