۱۳۸۶ آذر ۶, سه‌شنبه

ریدکان ِ * نمایش یا آخوند به مثابه ِ بازیگر ِ مولف

برای ِ یک بار هم شده بد نیست بررسی کنیم چرا و چگونه جماعت ِ آخوند می تواند این اندازه گوش ِ مفت برای ِ دهان ِ یاوه گویش استخدام کند ؟ انبوهی را چین به چین پای ِ منبر بنشاند و از یک تا چند ساعت علاف ِ اراجیفش کند . چه جادویی در کار ِ کلم به سر ها است ؟ چرا جماعت از پای منبر هـُردود نمی کشند و جایی دیگر خراب نمی شوند ؟ مُخشان تاب دارد یا جاذبه ای در حرف های ِ آن لندهور پیدا کرده اند که به زمین وصله شده اند ؟ به نظرم برای ِ بررسی ِ موضوع ، بد نیست همین ابتدا دریچه ای تازه به بحث باز کنیم و یک چیز را فرض بگیریم . این که هر وعظ و هر منبر ، یک اتفاق ِ دراماتیک است . فیل هوا کردن است . معرکه ای است که مرشد و افعی ِ خودش را دارد . اصلاً تا چیزی دراماتیک نباشد و برخورد و کشمکش نداشته باشد، جاذبه ایجاد نمی کند . اگرچه این کار، توهین به هنر و اندیشه است ولی من ناگزیر رویم را به دیوار می کنم و منبر را همچون سن ِ تئاتر در نظر می گیرم و آخوند را چونان بازیگری که مدت زمانی تماشاگرانش را مجذوب می کند .

اگر شما هم در مملکت ِ امام ِ زمان زندگی می کنید لابد می دانید که اینجا هنوز آدمیزاد را در ملاء عام یعنی پیش ِ چشم ِ صغیر و کبیر با طناب یا جرثقیل بالا می کشند و اعدام می کنند تا احکام ِ اسلام ِ چرک و چروک را به اجرا در آورند . و باز لابد می دانید که از شب ِ قبل آدم های ِ فله ای مثل ِ مور و ملخ در میدانچه ها و خیابان های ِ اطراف غُل می زنند و برای ِ به دست آوردن ِ "جای ِ حسابی" سر و دست می شکنند . "جای ِ حسابی" هم محل ِ بی سر ِ خری است که بشود جان کندن ِ اعدامی را پاک و پاکیزه تماشا کرد . تماشا کرد و در ترس و رنج ِ اعدامی شریک شد ؛ لذت برد ، هیجان زده شد ، عقده گشایی کرد و دست ِ آخر به رقت ِ قلب و صفای ِ باطن رسید ! تجربه ای تازه به دست آورد و پس از خفه شدن ِ اعدامی از این که جای ِ او نبود، نفس ِ راحت کشید و عرق ِ سرد را از پیشانی پاک کرد .

چرا دیدن ِ مراسم ِ اعدام این اندازه طرفدار دارد ؟ برای ِ این که اتفاقی دراماتیک است . نمایشی است که جهت ِ تفریح و عبرت ِ عوام ترتیب داده شده . حقوق ِ بشر چه قاقی است ؟! حماسه ی ِ انسان کدام است ؟ مردم سرگرمی می خواهند و بهتر از اعدام هم نمی شود در مملکت ِ اسلامی، سرگرمی ِ عبرت آموز درست کرد .
این نمایش در ضمن به قواعد ِ درام ، بی اعتنا نیست . " آدم خوبه " و " آدم بده " دارد . طرف ِ خیر و طرف ِ شر دارد . مقدمه و کشمکش و تضاد و برخورد و آه و اشک و نتیجه ی ِ اخلاقی دارد . طرف ِ خوب یا قهرمانش، دادگستری و حکومت ِ اسلامی و لابد قاضی مرتضوی است و طرف ِ خبیث و نابکارش مجرمی که مامور ِ قانون پیش از اعدام، سیاهه ی ِ اعمالش را برای ِ تشنگان ِ عقده ی ِ دراماتیک می خواند !
نمایش، در پرده ی ِ اول به معرفی ِ مجرم و سابقه و اعمالش می پردازد و احساس بیزاری و انتقام را در تماشاچیان ِ بی خبر از همه جا بر می انگیزد . در پرده ی ِ دوم عجز و لابه ی ِ اعدامی یا خانواده اش و بی اعتنایی ِ مجریان ِ شریف ِ قانون را شاهدیم و در پرده ی ِ سوم عدالت اجرا می شود ! مرگ ِ تراژیک ِ ضدِ قهرمان، پایان ِ نمایش است و به دنبال ِ آن تماشاگران با ریختن ِ صدقه بهای ِ بلیت شان را با خشنودی می پردازند . اما گاه می شود که در آخرین دم ، مجرم بخشوده می شود و نمایش حالت ِ هپی اند به خودش می گیرد ... چاره ای نیست . همیشه که نباید تماشاچی راضی به خانه بازگردد . برخی درام ها " قربانی " ندارند و متاسفانه باید این واقعیت ِ تلخ را تاب آورد ! مثلاً در مسابقه ی ِ فوتبال ـ که آنهم اتفاقی دراماتیک است ـ ممکن است بازی در دقیقه ی ِ نود مساوی شود . آن وقت تماشاگری که تیم ِ محبوبش تا نزدیک ِ سوت ِ پایان جلو بوده، فرصتی تاریخی را از دست داده است . چرا که نتوانسته نود دقیقه دست از دهان بردارد و مربی ِ خودی و بازیکن ِ حریف را فحش باران کند !
برگردیم به پای ِ منبر و از زاویه ای دراماتیک دلایل ِ جذابیت ِ آخوند و همچنین مست و مبهوت شدن ِ جماعت را یکی یکی بررسی کنیم . باید کوشید و نشان داد که اگر غربی ها " شو گرلز " یا دختران ِ نمایش دارند ، ما هم پسران ِ نمایش داریم !

اول : نشستن ِ خدا بر کرسی ِ نمایشنامه نویسی ؛

اگر به کسی که دستی ـ حتا از دور ـ بر آتش ِ هنر ِ تئاتر دارد بگویند فلان نمایشنامه را ویلیام شکسپیر نوشته به آنی خودش را به سالن ِ نمایش می رساند ، بلیت می خرد و در طول ِ اجرا مژه نمی زند مبادا لحظه ای را از دست بدهد . نه دچار ِ ملال می شود ، نه خواب به سراغش می آید و نه تنگش می گیرد . در واقع لزوماً جوش و جوهر ِ نمایش نیست که تماشاچی را دنباله گیر و علاقمند می کند، بلکه صلابت و سنگینی ِ اسم شکسپیر است که چهار ساعت رفیق ِ ما را بر صندلی میخکوب نگه می دارد . حال اگر همان تیارت را آدم ِ کم اصل یا بی نام و نشانی قلمی کرده بود حاشا که زید ِ مربوطه قدمی به سمت ِ تماشاخانه برمی داشت ؛ اگر هم می رفت احتمالاً بعد از یک ساعت خمیازه و اطوار به هوای ِ پاپ کورن سالن را ترک می کرد . پس اسم های ِ بزرگ یا اسم هایی که به هر دلیل توی ِ بوقند ، بنی آدم را به معرکه می کشانند و از آن مهم تر، در معرکه نگه می دارند؛ حتا اگر بازی ِ آکتورها چنگی به دل نزند و رژیسور ِ نمایش مالی نباشد . حتا اگر لباس ها به تن ِ هنرپیشه ها گریه کند و دکور را با مقوا ساخته باشند باز طرف ِ مربوطه سالن را ترک نمی کند . زهره ی ِ ترک کردن ندارد . اول از خودش رودربایستی می کند که شاید بی شعور است که نمی فهمد و بعد از رفقایش خجالت می کشد که پشت ِ سرش ریگ بچینند: حتماً بی شعور است و نمی فهمد ! بنابراین خودش را سفت می گیرد و انواع ِ تلقین را اماله می کند تا احساس ِ بدی در وجودش تولید نشود . آخر دیدن ِ نمایشی از شکسپیر هرچقدر بی فایده باشد این منفعت را دارد که آدمیزاد می تواند پیش ِ دایی گرگعلی و عمه چغندر قمپز در کند که هملت را دیده ، با اتللو عکس گرفته و به دزدمونا شماره تلفن داده است .

حال اگر فرد ِ مورد ِ بحث، آدم ِ هنرنشناسی باشد که زیر ِ تاثیر ِ تبلیغات، عاشق ِ شکسپیر شده ، وضع بدتر است . در این صورت او کاری ندارد که بازیگر ِ نقش ِ هملت کیست و چه مایه استعداد دارد . او بازیگر را عین ِ هملت و هملت را مساوی با شکسپیر قرار می دهد و درست و غلطش را می بلعد .
هرچند محتوای ِ نمایشنامه های ِ شکسپیر عالی و درونمایه ی ِ کتاب ِ مقدس نازل است اما چون معرفتی در میان نیست ، همین ماجرا با شدت ِ بسیار بیشتری در مورد ِ پامنبری ها نیز اتفاق می افتد . با این تفاوت که خداوند ِ متعال از نوشتن ِ دیالوگ عاجز است و تنها مونولوگ می نویسد . پامنبری معتقد است حرف هایی که از دو لب ِ واعظ بیرون می آید ، کلمات ِ الاهی است . از وجودی متعالی صادر شده . پس باید همه تن، گوش شد و روزنه های ِ وجود را گشود . در اینجا نویسنده ی ِ نمایش نامه خدایی است که منبری ها مدعیان ِ وجودش هستند و پامنبری ها معتقدان به وجودش . پس اگر آخوند نقشش را خوب بازی کند ـ که معمولاً می کند ـ می تواند با " کلمات " یکی شود . او به احساسات ِ جماعت چنگ می زند و از دگم هایشان ، پلکان می سازد و بالا و بالاتر می رود تا از نظرها محو می گردد و به خدا می رسد . پرسش این است که آیا چنین مومنانی می توانند از پای ِ صحبت ِ " خدا " بلند شوند ؟ آیا می توانند محضر ِ " خدا " را ترک کنند ؟

دوم : معجزه ی ِ کلم ؛

بعد از معجزه ی ِ سیب چشممان به معجزه ی ِ کلم روشن شد ! کلم پیچی که آخوندها بر سر می گذارند و عبایی که بر دوش می اندازند ـ به خصوص اگر مشکی باشد ـ آنان را در چشم ِ مردم ِ عقب نگه داشته شده یا به قول ِ خودشان "عوام الناس" متمایز و ممتاز می کند ؛ درست مثل ِ حالتی که در آن سرسپرده ی ِ هنرنشناس ایجاد می شود وقتی به هنگام ِ آنتراکت، شاه ریچارد را می بیند که با یال و کوپالش به تالار ِ پهلویی آمده تا یک نخ سیگار دود کند ... طراحی ِ لباس در موثر افتادن ِ سخن ِ ملایان اهمیت ِ به سزا دارد . آخوند، لباسی به تن دارد که قرن ها گفته اند بر تن ِ پیغمبر و امام و چه و چه بوده . نفوذ ِ حرف ِ ملایان بر پیشینه ی ِ تاریخی ِ لباس شان مبتنی است . اگر همان حرف ها را یک آدم ِ ساده پوش به گروه ِ مومنان بزند تاثیر ِ کمتری دارد .

سوم : مگس ِ عقل و امشی ِ روایات ؛

آخوند معتقد است که بیشتر ِ مردم و به ویژه مخاطبان ِ او از تفکر ِ عمیق بیزارند . بنابراین وبال ِ اندیشه را از گردن ِ آنها بر می دارد . بر بالای ِ منبر می کوشد مسایل ِ هستی را ساده کند و همه چیز را در حد ِ چند گزاره ی ِ مطلق فرو بکاهد . می کوشد وانمود کند که فقه و کتاب و سنتش پاسخ ِ همه ی ِ سوالات ِ را در آستین دارد و باز سعی می کند ثابت کند تا پایان ِ جهان هیچ پرسش ِ تازه ای برای ِ انسان مطرح نمی شود . تلاش می کند عقل ِ نقاد و مزاحم را با امشی ِ روایات فراری دهد و زمینه را برای ِ پرواز به سوی ِ ماوراء الطبیعه فراهم کند .
آسان و شیرین سخن می گوید و از آوردن ِ مطالب ِ سنگین پرهیز می کند . شور طلب می کند، نه شعور . هر دم مراقب است تا شنوندگانش رودل ِ ذهنی نکنند . به همین جهت از مثل و متـَــل و خاطره و داستان های ِ خاله خشتکی استفاده می کند . و نیز از علوم ِ غریبه و جفر و کیمیا و لیمیا و سیمیا تا دسته گل هایی که غول ها و شیاطین و نسناس و جنیان به آب می دهند حکایت های عبرت آموز در چنته دارد . اگر از دانش ِ نو و فلسفه هم چیزی به خطابه بیامیزد در حکم ِ فلفل و زردچوبه است ؛ بیشتر از آن را نه می داند و نه صلاح می داند که بگوید . آخوند می فهمد که مار، کشیدنی است نه نوشتنی !

چهارم : حضور بر صحنه با همه ی ِ ابعاد ِ بشری ؛

آخوند از ایفای ِ تمام ِ حالات ِ انسانی برای ِ همراه کردن ِ مخاطبش استفاده می کند . می خندد ، گریه می کند ، خودش را به غش و ضعف می زند، خلاصه جنبه ای از وجودش نیست که جراحی کند و دور بریزد . می داند که مخاطبان باید با او همدلی کنند و با قهرمانان ِ افسانه هایش همذات پنداری . می داند که آدم ها تنها با شبکه ی ِ پیچیده ای از اعصاب ِ زنده احساس ِ همدلی می کنند ، نه با مشتی سیم و فیوز ِ سوخته . به هنگام ِ گفتن ِ افسانه ها، فراز و فرود های ِ دراماتیک را رعایت می کند . مونوتون سخن نمی گوید که پامنبری ها خسته شوند . بدون ِ این که بداند ( شاید هم بداند!) در نقش آفرینی اش هم از ترفند ِ ارستو استفاده می کند هم از شیوه ی ِ برشت ! هم واقعه را نشان می دهد ( ارستویی ) ، هم واقعه را روایت می کند ( برشتی ) . هرجا لازم باشد به وحدت ِ زمان و مکان و موضوع پای بند است و هرجا اقتضا کند همه ی ِ وحدت ها را زیر ِ پا می گذارد ! اینجاست که آخوند به بازیگر ِ مولف نزدیک می شود . یعنی با این که متن ِ از پیش نوشته ای در دست دارد ، نقش را از فیلتر ِ وجود ِ خود نیز عبور می دهد و به آن صورت ِ تازه ای می بخشد . اما مهم ترین نکته این که ملا با همه ی جنبه های ِ انسانی اش بر صحنه می آید و برای ِ نزدیک ساختن ِ خود به مخاطب ، از نشان دادن ِ نقاط ِ ضعفش ابایی ندارد . برعکس ِ بسیاری از چپ گرایان ِ وطنی که در جلوت، یُبس و تک بعدی اند . روبات هایی هستند که نه دچار ِ هیجان می شوند ، نه می خندند و نه گریه می کنند . آنان حتا از کوکوی ِ ساعت هم بی روح ترند . بیشتر به شماره تلفن ِ زمان گو شبیه اند ؛ ساعت، بیست و سه و هجده دقیقه ... ساعت، بیست و سه و هجده دقیقه ... ساعت، بیست و سه و هجده دقیقه !

پنجم : کباب پخته نگردد مگر به گردیدن ؛

حتا آقای ِ هالو هم فهمیده بود که " سفر، مرد را پخته می کند !" در قدیم گروه های ِ سیار ِ تئاتری از شهری به شهری می رفتند تا نمایش ِ خود را برای ِ مردمان ِ دور و نزدیک اجرا کنند . همین ماموریت را طلبه ها نیز از جانب ِ حوزه های ِ علمیه پیدا می کنند . آن ها تابستان ها به شهرها و روستاهای ِ مختلف می روند و به این کار " تبلیغ رفتن " می گویند . در این سفرهای ِ تبلیغی جوجه آخوندها تجربه های ِ زیادی به دست می آورند که پس از بیرون آمدن از تخم به دردشان می خورد . با هفتاد و دو ملت نشست و برخاست می کنند و ایراد ِ خطابه را در انواع و اقسام ِ مجلس ها فرا می گیرند. از این راه نخست روان ِ جامعه را می شناسند و سپس در می یابند در هر مجلس چه بگویند و چگونه بگویند که کارگر بیفتد . کم کم به جایی می رسند که می توانند با احاطه بر حال و هوای ِ مجلس ، مخاطبان را هیپتوتیزم کنند و ذهن ِ آنان را به هرکجا که می خواهند بکشند . اینجاست که من نمی توانم با سخن ِ سقراط همداستان شوم که گفت : ..." قدرت ِ سخنوران از همه کس کمتر است . " **


سرانگشت

*ریدک : پسر / ریدکان : پسران

** دوره ی آثار ِ افلاتون / ترجمه ی : محمد حسن لطفی / جلد ِ اول / رساله ی ِ گرگیاس ص 273




۱ نظر:

  1. آخوند سخیف تر و مبتذل تر از آنست که عنصری دراماتیک تلقی شود.آخوند فقط یک هنر دارد:چند میدی گریه ات بندازم

    پاسخحذف