آقای ِ بین الادیان، بچه ی ِ خوبی بود . خونگرم بود و خاکشیر مزاج . صد البته اسم ِ واقعی اش بین الادیان نبود؛ این اسم را در خوابگاه ِ دانشکده ، "ما" رویش گذاشته بودیم . نام ِ خودش از این هم سخت تر بود .
مثل ِ ما دانشجو بود اما نمی دانم چه رشته ای می خواند؛ رشته ی ِ آش ، رشته ی ِ پلو یا رشته فرنگی ... رشته اش هرچه بود ، خودش خوشمزه تر بود !
آقای ِ بین الادیان در نگاه ِ ما نماینده بود ؛ نماینده ی ِ آشتی کنان میان ِ مذاهب . مواقعی که سردماغ بودیم و می خواستیم سر به سرش بگذاریم، می گفتیم تا امروز به برکت ِ وجود ِ تو ، در ختنه سوران ِ اکثر ِ پیامبران شرکت کرده ایم ؛ راستش را بگو ! فردا می خواهی کدام یک را به مسلخ بفرستی ؟!
بین الادیان به همه ی ِ مذاهب علاقه داشت و به قول ِ صفاکیش با تمامشان می لاسید . معتقد بود تمام ِ دین های ِ دنیا یکی هستند و مشتی ناخلف این شعبه ها را ساخته اند . حتا به اسمی که برایش ساخته بودیم اعتراض می کرد و می گفت یک دین بیشتر وجود ندارد و "ادیان " غلط ِ مصطلح است . اتاق ِ او در طبقه ی ِ سوم بود ولی رفت و آمد به اتاق ِ ما را دوست داشت . خوبی اش این بود که همیشه دست ِ پُر می آمد . سلیقه اش در انتخاب ِ نان خامه ای حرف نداشت .
نزدیک ِ عید ِ فصح تصمیم گرفت کلاه ِ خاخام های ِ یهودی را به سر بگذارد تا بدین وسیله همبستگی اش را با بنی اسراییل نشان دهد . کلاه بر سر ،از پله های ِ خوابگاه بالا و پایین می رفت و عید را به همه تبریک می گفت . یک بار هم با همان کلاه در نماز ِ جماعت ِ دانشگاه شرکت کرد که مکبّر با پس ِ گردنی از نمازخانه بیرون انداختش .
کارهایش نماز داشت . یک بار هفت ِ صبح رفته بود کنار ِ تخت ِ حمید ـ از بچه های ِ خوابگاه که پنهانی مسیحی شده بود ـ تا او را بیدار کند و عید ِ پاک را شادباش بگوید . حمید پتو را روی ِ سرش کشیده بود و با حالت ِ قبض ِ روح گفته بود :" جان ِ مادرت یواش تر تبریک بگو ! اگر بفهمند مرا سوت می کنند آنجا که عرب نی انداخت !"
یک بار هم به اتاق ِ ما آمد . در را برایش باز کردم . تا مرا دید گفت : "تبریک ... تبریک ... تبریک !" و آمد تو .
این بار به جای ِ نان خامه ای، یک کیک ِ بزرگ خریده بود و یک بسته شمع و چند بادکنک . صفاکیش پرسید : "چه خبر شده ؟" بین الادیان گفت : "تبریک ! امروز ، روز ِ تولد ِ حضرت ِ بهاالله است !"
بین الادیان کیک را از جعبه درآورد و روی ِ میز گذاشت . سنگور را صدا زد . جوابی نیامد . بلند گفت : "سنگور، کجایی؟ بیا بادکنک ها را باد کن ." گفتم :"ولش کن! حالش خوش نیست . با زیدش به هم زده ، دارد روی ِ مهتابی زنبورک می زند ." بین الادیان نخودی خندید و گفت :" با زیدش به هم زده ؟!" و بعد یک شمع ِ کلفت در کیک فرو کرد . صفاکیش پرسید :" حالا حضرت ِ بهاالله چند ساله شدن ؟!"
هنوز جوابی نیامده بود که ناگهان یکی از انجمن اسلامی ها خودش را چپاند توی ِ اتاق ِ ما ! رنگ از رویمان پرید . یادمان رفته بود در را ببندیم ... انجمن اسلامی ، لبخند زنان ، نیمه شوخی ـ نیمه جدی گفت : " به به ! کلو واشربوا و لاتسرفوا ! بساط ِ لهو و لعب به راه انداختید؟!" بین الادیان کنار ِ شمع وارفت و صفاکیش با دستپاچگی گفت :" می خواستیم الان بیاییم پایین اطلاع بدهیم ." انجمن اسلامی به کیک اشاره کرد و کله اش را تکان داد :"به چه مناسبت ؟!" همه ساکت شدیم . من نگاهم را دور ِ اتاق چرخاندم و در یک لحظه سنگور را دیدم که با دو متر قد و با موهای ِ آشفته در آستانه ی ِ مهتابی و اتاق ایستاده و می کوشد زنبورکش را قایم کند . لابد خیال می کرد ماجرای ِ عشقی اش لو رفته و آمده اند او را به کمیته ی ِ انضباطی ببرند . در سکوت به طرف ِ سنگور رفتم . دستش را گرفتم و به اتاق آوردم . کیک را نشان دادم و با هیجان گفتم : به افتخار ِ سنگور و روز ِ تولدش !! ... بچه ها هورا کشیدند و دست زدند !
... بعد از آن اتفاق ، من و صفاکیش گاهی به سنگور می گفتیم حضرت ِ بهاالله !
آقای ِ بین الادیان یک تقویم ِ جلد چرمی داشت که روز ِ تولد ِ پیغمبرها را تا آنجا که توانسته بود ، پیدا کرده و تویش نوشته بود . برای ِ همه ی ِ آنها اعم از کذاب و غیر ِ کذاب جشن ِ تولد می گرفت . حتا روزی را هم به ما بی دین ها ویژگی داده بود ، چرا که معتقد بود بی دینی هم نوعی دین است . می گفت فرق ِ ما با دینداران ِ دیگر این است که رسول ِ ظاهری را به نبی ِ باطنی تبدیل کرده ایم ! یک روز مجبورش کردیم با ما دو سه پک عرق بنوشد . وسط ِ دواخوری به حرف افتاد که حقیقت چون آینه ای است که از آسمان به زمین افتاده و شکسته ؛ امروزه هر دینی تکه ای از آن حقیقت ِ بزرگ و ازلی را در دست دارد و برای ِ همین است که او عاشق ِ همه ی ِ دین هاست .
ما حرفهایش را می شنیدیم ؛ نان خامه ای را با عرق می خوردیم و روی سرمان اسفناج سبز می شد ؛ آخر نمی فهمیدیم با کدام منطق و مجوز آقای ِ بین الادیان "حقیقت " را با " دین " اینهمانی می دهد ... خلاصه آنکه حرفهای ِ خنده داری می زد که به نتایجی گریه دار منتهی می شد .
یک روز ظهر که در حیاط ِ دانشکده نشسته بودم ، صفاکیش دوان دوان آمد و گفت : " بین الادیان دوباره کتک خورده ! "
گفتم : "چرا ؟! "
گفت : "در کلاس ِ معارف از اهل ِ تابوت دفاع می کند و آنها را بهشتی می خواند ! بعد از کلاس چند نفر بر سرش می ریزند و تا می خورد کتکش می زنند . " از جا بلند شدم . با صفاکیش و سنگور آنقدر این طرف و آن طرف رفتیم تا پیدایش کردیم . او را به حراست ِ دانشکده برده بودند تا تعهد نامه ای را امضا کند .
آقای ِ بین الادیان بچه ی ِ خوبی بود ؛ ما دوستش داشتیم . حیف که اخراج شد !
سرانگشت
مثل ِ ما دانشجو بود اما نمی دانم چه رشته ای می خواند؛ رشته ی ِ آش ، رشته ی ِ پلو یا رشته فرنگی ... رشته اش هرچه بود ، خودش خوشمزه تر بود !
آقای ِ بین الادیان در نگاه ِ ما نماینده بود ؛ نماینده ی ِ آشتی کنان میان ِ مذاهب . مواقعی که سردماغ بودیم و می خواستیم سر به سرش بگذاریم، می گفتیم تا امروز به برکت ِ وجود ِ تو ، در ختنه سوران ِ اکثر ِ پیامبران شرکت کرده ایم ؛ راستش را بگو ! فردا می خواهی کدام یک را به مسلخ بفرستی ؟!
بین الادیان به همه ی ِ مذاهب علاقه داشت و به قول ِ صفاکیش با تمامشان می لاسید . معتقد بود تمام ِ دین های ِ دنیا یکی هستند و مشتی ناخلف این شعبه ها را ساخته اند . حتا به اسمی که برایش ساخته بودیم اعتراض می کرد و می گفت یک دین بیشتر وجود ندارد و "ادیان " غلط ِ مصطلح است . اتاق ِ او در طبقه ی ِ سوم بود ولی رفت و آمد به اتاق ِ ما را دوست داشت . خوبی اش این بود که همیشه دست ِ پُر می آمد . سلیقه اش در انتخاب ِ نان خامه ای حرف نداشت .
نزدیک ِ عید ِ فصح تصمیم گرفت کلاه ِ خاخام های ِ یهودی را به سر بگذارد تا بدین وسیله همبستگی اش را با بنی اسراییل نشان دهد . کلاه بر سر ،از پله های ِ خوابگاه بالا و پایین می رفت و عید را به همه تبریک می گفت . یک بار هم با همان کلاه در نماز ِ جماعت ِ دانشگاه شرکت کرد که مکبّر با پس ِ گردنی از نمازخانه بیرون انداختش .
کارهایش نماز داشت . یک بار هفت ِ صبح رفته بود کنار ِ تخت ِ حمید ـ از بچه های ِ خوابگاه که پنهانی مسیحی شده بود ـ تا او را بیدار کند و عید ِ پاک را شادباش بگوید . حمید پتو را روی ِ سرش کشیده بود و با حالت ِ قبض ِ روح گفته بود :" جان ِ مادرت یواش تر تبریک بگو ! اگر بفهمند مرا سوت می کنند آنجا که عرب نی انداخت !"
یک بار هم به اتاق ِ ما آمد . در را برایش باز کردم . تا مرا دید گفت : "تبریک ... تبریک ... تبریک !" و آمد تو .
این بار به جای ِ نان خامه ای، یک کیک ِ بزرگ خریده بود و یک بسته شمع و چند بادکنک . صفاکیش پرسید : "چه خبر شده ؟" بین الادیان گفت : "تبریک ! امروز ، روز ِ تولد ِ حضرت ِ بهاالله است !"
بین الادیان کیک را از جعبه درآورد و روی ِ میز گذاشت . سنگور را صدا زد . جوابی نیامد . بلند گفت : "سنگور، کجایی؟ بیا بادکنک ها را باد کن ." گفتم :"ولش کن! حالش خوش نیست . با زیدش به هم زده ، دارد روی ِ مهتابی زنبورک می زند ." بین الادیان نخودی خندید و گفت :" با زیدش به هم زده ؟!" و بعد یک شمع ِ کلفت در کیک فرو کرد . صفاکیش پرسید :" حالا حضرت ِ بهاالله چند ساله شدن ؟!"
هنوز جوابی نیامده بود که ناگهان یکی از انجمن اسلامی ها خودش را چپاند توی ِ اتاق ِ ما ! رنگ از رویمان پرید . یادمان رفته بود در را ببندیم ... انجمن اسلامی ، لبخند زنان ، نیمه شوخی ـ نیمه جدی گفت : " به به ! کلو واشربوا و لاتسرفوا ! بساط ِ لهو و لعب به راه انداختید؟!" بین الادیان کنار ِ شمع وارفت و صفاکیش با دستپاچگی گفت :" می خواستیم الان بیاییم پایین اطلاع بدهیم ." انجمن اسلامی به کیک اشاره کرد و کله اش را تکان داد :"به چه مناسبت ؟!" همه ساکت شدیم . من نگاهم را دور ِ اتاق چرخاندم و در یک لحظه سنگور را دیدم که با دو متر قد و با موهای ِ آشفته در آستانه ی ِ مهتابی و اتاق ایستاده و می کوشد زنبورکش را قایم کند . لابد خیال می کرد ماجرای ِ عشقی اش لو رفته و آمده اند او را به کمیته ی ِ انضباطی ببرند . در سکوت به طرف ِ سنگور رفتم . دستش را گرفتم و به اتاق آوردم . کیک را نشان دادم و با هیجان گفتم : به افتخار ِ سنگور و روز ِ تولدش !! ... بچه ها هورا کشیدند و دست زدند !
... بعد از آن اتفاق ، من و صفاکیش گاهی به سنگور می گفتیم حضرت ِ بهاالله !
آقای ِ بین الادیان یک تقویم ِ جلد چرمی داشت که روز ِ تولد ِ پیغمبرها را تا آنجا که توانسته بود ، پیدا کرده و تویش نوشته بود . برای ِ همه ی ِ آنها اعم از کذاب و غیر ِ کذاب جشن ِ تولد می گرفت . حتا روزی را هم به ما بی دین ها ویژگی داده بود ، چرا که معتقد بود بی دینی هم نوعی دین است . می گفت فرق ِ ما با دینداران ِ دیگر این است که رسول ِ ظاهری را به نبی ِ باطنی تبدیل کرده ایم ! یک روز مجبورش کردیم با ما دو سه پک عرق بنوشد . وسط ِ دواخوری به حرف افتاد که حقیقت چون آینه ای است که از آسمان به زمین افتاده و شکسته ؛ امروزه هر دینی تکه ای از آن حقیقت ِ بزرگ و ازلی را در دست دارد و برای ِ همین است که او عاشق ِ همه ی ِ دین هاست .
ما حرفهایش را می شنیدیم ؛ نان خامه ای را با عرق می خوردیم و روی سرمان اسفناج سبز می شد ؛ آخر نمی فهمیدیم با کدام منطق و مجوز آقای ِ بین الادیان "حقیقت " را با " دین " اینهمانی می دهد ... خلاصه آنکه حرفهای ِ خنده داری می زد که به نتایجی گریه دار منتهی می شد .
یک روز ظهر که در حیاط ِ دانشکده نشسته بودم ، صفاکیش دوان دوان آمد و گفت : " بین الادیان دوباره کتک خورده ! "
گفتم : "چرا ؟! "
گفت : "در کلاس ِ معارف از اهل ِ تابوت دفاع می کند و آنها را بهشتی می خواند ! بعد از کلاس چند نفر بر سرش می ریزند و تا می خورد کتکش می زنند . " از جا بلند شدم . با صفاکیش و سنگور آنقدر این طرف و آن طرف رفتیم تا پیدایش کردیم . او را به حراست ِ دانشکده برده بودند تا تعهد نامه ای را امضا کند .
آقای ِ بین الادیان بچه ی ِ خوبی بود ؛ ما دوستش داشتیم . حیف که اخراج شد !
سرانگشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر