دفـــــــاع از مـــُـلـانــصــــــــــــرالــــــــــدیــن
نویسنده : ابوالقاسم پاینـــده
گمنام زیست و بی تشریفات و بدرقه به گور رفت . دکتر احسان را می گویم . شما نمی شناختیدش . نبوغی مشوش بود که چون روغن ِ آب آلود سال ها سوخت و جرقه زد و چند هفته ی ِ پیش که به تاریکخانه ی ِ مرگ افتاد یار و همدل و خویشاوندی نداشت که شاهد ِ استتار ِ او در دل ِ خاک باشد . جانِ ملتهبی بود که در آفاق تفکر ، اوج ها داشت و برای ِ مردم ِ حسابگر ِ دنیا و افکار ِ قالب دار شان خطرناک بود . شعله ای نورافکن و نافذ بود . لبخندی به مقیاسات ِ عادی ِ ما بود . در آسمان ِ پندار جهشی دورانگیز بود . سخنان ِ دغدغه انگیزش، مزاحم ِ اهل ِ رویا می شد ؛ دیوانه بود .
این معمای ِ دوران ِ ما و همه ی ِ دوران هاست که مردم ِ دنیا همیشه از گهواره تا گور چون خفتگان ِ شبگرد ، همگام ِ اموات ِ سومر و آشور ، در دخمه های ِ اوهام به دنبال ِ رویاهای ِ خود می روند و چون گاو ِ عصار در همان مسیر ها که به مرور ِ قرون و عبور اسلاف ، معیّن و هموار شده ، سرگشته و دوّارند . هیچ کس نباید اوهام شان را بشکند . بت شکنی عواقب ِ هول انگیز دارد .
در ایام ِ قدیم ، افکار ناباب را به گور می کردند تا همه گیر نشود و به دوران ِ ما که اعدام ِ مردم ِ شوریده سر ، همیشه میسر نیست ، به لطایف ِ تدبیر این مزاحمان ِ آشتی ناپذیر را قرنطینه می کنند تا افکار ِ تب آلودشان ، خواب ِ خوش ِ دنیا را مشوش نکند . سرنوشت ِ دکتر احسان همین بود .
بیست و چند سال مداوم در آن سلول ِ تیمارستان او بود و یک مشت کاغذ که گاه و بیگاه عباراتی آشفته تر از جان ِ خویش بر آن می نوشت و چند روز پیش که پس از یک سفر ِ چند ماهه رفته بودم از او خبری بگیرم ، از خادم ِ پیر ِ تیمارستان شنیدم که چند هفته ی ِ پیش در یک نیمه شب ، آن شعله ی ِ سوزان ، خاموش شده و صبح گاهان تنش را در قبرستان ِ مردم ِ گمنام به خاک کرده اند . و همان خادم ِ پیر ، کاغذ های ِ چماله شده ی ِ او را که به یک نخ بسته بود به من داد . این وصیت ِ او بود که پس از مرگش همه ی ِ ماترک ِ او یعنی همین کاغذ ها را به من بدهند .
و این سطور ِ مشوش ، حاصل ِ کوششی ست که در تنظیم ِ قسمتی از آن اوراق ِ پریشان کرده ام و شبان ِ دراز ، روغن ِ جان را به چراغ ِ فکرت سوخته ، کلمات ِ مغلق را به قرینه خوانده و عبارات ِ نیمه تمام را به تخمین کامل کرده ام و چون وصّالان ِ موزه که کاسه ی عتیق را به مایه ی ِ نو به هیات ِ قدیم می سازند ، تا آن جا که توانسته ام کوشیده ام که شیوه ی ِ اصل را کم نکنم و این نبوغ ِ سرگردان را که نمونه ای از نیروهای ِ گمشده یِ دنیای ِ ما بود ، در این اثر کوتاه که من نیز چون شما با همه ی ِ مفاد ِ آن همدل نیستم ، از محو و فنا حفظ کنم .
اگر شما خوانندگان عزیز که دل ِ دریا و حوصله ی ِ صحرا دارید و بد و خوب و زشت و زیبا را از زبان ِ شوریده ای به لطف و کرم می پذیرید، از مطالعه ی ِ این نامه ی ِ ناتمام سودی جز این نبرید که از پراکنده گویی ِ محکوم به جنونی ، قدر ِ نعمت ِ عقل را که خدای ِ منان به همگان بیش از آرزوی شان داده بدانید ، توانم پنداشت که کوشش ِ من در احیای ِ این اثر که بیشتر ِ سطور ِ آن بوی ِ جنون می دهد ، چندان ناسودمند نبوده است .
اکنون رشته ی ِ سخن را به دکتر احسان می دهم که از جان ِ آشفته ی ِ خود کاغذ را سیاه و شما را محظوظ کند .
* * * * * * * *
نویسنده : ابوالقاسم پاینـــده
گمنام زیست و بی تشریفات و بدرقه به گور رفت . دکتر احسان را می گویم . شما نمی شناختیدش . نبوغی مشوش بود که چون روغن ِ آب آلود سال ها سوخت و جرقه زد و چند هفته ی ِ پیش که به تاریکخانه ی ِ مرگ افتاد یار و همدل و خویشاوندی نداشت که شاهد ِ استتار ِ او در دل ِ خاک باشد . جانِ ملتهبی بود که در آفاق تفکر ، اوج ها داشت و برای ِ مردم ِ حسابگر ِ دنیا و افکار ِ قالب دار شان خطرناک بود . شعله ای نورافکن و نافذ بود . لبخندی به مقیاسات ِ عادی ِ ما بود . در آسمان ِ پندار جهشی دورانگیز بود . سخنان ِ دغدغه انگیزش، مزاحم ِ اهل ِ رویا می شد ؛ دیوانه بود .
این معمای ِ دوران ِ ما و همه ی ِ دوران هاست که مردم ِ دنیا همیشه از گهواره تا گور چون خفتگان ِ شبگرد ، همگام ِ اموات ِ سومر و آشور ، در دخمه های ِ اوهام به دنبال ِ رویاهای ِ خود می روند و چون گاو ِ عصار در همان مسیر ها که به مرور ِ قرون و عبور اسلاف ، معیّن و هموار شده ، سرگشته و دوّارند . هیچ کس نباید اوهام شان را بشکند . بت شکنی عواقب ِ هول انگیز دارد .
در ایام ِ قدیم ، افکار ناباب را به گور می کردند تا همه گیر نشود و به دوران ِ ما که اعدام ِ مردم ِ شوریده سر ، همیشه میسر نیست ، به لطایف ِ تدبیر این مزاحمان ِ آشتی ناپذیر را قرنطینه می کنند تا افکار ِ تب آلودشان ، خواب ِ خوش ِ دنیا را مشوش نکند . سرنوشت ِ دکتر احسان همین بود .
بیست و چند سال مداوم در آن سلول ِ تیمارستان او بود و یک مشت کاغذ که گاه و بیگاه عباراتی آشفته تر از جان ِ خویش بر آن می نوشت و چند روز پیش که پس از یک سفر ِ چند ماهه رفته بودم از او خبری بگیرم ، از خادم ِ پیر ِ تیمارستان شنیدم که چند هفته ی ِ پیش در یک نیمه شب ، آن شعله ی ِ سوزان ، خاموش شده و صبح گاهان تنش را در قبرستان ِ مردم ِ گمنام به خاک کرده اند . و همان خادم ِ پیر ، کاغذ های ِ چماله شده ی ِ او را که به یک نخ بسته بود به من داد . این وصیت ِ او بود که پس از مرگش همه ی ِ ماترک ِ او یعنی همین کاغذ ها را به من بدهند .
و این سطور ِ مشوش ، حاصل ِ کوششی ست که در تنظیم ِ قسمتی از آن اوراق ِ پریشان کرده ام و شبان ِ دراز ، روغن ِ جان را به چراغ ِ فکرت سوخته ، کلمات ِ مغلق را به قرینه خوانده و عبارات ِ نیمه تمام را به تخمین کامل کرده ام و چون وصّالان ِ موزه که کاسه ی عتیق را به مایه ی ِ نو به هیات ِ قدیم می سازند ، تا آن جا که توانسته ام کوشیده ام که شیوه ی ِ اصل را کم نکنم و این نبوغ ِ سرگردان را که نمونه ای از نیروهای ِ گمشده یِ دنیای ِ ما بود ، در این اثر کوتاه که من نیز چون شما با همه ی ِ مفاد ِ آن همدل نیستم ، از محو و فنا حفظ کنم .
اگر شما خوانندگان عزیز که دل ِ دریا و حوصله ی ِ صحرا دارید و بد و خوب و زشت و زیبا را از زبان ِ شوریده ای به لطف و کرم می پذیرید، از مطالعه ی ِ این نامه ی ِ ناتمام سودی جز این نبرید که از پراکنده گویی ِ محکوم به جنونی ، قدر ِ نعمت ِ عقل را که خدای ِ منان به همگان بیش از آرزوی شان داده بدانید ، توانم پنداشت که کوشش ِ من در احیای ِ این اثر که بیشتر ِ سطور ِ آن بوی ِ جنون می دهد ، چندان ناسودمند نبوده است .
اکنون رشته ی ِ سخن را به دکتر احسان می دهم که از جان ِ آشفته ی ِ خود کاغذ را سیاه و شما را محظوظ کند .
* * * * * * * *
میدونی انگشت خره
پاسخحذفمگه بهت نگفتم دروغ بده هیچوقت دروغ نگوی !!!!
هان نگفتم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بفرما این مدرک دروغ شما :
((Comments:
نازلی said...
عزيزم مثل اين که جي ميلت مشکل داره، نامه ام بهت نمي رسه. فرستادم به آدرس قديمي ات. اونو چک کن
2:08 PM ))
اگه این پیام برات گذاشته نشده بود تو میتوانستی ادعای
الکی بکنی و بگی من اون نیستم و اون یکی هستم
بابا خر خودتی قربونت برم
همیشه راستشو بگو هیچوقت دروغ نگو
من همیشه با مدرک و فکت حرف میزنم هنوز فهمستن نکرده ای ؟؟؟؟؟
بابام جان به من میگن نانا زولا .....تخصصم در آوردن دروغ است
و نور افکن رویش افکندن فرقی نمیکنه کی باشه کاپیچی ؟ کیل بیل فرمانده
وای که باشو جان
پاسخحذفبه جان شریفت دارم از خنده به خریت های خودم کر کر کر کر
می خندم
همه اش هم تقصیر خودت است به ولای انترکیب علی
میگی چطوری ؟
برات میگم من عینهون یک عدد پلنگ صورتی الاغ سرم را هی
می اندازم زیر و از امریکا با ذهنیت خود خرم سعی میکنم
شماها را شناسائی کیل بیلی کنم و در خطر اندازم !!!!!!!!!!!
اونوخ اسم خودم را هم میگذارم دوست !!!!!!!! ای مرده شور
این دوست الاغ را ببرند نخواستم به ولای انترکیب علی !!!!!!!
مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به جان مادرم این آزادی خواهی من سبب شده که هیچ کانسپتی
از ترور و وحشت نداشته باشم بازم به ولای علی انترکیب
بگذریم ....فکر کنم باید کمی خودم را تربیت کنم که دست از آرسن
لوپن بازی بردارم و به کارهای جدی تر بپردازم
به همین دلیل تصمیم گرفتم از امروز هرکی هرکی است و کی نیست
را به گور فرستاده و کاری به کار شما بدبختان فلک زده دست غیبی یقه
هایتان گرفته در ترس و وحشت و بدبختی غوطه ور بردارم و بذارم از
فضولی هایم راحت و آسوده باشید
گور پدر مادرجنده ها یتان که هرکی هر کی است به من چه ریدم
به همه تون
بابا من اهل فضای دروغ و این بحث ها نیستم باسه همین کیل بیلم
به موهایت قسم باشو خان خاک بر سر الاغ
دیگه نمیام اینجا برو بمیر مرده شور برده عوضی
شایدم بیام کی میدونه ؟؟؟؟؟؟ ...........کیل بیل فرمانده