مرد ِ مصلوب
دیگر بار به خود آمد
درد
موجاموج از جریحه ی ِ دست و پایش به درونش می دوید
در حفره ی ِ یخ زده ی ِ قلبش
در تصادمی عظیم
منفجر می شد
و آذرخش ِ چشمک زن ِ گدازه یِ ملتهبش
ژرفاهایِ دور از دسترس ِ درکِ او از لامتنهاهی ِ حیاتش را روشن می کرد .
دیگر بار نالید :
" ـ پدر ، ای مهر ِ بی دریغ ،
چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهاده ای ؟
مرا طاقتِ این درد نیست
آزادم کن آزادم کن ، آزادم کن ای پدر !"
و درد ِ عریان
تندروار
در کهکشان ِ سنگین ِ تنش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد که :
" ـ بیهوده مگوی !
دست ِ من است آن
که سلطنت ِ مُقدّرت را
بر خاک
تثبیت
می کند
جاودانگی است این
که به جسم ِ شکننده ی ِ تو می خلد
تا نامت ابدالآباد
افسون ِ جادویی ِ نسخ بر فسخ ِ اعتبار ِ زمین شود .
به جز این ات راهی نیست
با درد ِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظه ی ِ ناچیز !"
* * *
و در آن دم در بازار ِ اورشلیم
به راسته ی ِ ریس بافان پیچید مرد ِ سرگشته .
لبان ِ تاریکش بر هم فشرده بود و
چشمان ِ تلخش از نگاه تهی :
پنداری به اعماق ِ ظلمات ِ درون ِ خویش می نگریست
در جان ِ خود تنها بود
پنداری
تنها
در جان ِ خود
به تنهایی ِ خویش می گریست .
* * *
مرد ِ مصلوب
دیگر بار
به خود آمد .
جسمش سنگین تر از سنگینای ِ زمین
بر مسمار ِ جراحات ِ زنده یِ دستانش آویخته بود :
" ـ سبـُکم سبک بارم کن ای پدر !
به گذار از این گذرگاه ِ درد
یاری ام کن یاری ام کن یاری ام کن ! "
و جاودانگی
رنجیده خاطر و خوار
در کهکشان ِ بی مرز ِ درد ِ او
به شکایت
سر به کوه و اقیانوس کوفت نعره کشان
که : " ـ یاوه منال !
تو را در خود می گوارم من تا من شوی .
جاودانه شدن را به درد ِ جویده شدن تاب آر "
* * *
و در آن هنگام
برابر ِ دکه ی ِ ریس فروش ِ یهودی
تاریک ایستاده بود مرد ِ تلخ ، انبانچه ی ِ سی پاره ی ِ نقره در مشتش
حلقه ی ِ ریسمانی را که از سبد برداشت مقاومت آزمود
و انبانچه ی ِ نفرت را
به دامن ِ مرد ِ یهودی پرتاب کرد مرد ِ تلخ
* * *
از لجه های ِ سیاه ِ بی خویشی بر آمد دیگر بار سایه ی ِ مصلوب :
" ـ به ابدیت می پیوندم .
من آبستن ِ جاودانگی ام ، جاودانگی آبستن ِ من
فرزند و مادر ِ توامانم من
اب و ابن ام
مرا با شکوه ِ تسبیح و تعظیم از خاطر می گذرانند
و چون خواهند نامم به زبان آرند
زانوی ِ خاکساری بر خاک می گذارند :
El Cristo Rey !
Viva Viva el Cristo Rey !”
و درد
در جان ِ سایه
به تبسمی عمیق شکوفید
* * *
مرد ِ تلخ که بر شاخه ی ِ خشک ِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت :
" ـ چنین است آری .
می بایست از لحظه
از آستانه ی ِ تردید
بگذرد
و به قلمرو ِ جاودانگی قدم بگذارد
زایش ِ دردناکی ست اما از آن گزیر نیست .
بار ِ ایمان و وظیفه شانه می شکند ، مردانه باش! "
حلقه ی ِ تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد .
با تبسمی .
* * *
شبح به نجوا گفت :
" ـ جسمی خرد و خونین
در رواق ِ بلند ِ سلطنت ِ ابدی ...
اینک ، منم آن !
شاه ِ شاهان !
حکم ِ جاودانه ی ِ فسخم بر نسخ ِ اعتبار ِ زمین! "
درد و جاودانگی به هم درنگریستند پیروزشاد
و دست در دست ِ یکدیگر نهادند
و شبح ِ مصلوب در تلخای ِ سرد ِ دلش اندیشید :
"ـ اما به نزدیک ِ خویش چه ام من ؟
ابدیت ِ شرمساری و سرافکندگی !
روشنایی ِ مشکوک ِ من از فروغ ِ آن مرد ِ اسخریوتی ست که دمی پیش
به سقوط ِ در فضای ِ سیاه ِ بی انتهای ِ ملعنت گردن نهاد .
انسانی برتر از آفریدگان ِ خویش
برتر از اب و ابن و روح القدس
پیش از آن که جسمش را فدیه ی ِ من و خداوند ِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تن در داد
تا کفه ی ِ خدایی ِ ما چنین بلند بر آید .
نور ِ ابدیت ِ من
سر به زیر
در سایه سار ِ گردن فراز ِ شهامت ِ او گام بر خواهد داشت !"
با آهی تلخ
کوتاه و تلخ
سر ِ خار آذین ِ شبح بر سینه شکست و
"مسیحیت "
بر آمد .(1)
* * *
کامیاب و سیر
درد شتابان گذشت و
درمانده و حیران
جاودانگی
سر به زیر افکند
زمین بر خود بلرزید
توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
و خورشید
از شرمساری
چهره در دامن ِ تاریک ِ کسوف نهان کرد .
زیر ِ خاک پشته ی ِ خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانگی
سربند ِ سیاهش را بر ایشان گسترد .
احمد شاملو ( مجموعه ی ِ آثار ) / دفتر ِ یکم : شعرها / انتشارات ِ نگاه / رویه ی ِ 918 تا رویه ی ِ 925
1 ـ در برخی نسخه ها "مسیحیت برآمد " نگاشته شده ، شاملو هم در نوار ِ مدایح ِ بی صله، "بر آمد " خوانده، اما در دفتر ِ یکم از مجموعه ی ِ آثار " مسیحیت شد " آمده .
پانویس : هرچند چندان به من مربوط نمی شود اما در حال و هوای ِ کریسمس داشتم به عیسا فکر می کردم و مهمتر از او به یهودا ، که این شعر ِ درخشان ِ شاملو به یادم آمد . درباره ی ِ شاملو و شعر ِ فاخرش بسیار می توانم گفت اما اکنون تنها این گفته ی ِ بهاءالدین خرمشاهی را تکرار می کنم که " ... یکه سخن ِ شاملو ، گفتن از وهنی است که بر انسان ِ امروز می رود و او خود یک تنه کمر ِ همت به دادخواهی از این وهن بسته است . "
دیگر بار به خود آمد
درد
موجاموج از جریحه ی ِ دست و پایش به درونش می دوید
در حفره ی ِ یخ زده ی ِ قلبش
در تصادمی عظیم
منفجر می شد
و آذرخش ِ چشمک زن ِ گدازه یِ ملتهبش
ژرفاهایِ دور از دسترس ِ درکِ او از لامتنهاهی ِ حیاتش را روشن می کرد .
دیگر بار نالید :
" ـ پدر ، ای مهر ِ بی دریغ ،
چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهاده ای ؟
مرا طاقتِ این درد نیست
آزادم کن آزادم کن ، آزادم کن ای پدر !"
و درد ِ عریان
تندروار
در کهکشان ِ سنگین ِ تنش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد که :
" ـ بیهوده مگوی !
دست ِ من است آن
که سلطنت ِ مُقدّرت را
بر خاک
تثبیت
می کند
جاودانگی است این
که به جسم ِ شکننده ی ِ تو می خلد
تا نامت ابدالآباد
افسون ِ جادویی ِ نسخ بر فسخ ِ اعتبار ِ زمین شود .
به جز این ات راهی نیست
با درد ِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظه ی ِ ناچیز !"
* * *
و در آن دم در بازار ِ اورشلیم
به راسته ی ِ ریس بافان پیچید مرد ِ سرگشته .
لبان ِ تاریکش بر هم فشرده بود و
چشمان ِ تلخش از نگاه تهی :
پنداری به اعماق ِ ظلمات ِ درون ِ خویش می نگریست
در جان ِ خود تنها بود
پنداری
تنها
در جان ِ خود
به تنهایی ِ خویش می گریست .
* * *
مرد ِ مصلوب
دیگر بار
به خود آمد .
جسمش سنگین تر از سنگینای ِ زمین
بر مسمار ِ جراحات ِ زنده یِ دستانش آویخته بود :
" ـ سبـُکم سبک بارم کن ای پدر !
به گذار از این گذرگاه ِ درد
یاری ام کن یاری ام کن یاری ام کن ! "
و جاودانگی
رنجیده خاطر و خوار
در کهکشان ِ بی مرز ِ درد ِ او
به شکایت
سر به کوه و اقیانوس کوفت نعره کشان
که : " ـ یاوه منال !
تو را در خود می گوارم من تا من شوی .
جاودانه شدن را به درد ِ جویده شدن تاب آر "
* * *
و در آن هنگام
برابر ِ دکه ی ِ ریس فروش ِ یهودی
تاریک ایستاده بود مرد ِ تلخ ، انبانچه ی ِ سی پاره ی ِ نقره در مشتش
حلقه ی ِ ریسمانی را که از سبد برداشت مقاومت آزمود
و انبانچه ی ِ نفرت را
به دامن ِ مرد ِ یهودی پرتاب کرد مرد ِ تلخ
* * *
از لجه های ِ سیاه ِ بی خویشی بر آمد دیگر بار سایه ی ِ مصلوب :
" ـ به ابدیت می پیوندم .
من آبستن ِ جاودانگی ام ، جاودانگی آبستن ِ من
فرزند و مادر ِ توامانم من
اب و ابن ام
مرا با شکوه ِ تسبیح و تعظیم از خاطر می گذرانند
و چون خواهند نامم به زبان آرند
زانوی ِ خاکساری بر خاک می گذارند :
El Cristo Rey !
Viva Viva el Cristo Rey !”
و درد
در جان ِ سایه
به تبسمی عمیق شکوفید
* * *
مرد ِ تلخ که بر شاخه ی ِ خشک ِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت :
" ـ چنین است آری .
می بایست از لحظه
از آستانه ی ِ تردید
بگذرد
و به قلمرو ِ جاودانگی قدم بگذارد
زایش ِ دردناکی ست اما از آن گزیر نیست .
بار ِ ایمان و وظیفه شانه می شکند ، مردانه باش! "
حلقه ی ِ تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد .
با تبسمی .
* * *
شبح به نجوا گفت :
" ـ جسمی خرد و خونین
در رواق ِ بلند ِ سلطنت ِ ابدی ...
اینک ، منم آن !
شاه ِ شاهان !
حکم ِ جاودانه ی ِ فسخم بر نسخ ِ اعتبار ِ زمین! "
درد و جاودانگی به هم درنگریستند پیروزشاد
و دست در دست ِ یکدیگر نهادند
و شبح ِ مصلوب در تلخای ِ سرد ِ دلش اندیشید :
"ـ اما به نزدیک ِ خویش چه ام من ؟
ابدیت ِ شرمساری و سرافکندگی !
روشنایی ِ مشکوک ِ من از فروغ ِ آن مرد ِ اسخریوتی ست که دمی پیش
به سقوط ِ در فضای ِ سیاه ِ بی انتهای ِ ملعنت گردن نهاد .
انسانی برتر از آفریدگان ِ خویش
برتر از اب و ابن و روح القدس
پیش از آن که جسمش را فدیه ی ِ من و خداوند ِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تن در داد
تا کفه ی ِ خدایی ِ ما چنین بلند بر آید .
نور ِ ابدیت ِ من
سر به زیر
در سایه سار ِ گردن فراز ِ شهامت ِ او گام بر خواهد داشت !"
با آهی تلخ
کوتاه و تلخ
سر ِ خار آذین ِ شبح بر سینه شکست و
"مسیحیت "
بر آمد .(1)
* * *
کامیاب و سیر
درد شتابان گذشت و
درمانده و حیران
جاودانگی
سر به زیر افکند
زمین بر خود بلرزید
توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
و خورشید
از شرمساری
چهره در دامن ِ تاریک ِ کسوف نهان کرد .
زیر ِ خاک پشته ی ِ خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانگی
سربند ِ سیاهش را بر ایشان گسترد .
احمد شاملو ( مجموعه ی ِ آثار ) / دفتر ِ یکم : شعرها / انتشارات ِ نگاه / رویه ی ِ 918 تا رویه ی ِ 925
1 ـ در برخی نسخه ها "مسیحیت برآمد " نگاشته شده ، شاملو هم در نوار ِ مدایح ِ بی صله، "بر آمد " خوانده، اما در دفتر ِ یکم از مجموعه ی ِ آثار " مسیحیت شد " آمده .
پانویس : هرچند چندان به من مربوط نمی شود اما در حال و هوای ِ کریسمس داشتم به عیسا فکر می کردم و مهمتر از او به یهودا ، که این شعر ِ درخشان ِ شاملو به یادم آمد . درباره ی ِ شاملو و شعر ِ فاخرش بسیار می توانم گفت اما اکنون تنها این گفته ی ِ بهاءالدین خرمشاهی را تکرار می کنم که " ... یکه سخن ِ شاملو ، گفتن از وهنی است که بر انسان ِ امروز می رود و او خود یک تنه کمر ِ همت به دادخواهی از این وهن بسته است . "
عزيزم مثل اين که جي ميلت مشکل داره، نامه ام بهت نمي رسه. فرستادم به آدرس قديمي ات. اونو چک کن
پاسخحذفبه به خانم نازلی دختر ویران آیدین مهناز نژاد
پاسخحذفعرضم به عرضت برساند که رابطه تو با باشو به شما دو نفر
مربوط بوده و هست و خواهد بود
بنابراین من میتوانم این پیام ترا گونه ای بازی کثیف دختر بچه ها
بنامم که مثلنی میخواهی نشان دهی که با باشو رابطه خوبی
داری
خیلی از این موضوع خوشحالم
من خواهان دوستی همه با هم هستم منجمله تو و باشو
از والگریتی تو کاملا پیداست که با قصد این پیام را نوشته ای پس
بگذار حال که خودت با پای خود اینجا آمدی و این پیام را گذاردی
من هم سخنانی با تو بگویم
ببین اگر تو فکر میکنی که بین تو و باشو چیزهای با ارزشی بوده
است که خراب شده من حاضرم به تو کمک کنم که شاید بتوانی
رابطه را ترمیم کنی
برای من فرقی ندارد زن زندگی باشو کی باشد خودت میدانی زیرا
من مادر خوانده او هستم
چیزی که برایم اهمیت دارد این است که زنی سر او را کلاه نگذارد
اگر تو زنی هستی که میتوانی تضمین دهی که سر او را کلاه
نگذاشته ای و نمیگذاری خوب بفرما جلو سخنانت را به من بگوی
از هیچ کمکی بهت دریغ نمیکنم
ولی بگذار خیالت را از چیزی راحت کنم من به هیچ یک از مردانی که
بین ما هستند و تو میشناسی هیچ نظری ندارم پریود
همه دوستان من هستند
نازلی خانم ... این حرفها از من گذشته است البته باشو را خیلی خیلی
خیلی دوست دارم زیرا انسان خوبی است و از روز نخست هم گفته ام
که خیلی از خصوصیاتش شبیه خود من است
و از همه مهمتر صبوریش برایم خیلی جالب است
ببین این مرد به تو گفته بود که هرگز از تو بد نخواهد گفت و راجع به تو
با کسی سخن نخواهد گفت مگر نه ؟
او پرنسیپ خود را کاملا در باره تو تا همین اکنون نگاه داشته مگر نه ؟
هرگز نه توهینی به تو کرد و نه راجع به تو چیزی گفت
ولی تو کاری کردی که بالاخره به او ثابت شد که از خانواده ای والگر و
کاملا بی فرهنگ و از طبقه ای اجتماعی کاملا متفاوت با او هستی
و این ریشه همه نفهمی ها است
چرا تو هی سعی میکنی در گهی که به خود میمالی غوطه خوری ؟
چرا مگر تو هیچ احترامی برای خود قائل نیستی ؟
تاسف آور است که دختری جوان و زیبا تمامی وقت و انرژی خود را برای
تخریب به کار بگیرد
دست بردار از این بازی ها بیا دردت را بگوی
در خاتمه برای این که هر توهم بازی با مرا از سرت دور کنی میگویم که
بردن نام تو در وبلاگ نانا زولا ...همان ارضائی را که میخواهی بهت میدهد
زیرا تو که به حرمت خود وقعی نمی نهی
بنابراین هنگامی که من از تو تصویر یک فاحشه روانی را میدهم به قول
خودت عشق هم میکنی
به دلیل همین روانشناسی از کاراکتر تو من امکان ندارد که دیگر ترا ارضا
کنم و زین پس به سراپایت در پیامگیرهای مختلف میرینم که در وبلاگم مطرح
نشوی
به من میگویند نو نان سنس نانا ........................کیل بیل فرمانده
راستی یادم رفت چهار سال قبل امید میلانی برای من نوشت که اگر
من دیوانه هستم تو یعنی مهناز ویران میتواند برایم قرص تجویز کند
یادت میاد ؟
دکتر شدن تو در امریکا هم مانند تمامی وجود امید میلانی و خودت
دروغ و تعفن و ریا بوده است مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا در مجاز خود را دانشجوی پزشکی میدیدی شاید اگر امتحان
میکردی در رئال میتوانستی دکتر شوی
مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