۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

به اقتضای ِ زمان / نوشته ی ِ : چخوف


زن و مردی جوان، در اتاق ِ پذیرایی که کاغذ دیواری ِ آن به رنگ ِ آبی ِ آسمانی بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند .
مرد ِ خوش قیافه ، جلوی ِ دختر ِ جوان زانو زده بود و قسم می خورد :
ـ بدون ِ شما عزیزم ! نمی توانم زندگی کنم ! قسم می خورم که این عین ِ حقیقت است !
و همچنان که به سنگینی نفس نفس می زد ادامه داد :
ـ از لحظه ای که شما را دیدم، آرامشم از دست رفت ! عزیزم حرف بزنید ... عزیزم ... آره یا نه ؟
زن ِ جوان دهان ِ کوچک ِ خود را باز کرد تا جواب بدهد اما درست در همین لحظه در ِ اتاق اندکی باز شد و برادرش از لای ِ در گفت :
ـ لی لی ، لطفاً یک دقیقه بیا بیرون !
لی لی از در بیرون رفت و پرسید :
ـ کاری داشتی ؟
ـ عزیزم مرا ببخش که موی ِ دماغتان شدم ولی ... من برادرت هستم و وظیفه ی ِ مقدس ِ برادری حکم می کند به تو هشدار بدهم ... مواظب ِ این یارو باش ! احتیاط کن ! مواظب ِ حرف زدنت باش ... لازم نیست با او از هر دری حرف بزنی .
ـ او دارد به من پیشنهاد ِ ازدواج می کند !
ـ من کاری به پیشنهادش ندارم ... این تو هستی که باید تصمیم بگیری ، نه من . حتا اگر در نظر داری با او ازدواج کنی، باز مواظب ِ حرف زدنت باش ... من این حضرت را خوب می شناسم ... از آن پست فطرت های ِ دهر است ! کافی است حرفی به اش بزنی تا فوری گزارش بدهد .
ـ متشکرم ماکس ! خوب شد گفتی ... من که نمی شناختمش !

زن ِ جوان به اتاق ِ پذیرایی بازگشت . پاسخ ِ او به پیشنهاد ِ مرد ِ جوان " بله " بود . ساعتی کنار ِ هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل کردند ، همدیگر را در آغوش گرفتند و قسم ها خوردند اما ... اما زن ِ جوان احتیاط ِ خود را از دست نداد ؛ جز از عشق و عاشقی ، سخنی بر زبان نیاورد .

مجموعه ی ِ آثار ِ چخوف / ترجمه ی ِ سروژ استپانیان / جلد یکم ، داستان های ِ کوتاه ، ص 429 ، به اقتضای ِ زمان .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر