۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

آل بُرده ها

شاید از جوانمردی به دور باشد آدم کسی را که مغضوب و در نشیب است ، بیش از آنچه شده ، لگد کوب کند . به هرحال امروز جلال ِ آل ِ احمد در جامعه ی ِ روشنفکری ِ ایران شاکیان ِ زیادی دارد . هر که از راه می رسد اگر لنگ ِ او و آثارش را هوا نکند ، لااقل سنگی به گورش می زند . خیلی ها مقداری از آنچه را می کشیم، از چشم ِ او ، کارها و نوشته هایش می بینند . می گویند (و پر بیراه نمی گویند) که سطحی می اندیشید و غیر ِ مسوولانه حرف می زد ؛ کم می خواند و زیاد می نوشت ؛ سیاست برایش اصل بود و از ادبیات و فرهنگ مایه می گذاشت ؛ انتقاد می کرد و به انتقاد گوش نمی داد ؛ قطب ِ روشنفکران بود و هوچی بود ؛ از کرملین شروع کرد و به کعبه رسید ... و خلاصه از این دست بامچه ها که هرچه بکوبم تمامی ندارد .

من در اینجا نمی خواهم به احوال و آثار ِ جلال نوک بزنم بلکه قصد دارم ذکر ِ خیری از برادر ِ آل بُرده اش ، شمس ِ آل ِ احمد بکنم که اتفاقاً او هم اهل ِ بخیه است . شمس، به عنوان ِ داستان نویس، قبل و بعد از انقلاب کورسو می زد و الاف بود . نه پیش از پنجاه و هفت فروغی داشت و پیدا بود، نه پس از فاجعه در قفسه ها به چشم می آمد . تریاکی می کشید و خمار ِ خودش بود . خلاقیتش در سخنرانی بود و عنوانش : داستان نویس .
اما همزمان با انقلاب ِ فرهنگی همین جناب ِ شمس انگار که مبعوث شده باشد ، ناگهان به صحنه پرید و عضو ِ شورای ِ چند نفره شد . عضو شد تا مبادا از قافله ی ِ قلع و قمع، عقب بماند . (بولگاکف گفته : نویسنده کسی است که کارت ِ عضویت در انجمن ِ نویسندگان داشته باشد ! باید می گفت نویسنده کسی است که عضو ِ اداره ی ممیزی باشد ) معلوم نبود شمس ِ آل ِ احمد به نمایندگی از مواد فروش ها خواستار ِ حذف و کنار گذاردن ِ دگر اندیشان شده بود یا به نامزدی از ساکنان ِ عالم ِ هپروت ؟ ( چرا که او را کسی "نویسنده" نمی دانست ، حتا به منظور ِ خودفروشی و خنجر زدن به اهل ِ قلم ) جالب است بدانیم در مهرماه ِ 1356 همین مجسمه ی ِ صداقت در شب های ِ انستیتو گوته، نطق ِ غرایی علیه ِ سانسور ایراد کرده و عاطل ماندن ِ نوشته ها را در طبله ی ِ اداره نگارش نکوهیده بود ! ... چه زود و بلافاصله آرمان ها به تکامل می رسند و می ترکند !

چه می شود کرد ؟ گاه سرآمدان ِ روزگار در کاری به جز هنر و تخصص ِ خود ، بزرگ و نام آور می شوند . باید قبول کرد که خداوند بعضی را تنها برای ِ یک دوره ی ِ کوتاه ، اما طلایی خلق کرده و نگه داشته ... خلاصه آن که بدنامی همیشه در جهت ِ ترقی نیست ؛ گاه ترقه ای است که در ماتحت ِ آدمی منفجر می شود !


سرانگشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر