۱۳۸۵ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

شباهت

شباهت !


داستان ِ شایان ِ توجهی درباره ی ِ کانت هست . نمی دانم تا چه اندازه درست باشد . می گویند : نزدیک ِ خانه اش یک دکان ِ بقالی بود که کانت از آنجا لبنیات می خرید . بقال همیشه ماست ِ ترشیده به فیلسوف می فروخت و مبلغی هم سرش کلاه می گذاشت . کانت هم پول را می پرداخت و با رضایت از دکان ِ بقال بیرون می آمد . بعد از بیرون رفتن ِ او بقال توی دلش می خندید و می گفت : " این ابله را ببین که ادعای دانایی می کند ! من هر روز کلی بر سرش کلاه می گذارم و او اصلاً متوجه نمی شود . " ... البته بقال نمی دانست که مشتری دوز و کلک های ِ او را می فهمد اما برای ِ این که به " انسانیت ِ" او لطمه نخورد و شرمنده نشود ، به رویش نمی آورد .

من هیچ کدام از فضیلت های ِ کانت را ندارم ، اما دوست ِ بقال زیاد دارم !


سرانگشت

۱۰ نظر:

  1. سرانگشت جان.

    از این جور داستانها در تاریخ تفکّر زیاده. بسیاری از اونا صحت داره. بعضیهاش نیز ساختگیه؛ ولی با معنا و هدف، نوشته شده اند. در باره ی شوپنهائور نیز یه قصّه ایه که البته صحت داره. داستان اینه که شوپنهائور میرفته در یه رستورانی، غذا می خورده. بعد سر میزی که می نشسته، همواره یه سکه ی طلا نیز می ذاشته. بعد که غذایش را می خورده و از رستوران می خواسته بیاد بیرون، سکه ی طلا را برمیداشته و می ذاشته جیبش. میدونی که آدم بسیار بد عنقی نیز بوده. همه نیز اونا می شناختن که چقدر بد عنقه. یه روز، گارسن همون رستوران، جرات می کنه و از شوپنهائور می پرسه که: می بخشی استاد، فضولی می کنم، می تونم علت اینکه شما هر وقت میاین رستوران، یه سکه ی طلا روی میز می ذارین و بعد، وقتی این جا را ترک می کنین، اون را می ذارین جیبتون؛ چیه؟. شوپنهائور میگه: من با خودم شرط بسته ام که اگه یه بار اومدم توی این رستوران و مردمی که این جا حضور دارن، سوای بحث کردن در باره ی سگ و گربه و اسب و خوکاشون ، در باره ی مسائل دیگه ای صحبت کردند، اونوقت این سکه ی طلا را وقف حاجتمندان کنم ». دنیای غریبیه جانم. غریب.//

    پاسخحذف
  2. اون کامنت اول را من نوشتم سر انگشت جان. //

    پاسخحذف
  3. آریا جانم !

    به نظر من شوپنهائور شانس آورده که در ایران اسلامی زندگی نمی کرده . چون در آن صورت جماعت ِ " حزب الله کافه " ، مستقر در مستراح ِ رستوران ، او را می خواباندند ، دست و پایش را می بستند ، کتک مفصلی می زدند و بعد سکه اش را بالا می کشیدند و به حساب صد ِ امام جاکشان و به شعبه ی ِ جنده خانه ی ِ جمکران واریز می کردند .آن مرد بزرگ خیلی شانس داشته .

    پاسخحذف
  4. انگشت جان.

