( 1 )
این بار، دومین بار بود که دریاچه ی ِ زریوار یخ می بست . شیخ محمد دیگر لازم نبود پیش ِ مسجد بساط کند و شتل ِ خادم را از جیبش بدهد . زمستان ، زمین را زیاد کرده بود . برف افتاده بود ، حسابی ؛ سرما دریاچه را میدانچه کرده بود .
مردها با دوچرخه، گـُر و گـُر از دریاچه رد می شدند . بچه ها سُرسره می کردند . آج ها و طوقه ها روی ِ برف ، جا می انداختند . زن ها ردّ ِ شوهرها می رفتند تا زمین نخورند . بساطی ها ردیف ِ هم بساط کرده بودند . پهلوانی پای ِ کوه زنجیر می درید و دریاچه ی ِ زریوار دست ِ کمی از میدان ِ شهر نداشت .
شیخ محمد، روی ِ چند لایه مقوا نشسته بود و کتاب ِ کلفتی به دست گرفته بود . ریش ِ دراز ِ شیخ محمد شکل ِ ناوه بود ؛ نوکش زمین را نشان می داد و دهانه اش، دو نگاه ِ مات را . روی ِ مقوا ، روی ِ زمین ِ دریاچه بساطش را پهن کرده بود ؛ قرآن ، کتاب ِ دعا ، زیارت نامه ، حرز ِ جواد و شرف الشمس ، سنگ های ِ رنگی می فروخت . مردم رد می شدند و نگاه می کردند ؛ خیلی ها پا گیر می کردند ؛ بعضی چشم می دزدیدند .
توی ِ آن سیاه سرما چه می کرد ؟
سر کتاب باز می کرد . سحر، باطل می کرد . بخت می گشود . فی مابین، مهر و محبت اضافه می کرد . استخاره می گرفت . دعا می نوشت . زبان بندی می کرد . در کسب و کار، گشایش می انداخت . چشم ِ بد را دور می کرد . پری گرفته را شفا می داد . غایب و گریخته را احضار می کرد ... کارش، کارستان بود و همه چیز را می فهمید .
نزدیک ِ ظهر، سَرور کوتوله آمد . بساط ِ شیخ محمد را دور زد و پشت ِ سرش رسید . یک سینی ِ بزرگ به او داد و گفت مادرش نذر کرده . در سینی، نان ِ سنگک بود و دیزی ِ سنگی و ماست و پیاز و هفته بیجار . شیخ محمد هشت ـ ده نفری را که جلوی ِ بساط منتظر ِ نوبت بودند، رد کرد و گفت ساعت خوب نیست .
خورشید از بالای ِ سرش نرفته بود که سینی را خورده بود ؛ گوشت را با دنبه و نخود ، لوبیا کوبیده بود و ماست را هورت کشیده بود . یکی برایش چای آورد . استکان را گرفت و حظ کرد ؛ قندپهلو بود . در بهشت هم کارها به این خوبی جور نمی شد .
از آستر ِ قبا، پنهانی حبّه اش را در آورد . در استکان انداخت که هنوز لب سوز بود . از صبح برای ِ این و آن دعا خوانده بود ؛ یک نفس در سوز و سرما . الدعا سلاح المومنین . حالا زمان ِ زنگار زدایی بود؛ وقت ِ تجدید ِ قوا .
استکان را مزمزه می کرد . پلک هایش می افتاد . جای ِ کفش ها ، مارپیچ ِ دوچرخه ها ، دست و پای ِ افتاده ها ، روی ِ برف مانده بود . مارپیچ ها در هم می پیچید و پیش می رفت . پیش می رفت و پیش می رفت .
پلک هایش گرم می شد .
( 2 )
نفهمید صدای ِ کدام جیغ از جا پراندش . نفهمید دو روز خواب بوده یا دو ساعت . نفهمید این همه آب از کجا دور و برش رسیده . نفهمید چه طور از جا جهید و میان ِ هوار و حسین ها فرار کرد . نفهمید چگونه یخ ها شکسته بود . نفهمید چگونه بساطش زیر ِ آب رفت !