    احمقها هیچوقت، تعدادشان کم نمیشه، بلکه زیاد نیز میشه. نمونش را در همون ایران خودمون اینقدر میشه از دوره ی مشروطه تا همین امروز دید و برشمارید. به نظر من، فاجعه ی خمینی را بایستی، اوج سترونی و واپسمانده گی طیف تحصیل کرده ی ایرانی در عدم درک و فهم مسائل تاریخ و فرهنگ ایرانزمین دانست یعنی اینکه، مسئله ی خمینی و وارثین منحوسش را بایستی در بستر کشمکشهای اجتماعی و فرهنگی و منطقه ای و جهانی و کشوری خودمون ارزشیابی کرد. راه درمان و پادزهرش نیز همین می باشه . اینکه آخوندها اینقدر از تفکّر مستقل و انسانهای هنرمند و تکرو می ترسند، بی علت نیست. خودشون می دونند که رفتنی هستند؛ ولی رفتنی که هیچ بازگشتی نداره. بدتر از اینا را تاریخ ایران؛ تجربه کرده.

    پاسخحذف
  5. در این دنیای مجازی آدمها با همان چهره های حقیقی و شرافت و رذالتِ وجودیِ خود ظاهر و نمایان می شوند.
    بحثی که در کامنت های امیدِ میلانی میان من و سعیدِ درهمی (مالیخولیا) در گرفت، در نهایت به سببِ تعفن ِ وجودِ این آدم، بنحوی بیمار گونه به توهین های چاروادارانه ی او در بابِ عزیزترین افرادِ زندگی هر انسانی منجر شد.
    اما رذالت و پستی مضاعفِ او مانع از آن گردید که توهین ها را تنها به طرفِ بحث اش نثار کند و جز من، به کسانِ دیگری نیز بدونِ هیچ دلیلی بدترین نسبت ها را که تنها لایق خود و تبارش بود، بر زبان آورد.
    در میانِ ما کسی بود که می نوشت و حضور نازنینش در وبلاگستان برای من و خیلی های دیگر دلگرم کننده بود.
    ولی بوی تعفنی که از کامنت های امیدِ میلانی دیر زمانی ست مشام خوانندگانش را می آزارد، و انبوهِ کثافت های تلنبار شده در این کامنت ها سبب شد که "دخو" بخاطر شکسته شدنِ حرمتِ "مادر" توسطِ این بوزینه و از طریق امکانی که امیدِ میلانی بنحوی سخاوتمندانه و بی هیچ مسؤولیتی در اختیار او قرار داده، برای همیشه وبلاگِ خود را تعطیل کند و از میانِ ما برود.
    " من حتی می توانم (اینجا یعنی: حق دارم) در وبلاگم خواننده ام را ترور کنم." +
    اگر گوینده ی این جملات در همان زمانی که توهین های این آدم به "آریا" شروع شده بود، چنین جوابِ مضحکی (یا این یکی که نتیجه اش جز هرج و مرج و "تولیدِ کثافتِ مضاعف" چیزی نیست: "اگر او توهین کرده و تو رنجیده ای، خوب تو هم آزادی که بیائی در وبلاگِ من و بدتر از آنچه او گفته را نثارش کنی"!!!) را در برابر اعتراض محترمانه و بحق آریا نداده بود و از کثافت کاریهای مغرضانه ی "سعیدِ درهمی" در کامنت های خود جلوگیری می کرد، مطمئنا کار به اینجا ختم نمی شد که جای تنفس برای عزیزی در میان اینهمه تعفن باقی نماند و از حضور زلالِ خود در این فضای آلوده چشم پوشی کند.
    ------------------------
    این نیمه ای بود از متنی که من می خواستم امروز در وبلاگ پست کنم اما دخوی عزیز گفت که دوست ندارد چیزی از او در وبلاگم بنویسم.
    بله!
    دخوی عزیز بخاطر توهین ِ این مردکِ بی همه چیز به "مادر"، وبلاگ را تعطیل کرد و دیگر هم باز نخواهد گشت.
    این مردکِ بیمار اینبار وقاحت را به حدِ نهایت رساند.
    و اما از "امیدِ میلانی" نا امید هستم که جور و پلاس ِ این پفیوز ِ متعفن را از کامنت های وبلاگش بیرون بریزد.
    این هم گویا از نتائج ِ "اخلاق ِ پست مدرن" هست، البته به روایتِ ایرانی اش.
    البته این را هم بگویم که هرگز باور نداشته و ندارم که امیدِ عزیز با کسی غرض ِ شخصی داشته باشد. اما حال و هوای حاکم بر امید و اعتقاداتش، بهترین زمینه را برای سوء استفاده و لجن پراکنی های این ابلهِ مالیخولیائی فراهم آورده است.
    ولی بنظر من باید در برابر ِ اینهمه کثافت و تعفن احساس ِ مسؤولیت داشت و هیچ وجدانی نمی پذیرد که هرگز برای دیگران اجازه ی عقده گشائیهای اینچنینی را فراهم آورد.
    بهرحال ویس آبادیِ عزیزم برای همیشه رفت و این ماجرا اشکِ من را در آورد.
    این فضای آلوده خاطرش را مکدر کرد و من هم رسما سر این قضیه و اتفاقی که افتاده بشدت ذهن ام درگیر شده است و نمی دانم واقعا باید چکار کنم... نمی دانم.

    پاسخحذف
  6. .... امیر جان. یه چیزی را من در باره ی امید بنویسم. اینکه نوشته ای « اخلاق پست مدرن »، بایستی بگم که ما ایرانیان، بویژه پر مدعاترینمان، مثل خیلی چیزایی دیگه ی باختر زمینیان که هیچوقت نفهمیدیم، ولی پُز فهمیدنشون را هی در مجامع قلمی به رخ یکدیگر کشیدیم، این مسئله ی « پست مدرنیسم » را نیز نفهمیدیم که نفهمیدیم. امید، مشکل پرنسیپی داره، برا اینکه هیچ چیزی در ذهنش، برغم خامخوانیهایی که کرده، هنوز شکل نگرفته. برا همین، مغزش و روانش در حالت « کائوس » می باشه. پاسخ به غایت احمقانه اش به اون اعتراض من، نشانگر همین قاراشمشیش بودن ذهنیّت و روانش می باشه. اینقدر نسنجیده حرف می زنه که خیال می کنه، داره لطف در حقّ طرف مقابلش می کنه. اون جوابش مثل این می مونه که یکی بیاد خونه ی من و بزنه زیر گوش میهمانم. بعد، میهمانم اعتراض کنه که اینجا، خونه ی توست، چرا اجازه میدی، دیگری زیر گوش من بزنه؟. من جوابش بدم. خب حالا اگه ناراحتی، تو برو و یک مشت درست و حسابی بخوابون توی صورتش و دماغش را نیز بشکن. بعد یه نفر دیگه بلند شه و بگه، مرد حسابی تو چرا اجازه میدی که توی خونه ات اصلا دعوا راه بیفته. جواب بدم. شما نیز اگه ناراحت هستی، برو یه دشنه ای اون جا هست، بیارش و بزن فرق سر هر دو تا را بشکاف. همینطور تا به آخر. مشکل امید، بی پرنسیپیه اونه، چونکه هنوز رشد فکری پیدا نکرده و در همون خامی نونهالی مونده. برا همینم هست که رندان زرنگ و مغرض، بلدند چه جوری ازش کولی بگیرن و اون جرات نکنه، حتّا جیک بزنه؛ اونم توی خونه ی خودش. جدا که زکی! /// فراموش کن این عبث را امیر جان. برای دخو متاسفم. امیدوارم زودتری برگرده و بیش از این، میدان به گسترش سلطه رانی « شرّ » ندهد. وجود او در وبلاگستان، غنیمیته. //

    پاسخحذف
  7. به شدت اعتراض دارم
    آقاي انگشت خان شما با جنده خانه ي جمکران مشکلي داريد؟ امام زمان به فکر شومبول من و شماست بد است؟ حالا ديگر کفران نعمت مي کني ؟

    پاسخحذف
  8. دوست عزیز
    به جرات می گویم که با خواندن مطالب عفن وبلاگ شما ، دانستم که برخی نفوس پست را امید اصلاح طبع نیست ... خدا به من و شما رحم کند .

    پاسخحذف