سرانگشت
این بار، دومین بار بود که دریاچه ی ِ زریوار یخ می بست . شیخ محمد دیگر لازم نبود پیش ِ مسجد بساط کند و شتل ِ خادم را از جیبش بدهد . زمستان ، زمین را زیاد کرده بود . برف افتاده بود ، حسابی ؛ سرما دریاچه را میدانچه کرده بود .
مردها با دوچرخه، گـُر و گـُر از دریاچه رد می شدند . بچه ها سُرسره می کردند . آج ها و طوقه ها روی ِ برف ، جا می انداختند . زن ها ردّ ِ شوهرها می رفتند تا زمین نخورند . بساطی ها ردیف ِ هم بساط کرده بودند . پهلوانی پای ِ کوه زنجیر می درید و دریاچه ی ِ زریوار دست ِ کمی از میدان ِ شهر نداشت .
شیخ محمد، روی ِ چند لایه مقوا نشسته بود و کتاب ِ کلفتی به دست گرفته بود . ریش ِ دراز ِ شیخ محمد شکل ِ ناوه بود ؛ نوکش زمین را نشان می داد و دهانه اش، دو نگاه ِ مات را . روی ِ مقوا ، روی ِ زمین ِ دریاچه بساطش را پهن کرده بود ؛ قرآن ، کتاب ِ دعا ، زیارت نامه ، حرز ِ جواد و شرف الشمس ، سنگ های ِ رنگی می فروخت . مردم رد می شدند و نگاه می کردند ؛ خیلی ها پا گیر می کردند ؛ بعضی چشم می دزدیدند .
توی ِ آن سیاه سرما چه می کرد ؟
سر کتاب باز می کرد . سحر، باطل می کرد . بخت می گشود . فی مابین، مهر و محبت اضافه می کرد . استخاره می گرفت . دعا می نوشت . زبان بندی می کرد . در کسب و کار، گشایش می انداخت . چشم ِ بد را دور می کرد . پری گرفته را شفا می داد . غایب و گریخته را احضار می کرد ... کارش، کارستان بود و همه چیز را می فهمید .
نزدیک ِ ظهر، سَرور کوتوله آمد . بساط ِ شیخ محمد را دور زد و پشت ِ سرش رسید . یک سینی ِ بزرگ به او داد و گفت مادرش نذر کرده . در سینی، نان ِ سنگک بود و دیزی ِ سنگی و ماست و پیاز و هفته بیجار . شیخ محمد هشت ـ ده نفری را که جلوی ِ بساط منتظر ِ نوبت بودند، رد کرد و گفت ساعت خوب نیست .
خورشید از بالای ِ سرش نرفته بود که سینی را خورده بود ؛ گوشت را با دنبه و نخود ، لوبیا کوبیده بود و ماست را هورت کشیده بود . یکی برایش چای آورد . استکان را گرفت و حظ کرد ؛ قندپهلو بود . در بهشت هم کارها به این خوبی جور نمی شد .
از آستر ِ قبا، پنهانی حبّه اش را در آورد . در استکان انداخت که هنوز لب سوز بود . از صبح برای ِ این و آن دعا خوانده بود ؛ یک نفس در سوز و سرما . الدعا سلاح المومنین . حالا زمان ِ زنگار زدایی بود؛ وقت ِ تجدید ِ قوا .
استکان را مزمزه می کرد . پلک هایش می افتاد . جای ِ کفش ها ، مارپیچ ِ دوچرخه ها ، دست و پای ِ افتاده ها ، روی ِ برف مانده بود . مارپیچ ها در هم می پیچید و پیش می رفت . پیش می رفت و پیش می رفت .
پلک هایش گرم می شد .
( 2 )
نفهمید صدای ِ کدام جیغ از جا پراندش . نفهمید دو روز خواب بوده یا دو ساعت . نفهمید این همه آب از کجا دور و برش رسیده . نفهمید چه طور از جا جهید و میان ِ هوار و حسین ها فرار کرد . نفهمید چگونه یخ ها شکسته بود . نفهمید چگونه بساطش زیر ِ آب رفت !
سرانگشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر